خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

ادامه هنرنمایی ک (نازش مجی)

دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۰۶ ق.ظ
پاسخ حکیم مر کاف را"
چند روزی است از حس و حال شعر دور افتاده‌ام و دقیقا این زمان با مشکلات کامپیوتر و گوشیِ من هم همراه شد اکنون که چند روزی است محبت ک شامل حال ما شده است دوست داشتم بهتر و شایسته‌تر با او همراهی می‌کردم اما گویی مالش مجی انرژی ذوقیِ مرا تحلیل برده است در این چند روز گاهی بیتهایی برای مرتض فرستاده‌ام اما البته در
حوزه دیجیتال مانند این دوبیتی:
سه غم آمد مرا بنمود مفلوک
غم رایانه و گوشی و نُتبوک
بدون آن سه باشد زندگی پوچ
بدون آن سه کله می‌شود پوک
و البته لطف مرتض هم شامل حالم شده و با من همراهی کرده است اما متأسفانه چون گوشی فعلی من فضای پیام ندارد مجبورم به سرعت پاکشان کنم در هر حال از مرتض ممنونم
اما شایسته ندیدم که بعد از فیوضات ک، شعری از خودم در نکنم گر چه در خور او نیست اما امید است عذر مرا پذیرا باشد
در شگفتم از ظرافتهای ک
شعرهای دل‌نواز معرکه
مالش من مر مجی را ناز شد
تا درافشانی ک آغاز شد
کی گمان کردم که از یک شعر سست
که سرودم این بنا گردد درست
کی گمان بردم که این آتشفشان
آتش خود بعد از آن بدهد نشان
پس ستایش مر مجی را چون که از
مهر او این مِی کشیده شد ز رز
خوش بهانه شد برای شعرهاش
بود مخفی مدتی و گشت فاش
گر چه شادیم از طلوع سعد او
سخت باشد شعر گفتن بعد او
یادم آید با یکی از دوستان
انگلیسی دیده بودم دو جوان
خواستم تا که بپرسم از کجا
آمدستید ای جوانان، شهر ما؟
لیک فعل come را بردم ز یاد
لاجرم دیدم نباید لب گشاد
همچنین چیزی نگفت آن دوستم
که بلد بود انگلیسی بیش و کم
چون برفتند آن دو، پرسیدم از او
که چرا چیزی نپرسیدی؟ بگو
گفت من می‌خواستم پرسم که هان
به کجا خواهید رفتن این زمان؟
لیک فعل go مرا از یاد رفت
هر چه دانستم به کل بر باد رفت....
همچنین چون شاعری استاد چون
ک بیامد من چسان گویم سخن؟
شعر من در پیش آن شعر فخیم
همچو هذیانی است کآید از سقیم
پس تو استقبال شعر آن عزیز
کن رها و آبروی خود مریز
 
تمجید ک مر شعر حکیم را
برای احترام ذوق دکتر
کلاه شعر خود بردارم از سر
یقین دارم که در این عرصه امروز
هماوردی ندارد این دلاور
بدون کیس و نوت بوک است اما
نگردد شعله ی طبعش مکدر
مرا گه ذوقکی هست و گهی نیست
ولی او راست انبانی پر از زر
روایت هست روز خلقت او
خدا فریاد زد الله و اکبر
سکوت مرتضی را علت این است
که خود را یافت چون ک سخت الپر!
دلیل ریزش پر های افشین
چه باشد جز شگفتی ای برادر؟


ادامه داستان محتسب-  شعر فوق العاده (ک همچنان می تازد)
آن زمان چون داشت ک عزم سفر
آن فشن گفتش مرو ای بی خبر!
علتش را ک چو جویا گشته بود
ج به انواع حیل آغشته بود
ک که خود را عقل کل پنداشتی
پرچم جنگ آوری افراشتی
از نصیحتهای او سر باز زد
در دلش عزم سفر آواز زد
از قضا گویا که بدخواهان ک
داشتند آن روز قصد جان ک
عده ای دین باور بی عقل و دین
نزد خود آورده بودند این یقین
که جناب ک که دانش پرور است
روزه خواری نا نجیب و کافر است
لاجرم خونش مباح است و حلال
مرگ او حق است نزد ذوالجلال
خشک مغزان گفته با صد شور و شین
خون ک ریزیم در راه حسین!
ماجرا را چون فشن بشنیده بود
بی گمان بر جان ک ترسیده بود
آن اراذل از در تهدید و بیم
منع میکردند گفتن را ز جیم
آن فشن هم چون به فکر چاره بود
ناگهان در ذهن خود راهی گشود
گفت: باشد در دیار یزدیان
شحنه ای همراه ما، خوب و ژیان
گر بگویم نزد ایشان شرح درد
او بگیرد دامن این رهنورد
حفظ جان ک ز واجبهای ماست
گرچه راه رفته اش راهی خطاست
او اسی انداخت در گوشی مج
کی برادر ک کند با خویش لج
در پی اویند بس اوباش و لات
بنده هم درمانده ام در مشکلات
جان کامی نزد ما چون جان توست
چاره ی این کار در دستان توست
محتسب هم تیز از دفتر پرید
شهر را در اختیار خود کشید
او نشان ک (سواری دل پریش)
داد در ساعت به ماموران خویش
اینچنین شد تا که آن مرد زلال
ناجی ک گشت با بند و وبال

