خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

آقای مهندس

پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۱۰ ب.ظ
فکر می‌کنم بین هفتاد تا هشتاد سال سن داشت، اما اصلا شکسته نشده بود با قامت متوسط و لاغراندام. اگر بخواهم تصویری از چهره او به شما بدهم بهترین کسی که می‌توانم پیدا کنم رضا بابک است بازیگر آرایشگاه زیبا البته پیرتر و با موهایی تماما سفید اما فرم صورت و هیکل فرق زیادی نداشت.

خانه‌اش در جنگل بود البته نه خیلی دور از روستا در فاصله نزدیکی از کلبه کوچک چوبی او یک مرغداری بود کلبه را هم از همان مرغدار اجاره کرده بود. صبح زود از همانجا به سر کارش می‌رفت مهندس راه و ساختمان بود به قول خودش از اولین سری‌هایی بود که در دوره رضا شاه برای تحصیل به خارج فرستاده شده بودند فکر کنم در فرانسه تحصیل کرده بود. ماشینش یک رنو پنج زرد رنگ بود موقع رانندگی خیلی قیافه‌اش جدی می‌شد شق و رق می‌نشست و فقط مستقیم به جلو نگاه می‌کرد هیچگاه ندیدم موقع رانندگی به اطراف نگاه کند، اما هیچوقت عجله نداشت و سریع رانندگی نمی‌کرد مردم به او می‌خندیدند می‌گفتند بخاطر ترسش آنقدر آهسته رانندگی می‌کند. البته زندگیش در کلبه هم مایه خنده بود روستاییان درباره رفتارش با حیوانات و حتی حشرات داستان‌‌سرایی می‌کردند می‌گفتند حتی پا روی مورچه نمی‌گذارد‌. البته همه اینها نه از باب تحسین بلکه از باب خل انگاشتن او بود. با اینکه در کلبه زندگی می‌کرد اصلا ژولیده و شلخته نبود. هیچوقت ندیدم ته‌ریش داشته باشد معمولا لباس روشن و اغلب سفید می‌پوشید تقریبا می‌شد گفت که شیک بود ماشینش هم همیشه تمیز بود.
بچه بودم گاهی به مغازه پدرم می‌آمد اما همیشه فقط پلو، ماست و تخم مرغ می‌خورد. هیچوقت ندیدم گوشت بخورد آن موقع تصوری از گیاه‌خواری نداشتم فکر می‌کردم خسیس است و نمی‌خواهد پولی برای غذایی بهتر خرج کند.
دوست داشتم با او صحبت کنم تا می‌آمد تندی می‌رفتم و کنارش می‌نشستم در همان فرصتی که غذا می‌خورد با او صحبت می‌کردم از خاطراتش تعریف می‌کرد چیز زیادی از حرفهای او در خاطرم نیست خیلی سال گذشته نهایتا ده یا یازده سالم بود هیچ تعلق مذهبی نداشت یادم هست می‌گفت در فرانسه گوشت خوک می‌خورده و می‌گفت خیلی هم خوشمزه بوده. البته این به مذاق من خیلی خوش نمی‌آمد.
چند سالی ندیدمش تا اینکه یک روز شنیدم موقعی که سر یکی از پروژه‌های شهرداری بوده جوانی ناشی با غلتک به او برخورد می‌‌کند و او را به گوشه‌ای پرت می‌کند ظاهرا در جا مرده بود.
او را در قبرستان روستا دفن کردند خانواده‌اش هم از خارج کشور آمدند در مراسمش شرکت کردند و رفتند. من البته نبودم و ندیدم
سالها گذشته است الآن کمی او را بهتر می‌فهمم هر چند آن موقع برای من موجودی مریخی بود

  • ۹۲/۰۳/۳۰

نظرات (۴)

سلام دوست عزیز وبلاگ زیبایی داری منم شعر میگم خواستم نظرتو بدونم اگه خواستی سر بزن موفق باشی.....شهریار
به نظرم ما علیرغم ادعا هایی که میکنیم هنوز اون تنهایی راستین رو لمس نکردیم.... کسی چه میدونه شاید با این روالی که در پیش گرفتیم یک روز بکنیم....
حقیقت این است که همه تنها هستند اما همه این را نمی‌فهمند شاید بعدی از غفلتی که مولوی آن را ستون این عالم می‌داند همین غفلت از تنهاییِ خود باشد
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
نظری ندارم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی