حکایت چهار دوست در شهر؛ با الهام از کلیله و دمنه
يكشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۰، ۰۶:۱۵ ق.ظ
هر گونه شباهت میان شخصیتهای این حکایت و شماها تصادفی است از همین ابتدا دفع دخل مقدّر میکنم تا به خود نگیرید.
گویند چهار دوست به شهری فرود آمدند
نخستین کیمیاگری بود که از غایت کیاست نفط به زر بدل کردی، لیکن هنوز صناعت نفط نامعروف بود و حرفت او نامألوف، چندانکه به ناچار از مهارت خود در معرفت ثقافات (1) نان خوردی و کاسبی اختیار کردی
نخورد هیچ مرد با فرهنگ
شکمی سیر بی هنرمندی
حیلتی اختیار کن مشتی
پیش آر ای عزیز ترفندی
طرحهای پژوهشی برگیر
لازم ار هست با زد و بندی
دوم کس جوانی بود صاحبجمال به انواع کمالات آراسته و از علم الاجتماع هم حظی برده، چندانکه چشم نسوان از مشاهدت او سیر نشدی و گوششان از استماع سخنانش دلگیر تا بدان اندازه که آنان را تسخر زدی و نرنجیدندی و ضایعشان نمودی و خندیدندی
عَظُمَ فی عین النساءِ جمالُهُ
و فی مصاحبتهنّ کوکٌ حالُهُ
....
گر از آنان ملایم انتقادی
کنی تو، بشکنندت گردن و سر
وگر او بر سر آنان زند مشت،...
دهدْشان فحشهای خار و مادر
ببوسندش، دهندش جای در دل
بگیرندش تمام روز در بر
سومین را خود شغلی نبود جز معاضدت مردمان به وجهی که او را مددکار خواندندی. مهارت مشاوره در ناصیت (2) او پیدا و هنرش در مددکاریش هویدا، لیکن حسنش را در وطنِ مألوف بازاری نبود و مردمانش را با مددکاری کاری، پس به ضرورت هجرت اختیار کرد
شیشه خوانند مردم الماسَت (3)
چون جواهرشناس کمیاب است
آب حیوان درون ساغر توست (4)
خلق را در نظر فقط آب است
و این آخرین همه عمر حکمت آموخته و دانش اندوخته، لیکن فرسوده بود و دلمرده ره به جایی نبرده. نه فن اولینش بوده و نه حسن دومین و نه هنر سومین، لاجرم با آنها همراه شد تا به برکت انفاس آنان به نوایی رسد.
چون نباشدْت فنّ و حسن و هنر
شو به آنکس که دارد آویزان
دلبر و پول و جاه از بخت است
پارگی قسمت عرقریزان (5)
پس گفتند به شهر اندر شویم و هر کس قوتی فراهم آورد مر یاران را. حکیم نخست متاع خویش عرضه کردن گرفت خریداری نبود حکمت را، که عاقلان گفتهاند:
ندهد خلق دستهای سبزی
به ازای تمام حکمت تو
رنج بیهوده میبری که فقط
شود علّافْ خام حکمت تو
در حالت نومیدی علّافی را بر سر راه دید با او مفاوضه (6) در پیوست و دیناری تمنا کرد حکیم را درهمی به اکراه بداد و برفت. پس با آن درهم قرص نانی خرید یاران را. به ضرورت بخوردند و گرسنه سر بر بالین نهادند. پس صاحبان فن و حسن با یار مددکار بگفتند:
نانآور ما حکیم چون شد
چسبید شکم به مهره پشت
فردا تو برو ببین چه داری
ای مردِ مددکننده در مشت
فردا مددکار به شارع شد پیرزالی دید بار گران بر دوش، پس به حکم وظیفه بار او سبک گردانید و به خانهاش رسانید گفتش تو را مهمّ دیگری هست گفت آری. دیرزمانی است شویم در گذشته شده است و دِِپرِس گشتهام. شود که ساعتی به خانهام درآیی و ارشادم نمایی. گفت به دیده منت دارم پس داخل شد و او را مددکاریِ اساسی بنمود چنانکه فسردگیش به شادی بدل گردید پس دیناری بدو داد و او بدان دینار یاران را به مطبخی برد و به چلوکباب سلطانی مهمان گردانید.
چو دیناری بدست آرد، ذخیره
نخواهد کرد او حتی پشیزی
چو دارد پول بهر برگ و شیشلیک
چرا دعوت کند یاران به دیزی؟
دیگر روز کیمیاگر به بازار شد حاکم شهر از بازار میگذشت اجازت خواست پس به حضورش آمد و او را گفت نخواهی از احوال مردمان ملتفت شدن تا بدانی تو را دوست همی دارند یا نه؟ حاکم پرسید این را چه فایدت باشد؟ پس آن را فوایدی برشمرد که از حوصله این مقال بیرون است. حاکم دستوری داد پس کیمیاگر پرسشنامهای راست کرد و پیشِ قراولان و یاران حاکم برد آنان هر چه از مدیحت بود در آن نبشتند آن آمار به پیش حاکم برد حاکم مرو را گفت این خود میدانستم اما خواستم دیگران را هم محبوبیت من مسلّم گردد. پس بدرهای زر به او داد. چون بازگشت نیم دیناری بداد و یاران را به کوبیدهای مهمان کرد گفتندش چندین مایه که به کف آوردی چون دیشب مهمان نتوانستی کرد؟ گفت باید که برای روز مبادا ذخیره نمودن که حکیمان گفتهاند:
هضم شد هر چه خوردهای دیروز
چه تفاوت میان نان و کباب؟
روزگار کهولت اندر پیش
کن ذخیره به روزگار شباب
گویند که بدره در جیب نهاد و پس از آن کس اثر از آن ندید.
روز دیگر صاحبِ حسن به شهر اندر آمد بانویی دید سر از روزن عمارتی بیرون آورده، ابروان در هم کشیده و از خشم کف بر دهان آورده، لپتاپی در دست بدان نیّت که فرو اندازدش. پرسیدش این چه حالت است گفتا روزگاریست این لپتاپ چون سنگپشت کند گشته و دمار از روزگار من برآورده. گفتش دست نگاه دار که من آن را به قاعده روز اول به صلاح آورم پس به خانه اندر شد و وعده به انجام آورد بانو بدرهای زر دادش و گفت توانی بیوهای چون من را رایانه آموختن؟ که تو را ادراری (7) به اندازه خواهم دادن گفت به دیده منت دارم لیکن اگر تو را به حکمت و علم الاجتماع و مددکاری هم عنایتی است سه یار فاضل دارم که ... بانو در میان کلام وی بدوید و گفت آنان را نیز ادراری مقرر خواهم نمودن لیکن مرا به آن سه حاجت نیست گفت از آن سه یکی رایانه هم داند و نرمافزار شناسد گفت نی که تحصیل حاصل نمودن طیره عقل است و تو خود این فن داری. پس بانو را در خاطر چنین گذشت:
غرضِ من نه غیر صحبت توست
حکمت و فنّ و علم سیری چند
گور بابای تبلت و لپتاپ
من فدایت چو میزنی لبخند
پس او و یارانش با آن ادرارها روزگار به خوشی گذراندند و این دقیقه بر عالمیان آشکار گردانیدند که:
از علم کجا بدست آید
سرمایه خوب و پول هنگفت؟
خوشصحبتی و ملاحت و حسن
داری؟ بنشین که میرسد مفت
توضیحات:
(!) ثقافه در زبان عربی به معنای فرهنگ است
(2) ناصیت به معنای پیشانی است
(3) یعنی مردمان الماس تو را شیشه میپندارند
(4) آب حیوان یعنی آب حیات
(5) درباره موضع پارگی بین علما اختلاف است بدین خاطر متعرض آن نشدم قسمت نیز به معنای نصیب و سرنوشت است
(6) مفاوضه یعنی گفتگو
(7) ادرار به معنی مستمری است
گویند چهار دوست به شهری فرود آمدند
نخستین کیمیاگری بود که از غایت کیاست نفط به زر بدل کردی، لیکن هنوز صناعت نفط نامعروف بود و حرفت او نامألوف، چندانکه به ناچار از مهارت خود در معرفت ثقافات (1) نان خوردی و کاسبی اختیار کردی
نخورد هیچ مرد با فرهنگ
شکمی سیر بی هنرمندی
حیلتی اختیار کن مشتی
پیش آر ای عزیز ترفندی
طرحهای پژوهشی برگیر
لازم ار هست با زد و بندی
دوم کس جوانی بود صاحبجمال به انواع کمالات آراسته و از علم الاجتماع هم حظی برده، چندانکه چشم نسوان از مشاهدت او سیر نشدی و گوششان از استماع سخنانش دلگیر تا بدان اندازه که آنان را تسخر زدی و نرنجیدندی و ضایعشان نمودی و خندیدندی
عَظُمَ فی عین النساءِ جمالُهُ
و فی مصاحبتهنّ کوکٌ حالُهُ
....
گر از آنان ملایم انتقادی
کنی تو، بشکنندت گردن و سر
وگر او بر سر آنان زند مشت،...
دهدْشان فحشهای خار و مادر
ببوسندش، دهندش جای در دل
بگیرندش تمام روز در بر
سومین را خود شغلی نبود جز معاضدت مردمان به وجهی که او را مددکار خواندندی. مهارت مشاوره در ناصیت (2) او پیدا و هنرش در مددکاریش هویدا، لیکن حسنش را در وطنِ مألوف بازاری نبود و مردمانش را با مددکاری کاری، پس به ضرورت هجرت اختیار کرد
شیشه خوانند مردم الماسَت (3)
چون جواهرشناس کمیاب است
آب حیوان درون ساغر توست (4)
خلق را در نظر فقط آب است
و این آخرین همه عمر حکمت آموخته و دانش اندوخته، لیکن فرسوده بود و دلمرده ره به جایی نبرده. نه فن اولینش بوده و نه حسن دومین و نه هنر سومین، لاجرم با آنها همراه شد تا به برکت انفاس آنان به نوایی رسد.
چون نباشدْت فنّ و حسن و هنر
شو به آنکس که دارد آویزان
دلبر و پول و جاه از بخت است
پارگی قسمت عرقریزان (5)
پس گفتند به شهر اندر شویم و هر کس قوتی فراهم آورد مر یاران را. حکیم نخست متاع خویش عرضه کردن گرفت خریداری نبود حکمت را، که عاقلان گفتهاند:
ندهد خلق دستهای سبزی
به ازای تمام حکمت تو
رنج بیهوده میبری که فقط
شود علّافْ خام حکمت تو
در حالت نومیدی علّافی را بر سر راه دید با او مفاوضه (6) در پیوست و دیناری تمنا کرد حکیم را درهمی به اکراه بداد و برفت. پس با آن درهم قرص نانی خرید یاران را. به ضرورت بخوردند و گرسنه سر بر بالین نهادند. پس صاحبان فن و حسن با یار مددکار بگفتند:
نانآور ما حکیم چون شد
چسبید شکم به مهره پشت
فردا تو برو ببین چه داری
ای مردِ مددکننده در مشت
فردا مددکار به شارع شد پیرزالی دید بار گران بر دوش، پس به حکم وظیفه بار او سبک گردانید و به خانهاش رسانید گفتش تو را مهمّ دیگری هست گفت آری. دیرزمانی است شویم در گذشته شده است و دِِپرِس گشتهام. شود که ساعتی به خانهام درآیی و ارشادم نمایی. گفت به دیده منت دارم پس داخل شد و او را مددکاریِ اساسی بنمود چنانکه فسردگیش به شادی بدل گردید پس دیناری بدو داد و او بدان دینار یاران را به مطبخی برد و به چلوکباب سلطانی مهمان گردانید.