  • ۹۲/۰۴/۳۱

نظرات (۲)

الحق و الانصاف که فوق‌العاده است جناب کاف! این محتسب‌نامه حقیقتاً شاهکاری بود که درست مثل شاهنامه آخرش خوش بود!
عالی بود. خصوصاً که بنده‌ بعد از آن‌همه مالش آخر مورد نوازش قرار گرفتم!
شرمنده که توان پاسخ گفتن درخور و شایسته‌ی این شعر بسیار زیبا را ندارم.
طبع‌تان همیشه روان باد و ذوق‌تان باران.
غافل گیرشدن ک از اتفاقات و آشنایی با مجی

ک که در بند مجی افتاده بود
بی خبر از این فریب ساده بود
شحنه با پرخاش می گفتش که هی
می کنم کاری که خون باری چو می
چشم او را بست و دستش را به بند
پیکرش را پشت نیسانی فکند
با سکوتی جانگزا نیسان زفت
همچنان در کوچه و پس کوچه رفت
ساعتی بگذشت و بر جایی رسید
ک در آن وادی صداهایی شنید
صوت زندانبان نبود و شاد بود
خنده های کودکی آزاد بود!
ناگهان با احترامی بی نظیر
محتسب آورد بندی را به زیر
بند ها از چشم و بازویش گشود
شربت آلبالویی آورد زود!!!
گفت ای ک تو مرا نشناختی
در دلت بر من خدو انداختی
من همان استاد فنم آن مجی
کی روم با شحنگان اندر کجی!
مصلحت این بود تا در نزد عام
سخت گیرم بر شما ای جان کام
شرحه شرحه گفت شرح درد را
التیامی داد زخم مرد را
ک که اصل ماجراها را شنید
رنگ از رخسار مفلوکش پرید
گفت ای قاضی تو را نشناختم
حرف حق را پشت گوش انداختم
ناجی من بودی و من بد شدم
بیخود از فرق فشن هم رد شدم
تا ابد باید ببوسم پات را
کی کنم جبران این مافات را
شحنه گفتش بس کن ای ک زین نمط
دوستی مان را کنی لوچ و سقط
من ادای دین خود کردم به دوست
او که یکبارش ندیدم هم نکوست!!!
محتسب از قبل چون آماده بوده
سفره ی رنگین خود بگشاده بود!!
جوجه و ششلیک و انواع کباب
دوغ نعنائی و انواع شراب
باقلوای حاج خلیفه اصل بود
کیک یزدی در کنارش وصل بود
پشمک شیرین حاجی در تموز
در پی اش قطاب شیرین ، بعد لوز
ک خود از این صحنه ها کف کرده بود
کی بدین لذت طعامی خورده بود
این تصور کن در او خوانی سترگ
خانه ای چون کاخ با حوضی بزرگ
شحنه گفتش این سرا مال شماست
هین غریبی کردنت دیگر چراست؟!
گرچه در شان شما می خواستم
لیک در حد توان آراستم
ک کزین افتادگی کُپ کرده بود
خون و کف حیران به لب آورده بود!!
مدتی بگذشت و یخها آب شد
شمس کوتاه آمد و مهتاب شد
ک که دانش یافت بر آن ماجرا
گفت ای جان مجی آخر چرا؟
ریشه ی این داستانک از کجاست؟
ساده اندیشی پی علت خطاست!
دشمن فرهنگ و دانش از چه سان
کرده مردی چون مرا اینک نشان
محتسب گفتش که در ره متقنیم
ماجرا را ریشه یابی می کنیم
پاس شد پاسی ز شب با آن دو دوست
تا چه پیش آید، که فردا پیش روست!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی