خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

یک داستان کوتاه

شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۰، ۰۸:۰۸ ق.ظ
نانوایی باز بود ولی هنوز پخت نمی‌کردند. ماه رمضان بود و ساعت کار بعدِ یک.

- چند دقیقه مونده؟

- ده دقیقه.

دیدم برگشتن به خانه فایده‌ای ندارد. همانجا ماندم و شروع به حرف زدن با شاطر کردم. فهمیدم صاحب نانوایی هم هست البته با شراکت کس دیگری. کنار دستش یک لیوان چای بود و سیگاری هم بر لب داشت. از اینکه علناً روزه‌خواری می‌کرد بدون هیچ ترسی. تعجب کردم. زود با من صمیمی شد.

- دو سال پیش رفتم دوبی. ده روز بودم تا هواپیما نزدیک فرودگاه شد روسری‌ها رفت کنار و کم‌کم لباس‌ها آزاد شد. تا از فرودگاه بیرون اومدم یه راست رفتم دو تا بطری ویسکی خریدم تو تاکسی راننده هی می‌گفت «لا،اولین لا» یعنی نخور. بهش گفتم برو بابا. دو سه روز اول اینقدر زنای لخت دیدم که تا دو سه روز تلوتلو می‌خوردم و کنترل حسابی نداشتم. مخصوصاً لب دریا حسابی حال کردم اینجا که اصلاً ما زندگی نمی‌کنیم.

- اونجا خونه داشتین؟

- آره یکی از فامیلا اونجا کاباره داره. هر شب می‌رفتم دیسکو و کاباره. تو فکر این‌ام که برم اونجا یه نونوایی باز کنم دو سه ساله بارم رو می‌بندم.

خلاصه فصلی مشبع از حالات خود در آنجا گفت تا اینکه اولین چانه خمیر را آورد تا آن را آماده کند با انداختن آن روی تخته خمیرسازی گفت:

بسم الله الرحمن الرحیم

  • ۹۰/۰۶/۱۲

نظرات (۳)

یک بار در شب قدر گریه میکند گناهانش پاک میشود دیگر
توام دلت خوش است ها برادر
خدا یا شکرت واقعا !!!
می گن یه زمانی کمونیست ها تو تبریز تبلیغات زیادی به راه انداختن و سعی در ترویج کمونیست داشتن و تا تونستن از بین جوونا شروع کردن به جذب نیرو و حسابی ملت رو کمونیست کردن. محرم از راه رسید و دیدن صدای طبل و دهل بلند شده. گفتن بابا ما این همه زور زدیم و شما را عضو حزب کمونیست کردیم این چه سر و صدایی است باز راه اناختین. یارو می گه نه بابا این مراسم امام حسینه نمیشه که
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی