مدح تو
که به از او نتوان یافت ز نسل آدم
گر بود محتسب شهر چه غم مشتی را
«من از آن روز که در بند ویام آزادم»
نام استاد نه زیبنده امثال من است
با وجودش نتوان گفت که من استادم
تا که همراه غبارم ببرد تا بر خویش
پای آن شمس جهانتاب به خاک افتادم
دوستان یک به یک از یاد برفتند اما
آلزایمر نبرد مهر ورا از یادم
«از خلافآمد عادت بطلب کام که من»
از نظر بر خط آن مرد کویر آبادم
سر به آجر بزن ای مج! بده پست و نظری
میدهی ورنه ز دوری خودت بر بادم
هر چند انتظار مدح متقابل نمی رود مجی لطف نموده و شعری را در جواب فرستاد به شرح ذیل:
«لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم»
من نه شایستهی این مدح ز شاه نظرم
اوستادی تو به انواع فن و علم و هنر
چون خجالت دهیام من که یکی بیهنرم
محتسب گشتم و یارم نکند ترک مرا
آفرین بر نظر پاک رفیق قدرم
شیوهی رندی آن محتسبان را دانی!
مستام و غیر ندارد نه ظن و نی خبرم!
چون به خیل تو بسی یار به از من باشد
«من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم؟»
با تشکر از شعر زیبای او من هم دو بیتی تکمله می نویسم به تشکر از اینکه بعد از مدتها با ذوق خود شادم کرد
مدح گفتی و من از مدح خودم شرمنده
بس که مدح تو بود جالب و دل خواهنده
شمع نظمم چه دهد نور مجی جان چو شده
شمس طبع تو در این شعر ترت تابنده
مجی یک بیت دیگر هم فرستاده
شمس تویی شمس تویی، شمع سرافکنده منام
شعر ترت آمده پس شاعر شرمنده منام!
المدح یجر المدح شده
من هم مخلصم
این هم پیوستی به جهت غیبت مرتض و فشن
بشنو از من چون حکایت می کنم
ز افشن و مرتض شکایت می کنم
آن یکی دائم به گشت است و گذار
این یکی دائم به ماشین ها سوار
آن یکی گوید که اینترنت نبود
این یکی گوید که وقتم ضیق بود
گر طلب می کردم از سنگی نظر
مثل آن دو کی بماندی بی نظر
پستها را گر به دیواری نشان
داده بودم کی بماندی بی نشان
- ۹۲/۰۳/۰۲
امیدوارم بپسندد هر چند مدتی است در مود شعر گفتن نیستم