خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

گلستانه ای دیگر

يكشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۰، ۰۶:۳۳ ق.ظ
هر چند چند روزی است اندککی وبلاگ فعالتر شده است اما این مطلب را در زمان غیبتهای متوالی مرتضی نوشته بودم بنابراین با حال و هوای آن روزها بخوانید.

مجی را گفتند مرتض چندین دوست صاحب کمال دارد که هر یکی بدیع جهانی‌اند چگونه افتاده است که به صحبت هیچ یک از ایشان میلی ندارد چنان که با جمعی دختر که عقلی زیادتی ندارند؟ گفت هر چه به دل فرو آید در دیده نکو نماید.

گر بگویند اینطرف گیدنز

با هابرماس هست و مارکوزه

وان طرف دلبران مه‌سیما

عقلشان قد تخم خربوزه

بی‌گمان مرتضی بگوید که

بگذار علم را درِ کوزه


یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که به همراهش زنگ زدم عتاب آغاز کردم که درین مدت نه پستی و نه کامنتی نفرستادی گفت دریغ آمدم وقتی را صرف دوستان کردن و دلبران را آزردن

صحبت دوستان چه دارد سود

چون در آغوش دلبران باشی

تا به کی فکر دانش و فرهنگ

فکر اصلاح این جهان باشی

بوسه‌ای از لبانشان برگیر

تا همیشه چو من جوان باشی


یکی را از علما پرسیدند که مرتض با ماه‌روییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب. هیچ باشد که به یاد دوستان قدیم بماند؟ گفت شاید که از مه رویان کام نراند ولی گمان مبر که به یاد دوستان بماند.

اگر افشین ما شود محبوس

در اتاقی کنار زولیخا

پیش ویس و منیژه و شیرین

با فرنگیس و لیلی و عذرا

ژولیت، آفرودیته، هیلوئیز

پنه‌لوپه، هلن، کلوپترا

تو مپندار او کند نگهی

به یکی زان جماعت زیبا

لیک بی شک نمی‌برد از یاد

نظر و پست اندر آجر را

  • ۹۰/۰۷/۱۷

نظرات (۷)

اینقدر از خواندن این حکایت های بدیع لذت بردم و به اتفاق دوستان بخواندم و خندیدم که اشک از گونه ها جاری شد. تبارک الله. که الله الله گفتن در وصف پست هایت ذکر این روزهای من شده. ایام به کام یا شیخ الشیوخ
ممنون از لطفت اف جان به دوستانت سلام برسان
نسبت به آن گلستانه که درباره دو برادر که یکی در شرکت خودروسازی بود اینقدر احساساتی نشدی. چیزی که به تو هم مربوط می شد اما حالا که به مرتضی گیری داده ام انگار خیلی چسبیده.
آن حکایت از قلم چشم بیفتاد و اخیرا بخواندم و کامنتی بگذاشتم. لکن این یکی از باب طنز و حکمت قابل مقایسه نبود و حظ وافر ببریدم!!!
آنقدر خندیدم از حکایات که دامنم از دست برفتی.........

( توضیح اینکه: دامن در اینجا به معنی شلوار است، یعنی اینکه انقدر خندیدم که داشتم از فرظ خنده شلوارم را در می اوردم؟)
  • مرتض اگین
  • آقا ما هرچه می کنیم نمی توانیم یوزر پسور ما را قبول نمیکند فکری به حال ما کن....فکر کنم یوزر پسورد را اشتباهی وارد میکنم.........
    کامنتهایی بر پستهای قبلی نوشته شده که بهتر است بعد از تغییر پست به پستی جدید منتقل شود با ارجاع به آن پست
    ممنون از لطف دو دوست
    فعلا که از مجی خبری نیست
    برای مرتض هم راهنمایی خواهم نمود
    ضمنا مرتض می داند که همه اینها از حکاایات سعدی بر گرفته شده اند دوستان دیگر هم بدانند و گلستان بخوانند
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی