خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

اندرحکایت تداوم مالش مجی (قسمت دوم)

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۸:۰۰ ق.ظ
ک به جرم مستی و میخوارگی
چون ددی افتاد در دام مگی!(1)
محتسب گفتش تو را حد می زنم
یکصد و هفتاد..... ، ممتد می زنم!
ک که از تنبیه خود ترسیده بود
مثل یک کودک به تنبان......بود
ناگهان افتاد در پایش که هی
ای خمار چشم شهلایت چو می
بیخودی از می نشد حاصل مرا
بیخودم، ای شحنه چون دیدم تو را!
باده دادی من گوارا دیدمش
بر گلوی تشنه کارا دیدمش
تو مرا گر حد زنی نیکو بزن
نی به پشتم بل به چشم و رو بزن
این سخنها گفت ک بیش و گزاف
تا مگر در عزم وی سازد شکاف
شحنه خندید و به ک گفت ای ببو
تو مگر پنداشتی ما را هلو
ما جمیعاً در قضا خود هف خطیم!
ما غم طوفان نداریم و بطیم
لاجرم از راه مهر و اعتدال
جای حد، زندان تو را باشد مدال!
چند ماهی حبس باش و توبه کن
تا مبرّایت کنیم از بیخ و بن
ک که بر ارکان دین خط می کشید
اصطلاحات جدیدی می شنید
چاره اما آن زمان شد ناگزیر
در غم تسلیم ، شد ک سر بزیر
این حکایت گرچه قدری شد عجیب
اندکی طاقت بیاور، ای نجیب
تا بدانی آخر این کار را
یا دلیل آنهمه ادبار را
..............
............
1- مگی= مژی =مجی
  • ۹۲/۰۴/۳۰

نظرات (۸)

.... و من چون حکایت بخواندم چت مغز شدم و خشتک بدریده سر به بیابانهای اطراف نهاده ام به گونه ای که اکنون نمی دانم راه کجا و مقصد کجاست.....
الله الله که کف کردم از این همه طنازی.... توپخانه کامی فعال شده....
یاران خشتک دریده کنج عزلت گزینند و گوشه ای و کناری خود را از انظار پنهان کنند که اگر ترکش این توپخانه به هر کدام بخورد آنی که مانایی ماست نیز نخواهد ماند.....
من که خشتک بدریدم مرتض را دریابید یاران......
فشن جان مرا هم نه خشتک بر جای ماند و نه خشتک‌بان! اگر این حکایت ادامه یابد خوف آن هست که محتسب را به تمامی عقل از سر برود و دائم‌الخمر گردد. بیت:
از شراب شعر شورافزای کاف
محتسب مست است و مستی نی خلاف
..............................................
به نظرم مرتض دامنش از دست برفته و ..................
چند روزی است از حس و حال شعر دور افتاده‌ام و دقیقا این زمان با مشکلات کامپیوتر و گوشیِ من هم همراه شد اکنون که چند روزی است محبت ک شامل حال ما شده است دوست داشتم بهتر و شایسته‌تر با او همراهی می‌کردم اما گویی مالش مجی انرژی ذوقیِ مرا تحلیل برده است در این چند روز گاهی بیتهایی برای مرتض فرستاده‌ام اما البته در
حوزه دیجیتال مانند این دوبیتی:
سه آمد مرا بنمود مفلوک
غم رایانه و گوشی و نِتبوک
بدون آن سه باشد زندگی پوچ
بدون آن سه کله می‌شود پوک
و البته مرتض هم شامل حالم شده و با من همراهی کرده است اما متأسفانه چون گوشی فعلی من فضای پیام ندارد مجبورم به سرعت پاکشان کنم در هر حال از مرتض ممنونم
اما شایسته ندیدم که بعد از فیوضات ک، شعری از خودم در نکنم گر چه در خور او نیست اما امید است عذر مرا پذیرا باشد

