یک داستان کوتاه
- چند دقیقه مونده؟
- ده دقیقه.
دیدم برگشتن به خانه فایدهای ندارد. همانجا ماندم و شروع به حرف زدن با شاطر کردم. فهمیدم صاحب نانوایی هم هست البته با شراکت کس دیگری. کنار دستش یک لیوان چای بود و سیگاری هم بر لب داشت. از اینکه علناً روزهخواری میکرد بدون هیچ ترسی. تعجب کردم. زود با من صمیمی شد.
- دو سال پیش رفتم دوبی. ده روز بودم تا هواپیما نزدیک فرودگاه شد روسریها رفت کنار و کمکم لباسها آزاد شد. تا از فرودگاه بیرون اومدم یه راست رفتم دو تا بطری ویسکی خریدم تو تاکسی راننده هی میگفت «لا،اولین لا» یعنی نخور. بهش گفتم برو بابا. دو سه روز اول اینقدر زنای لخت دیدم که تا دو سه روز تلوتلو میخوردم و کنترل حسابی نداشتم. مخصوصاً لب دریا حسابی حال کردم اینجا که اصلاً ما زندگی نمیکنیم.
- اونجا خونه داشتین؟
- آره یکی از فامیلا اونجا کاباره داره. هر شب میرفتم دیسکو و کاباره. تو فکر اینام که برم اونجا یه نونوایی باز کنم دو سه ساله بارم رو میبندم.
خلاصه فصلی مشبع از حالات خود در آنجا گفت تا اینکه اولین چانه خمیر را آورد تا آن را آماده کند با انداختن آن روی تخته خمیرسازی گفت:
بسم الله الرحمن الرحیم
- ۹۰/۰۶/۱۲
توام دلت خوش است ها برادر