چو دیناری بدست آرد، ذخیره
نخواهد کرد او حتی پشیزی
چو دارد پول بهر برگ و شیشلیک
چرا دعوت کند یاران به دیزی؟
دیگر روز کیمیاگر به بازار شد حاکم شهر از بازار میگذشت اجازت خواست پس به حضورش آمد و او را گفت نخواهی از احوال مردمان ملتفت شدن تا بدانی تو را دوست همی دارند یا نه؟ حاکم پرسید این را چه فایدت باشد؟ پس آن را فوایدی برشمرد که از حوصله این مقال بیرون است. حاکم دستوری داد پس کیمیاگر پرسشنامهای راست کرد و پیشِ قراولان و یاران حاکم برد آنان هر چه از مدیحت بود در آن نبشتند آن آمار به پیش حاکم برد حاکم مرو را گفت این خود میدانستم اما خواستم دیگران را هم محبوبیت من مسلّم گردد. پس بدرهای زر به او داد. چون بازگشت نیم دیناری بداد و یاران را به کوبیدهای مهمان کرد گفتندش چندین مایه که به کف آوردی چون دیشب مهمان نتوانستی کرد؟ گفت باید که برای روز مبادا ذخیره نمودن که حکیمان گفتهاند:
هضم شد هر چه خوردهای دیروز
چه تفاوت میان نان و کباب؟
روزگار کهولت اندر پیش
کن ذخیره به روزگار شباب
گویند که بدره در جیب نهاد و پس از آن کس اثر از آن ندید.
روز دیگر صاحبِ حسن به شهر اندر آمد بانویی دید سر از روزن عمارتی بیرون آورده، ابروان در هم کشیده و از خشم کف بر دهان آورده، لپتاپی در دست بدان نیّت که فرو اندازدش. پرسیدش این چه حالت است گفتا روزگاریست این لپتاپ چون سنگپشت کند گشته و دمار از روزگار من برآورده. گفتش دست نگاه دار که من آن را به قاعده روز اول به صلاح آورم پس به خانه اندر شد و وعده به انجام آورد بانو بدرهای زر دادش و گفت توانی بیوهای چون من را رایانه آموختن؟ که تو را ادراری (7) به اندازه خواهم دادن گفت به دیده منت دارم لیکن اگر تو را به حکمت و علم الاجتماع و مددکاری هم عنایتی است سه یار فاضل دارم که ... بانو در میان کلام وی بدوید و گفت آنان را نیز ادراری مقرر خواهم نمودن لیکن مرا به آن سه حاجت نیست گفت از آن سه یکی رایانه هم داند و نرمافزار شناسد گفت نی که تحصیل حاصل نمودن طیره عقل است و تو خود این فن داری. پس بانو را در خاطر چنین گذشت:
غرضِ من نه غیر صحبت توست
حکمت و فنّ و علم سیری چند
گور بابای تبلت و لپتاپ
من فدایت چو میزنی لبخند
پس او و یارانش با آن ادرارها روزگار به خوشی گذراندند و این دقیقه بر عالمیان آشکار گردانیدند که:
از علم کجا بدست آید
سرمایه خوب و پول هنگفت؟
خوشصحبتی و ملاحت و حسن
داری؟ بنشین که میرسد مفت
توضیحات:
(!) ثقافه در زبان عربی به معنای فرهنگ است
(2) ناصیت به معنای پیشانی است
(3) یعنی مردمان الماس تو را شیشه میپندارند
(4) آب حیوان یعنی آب حیات
(5) درباره موضع پارگی بین علما اختلاف است بدین خاطر متعرض آن نشدم قسمت نیز به معنای نصیب و سرنوشت است
(6) مفاوضه یعنی گفتگو
(7) ادرار به معنی مستمری است
- ۹۰/۱۱/۲۳
مطابق معمول دریچه نو گشودی و شق سوم را به بهتر بودن علم یا ثروت اضافه کردی. گویی در این عصر مسابقه ای است بین برتری هر کدام. اما گاهی هم این سه ملازم همدیگه هستند و در بین این سه علم البته از نوع انسانی اش در جایگه اسفل و ثروت و جمال رقابت تنگاتنگی دارند برای نقره و زرین شدن. تبارک الله