در شگفتم از ظرافتهای ک
شعرهای دل‌نواز معرکه
مالش من مر مجی را ناز شد
تا درافشانی ک آغاز شد
کی گمان کردم که از یک شعر سست
که سرودم این بنا گردد درست
کی گمان بردم که این آتشفشان
آتش خود بعد از آن بدهد نشان
پس ستایش مر مجی را چون که از
مهر او این مِی کشیده شد ز رز
خوش بهانه شد برای شعرهاش
بود مخفی مدتی و گشت فاش
گر چه شادیم از طلوع سعد او
سخت باشد شعر گفتن بعد او
یادم آید با یکی از دوستان
انگلیسی دیده بودم دو جوان
خواستم تا که بپرسم از کجا
آمدستید ای جوانان، شهر ما؟
لیک فعل come را بردم ز یاد
لاجرم دیدم نباید لب گشاد
همچنین چیزی نگفت آن دوستم
که بلد بود انگلیسی بیش و کم
چون برفتند آن دو، پرسیدم از او
که چرا چیزی نپرسیدی؟ بگو
گفت من می‌خواستم پرسم که هان
به کجا خواهید رفتن این زمان؟
لیک فعل go مرا از یاد رفت
هر چه دانستم به کل بر باد رفت....
همچنین چون شاعری استاد چون
ک بیامد من چسان گویم سخن؟
شعر من در پیش آن شعر فخیم
همچو هذیانی است کآید از سقیم
پس تو استقبال شعر آن عزیز
کن رها و آبروی خود مریز
عجب این مالش بنده‌ی بی‌نوا پر برکت بوده‌ها!
فوق‌العاده بود دکتر جان. در کافی‌نت و با نداشتن حسّ‌وحال شعر این‌همه دُر افشانی کردن واقعاً استادی می‌خواد.
البته در مقابل قوّت شعر جناب ک احساس عجز شعری به امثال من دست می‌ده و به قول معروف شعر نگفتن برای مثل منی سنگین‌تره، ولی خوب حساب شما فرق داره و همین مثنوی زیبا در این شرایط نشون می‌ده که به هر حال توان همآوردی دارید. امیدوارم که هرچه زودتر حال و احوال گوشی و رایانه‌ات خوب بشه.
برای احترام ذوق دکتر
کلاه شعر خود بردارم از سر
یقین دارم که در این عرصه امروز
هماوردی ندارد این دلاور
بدون کیس و نوت بوک است اما
نگردد شعله ی طبعش مکدر
مرا گه ذوقکی هست و گهی نیست
ولی او راست انبانی پر از زر
روایت هست روز خلقت او
خدا فریاد زد الله و اکبر
سکوت مرتضی را علت این است
که خود را یافت چون ک سخت الپر!
دلیل ریزش پر های افشین
چه باشد جز شگفتی ای برادر؟
و اما ادامه داستان مالش ک توسط قاضی شریح شحنه (رض)

آن زمان چون داشت ک عزم سفر
آن فشن گفتش مرو ای بی خبر!
علتش را ک چو جویا گشته بود
ج به انواع حیل آغشته بود
ک که خود را عقل کل پنداشتی
پرچم جنگ آوری افراشتی
از نصیحتهای او سر باز زد
در دلش عزم سفر آواز زد
از قضا گویا که بدخواهان ک
داشتند آن روز قصد جان ک
عده ای دین باور بی عقل و دین
نزد خود آورده بودند این یقین
که جناب ک که دانش پرور است
روزه خواری نا نجیب و کافر است
لاجرم خونش مباح است و حلال
مرگ او حق است نزد ذوالجلال
خشک مغزان گفته با صد شور و شین
خون ک ریزیم در راه حسین!
ماجرا را چون فشن بشنیده بود
بی گمان بر جان ک ترسیده بود
آن اراذل از در تهدید و بیم
منع میکردند گفتن را ز جیم
آن فشن هم چون به فکر چاره بود
ناگهان در ذهن خود راهی گشود
گفت: باشد در دیار یزدیان
شحنه ای همراه ما، خوب و ژیان
گر بگویم نزد ایشان شرح درد
او بگیرد دامن این رهنورد
حفظ جان ک ز واجبهای ماست
گرچه راه رفته اش راهی خطاست
او اسی انداخت در گوشی مج
کی برادر ک کند با خویش لج
در پی اویند بس اوباش و لات
بنده هم درمانده ام در مشکلات
جان کامی نزد ما چون جان توست
چاره ی این کار در دستان توست
محتسب هم تیز از دفتر پرید
شهر را در اختیار خود کشید
او نشان ک (سواری دل پریش)
داد در ساعت به ماموران خویش
اینچنین شد تا که آن مرد زلال
ناجی ک گشت با بند و وبال
واقعا عالی بود اصلا انتظار این پایان را نداشتم تطهیر محتسب در پایان داستان سبب شد تا دیگر نیازی به دنباله‌گیری داستان توسط من نباشد
از فشن می‌خواهم مجموعه اشعار کامنت را به پست منتقل کند
ان‌شاءالله در اولین فرصت تکمله‌ای برای این شعر خواهم فرستاد فعلا مقدورم نیست اما بسیار ممنونم از ک بخاطر این همتش و زحمتی که برای غنای محتوای این وبلاگ کشیده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی