خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

من و فناوری 3

شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۴۱ ب.ظ
اولین کامپیوترهایی که با آن‌ها کار می‌کردم حتی پنتیوم هم نبودند نمی‌دانم اسمشان چه بود سرعت‌ها بسیار پایین بود اما البته کاربری هم بسیار محدود بود. اطلاعات خیلی کم‌حجم بودند ابتدا با دیسکت‌های 360 کیلوبایتی سر و کار داشتم احتمالاً نسل شما آن را ندیده است بسیار نرم و شکننده بود بنابراین باید حسابی از آن مراقبت می‌کردی تازه این خیلی خوب بود برادر بزرگ من وقتی دانشجو بود اطلاعاتشان را روی برگه‌هایی با اندازه‌ای حدود کارت‌های بانکی، پانچ می‌کردند حالا خدا می‌داند برای همین 360 کیلوبایت باید چند تا ورق پانچ می‌کردند بچه که بودم خیلی از آن کارت‌های شکیل خوشم می‌آمد و با آن‌ها بازی می‌کردم. من اما مدتی کوتاه با دیسکت‌های نرم سر و کار داشتم و به فاصله کوتاهی دیسکت‌های سخت 1/44 مگابایتی که شما هم آن را می‌شناسید آمد. نمی‌دانید همان مختصر سفتی‌ای که داشت و حجم چند برابر و سرعت بهتر نسبت به قبلی چه حالی می‌داد در هر حال این دیسکت‌ها هم خیلی حساس بودند و مختصر بدشانسی‌ای کافی بود تا تمام اطلاعات شما به باد فنا برود. بارها افرادی را دیده‌ام که حسابی حالشان از این بابت گرفته شده است.
آن زمان اینترنت رواج نداشت و بهترین و بالاترین کار تفریح‌آلودی که بعد از آمدنِ ویندوز می‌توانستیم بکنیم گوش کردن به موسیقی بود تقریبا فایل‌های تصویریْ بسیار کم بود. در دانشگاه ما هم کامپیوتر ممنوع بود بنابراین کار ما در اتاق کامپیوتر دانشگاه، محدود به مُجازات بود (یعنی مجازها)
اولین بار سال چهارم دانشگاه با اینترنت روبرو شده بودم جایی را در دانشگاه گذاشته بودند برای استفاده از نرم‌افزارهای آموزشی مانند آموزش احکام و برخی از این سی‌دی‌های حدیث و تفسیر و امثال آن. آنها برای اولین بار در دانشگاه ما به نوعی اینترنت محدود وصل بودند و من البته نمی‌دانستم. روزی یکی از دوستانم که او هم دستی در کامپیوتر داشت این موضوع را به من گفت. گفت یک سری گروه‌های دانشجویی هستند که در آنها سؤال و جوابهایی رد و بدل می‌شود مثل همین فوروم‌های اینترنتی فعلی. اسمش را الآن بخاطر ندارم فقط فکر می‌کنم واژه surf هم در اسمش بود خلاصه چند سال بعد گوگل کل آن سیستم را خرید. آن روز دوستم نام مرا در آن سیستم ثبت کرد و طرز ورود به فوروم‌ها را به من یاد داد. خودش هم پشت یک کامپیوتر دیگر رفت و با یک اسم تقلبی حسابی مرا سر کار گذاشت و با منِ بینوا که اولین روزم بود و هنوز نمی‌دانستم اینترنت چیست شروع به چت کرد. او خود را به عنوان یک آمریکایی معرفی کرد که اطلاعات دقیقی از من در اختیار دارد و الحق هم بسیار اطلاعات دقیقی داشت من که واقعا حیرت کرده بودم داشتم شاخ در می‌آوردم به آن دوستم می‌گفتم این چطور چنین چیزهایی می‌داند و اصلا از کجا می‌داند که من پشت این کامپیوتر نشسته‌ام خلاصه چند دقیقه که گذشت و یک مقدار مخم را کار انداختم فهمیدم کار خود اوست. حتما الآن دارید می‌گویید تو چقدر خنگ بودی که همان اولش نفهمیدی! ولی من مال نسلی بودم که واقعیتِ اینها هم آنقدر برای ما عجیب بود که مرز آن با تخیل را برخی اوقات نمی‌توانستیم تشخیص دهیم. الآن برای یک بچه، اینترنت یک رخداد عادی زندگی است این برای ما نبود. من مثل آلیس در سرزمین عجایب بودم که لبخند خالی را در هوا می‌بیند. همیشه آمادۀ مواجهه با چیزهایی بودم که تصوری از آنها نداشتم. این حالت را فقط می‌توان تجربه کرد. آن روزها فناوری برای من یک هیجان و حیرت بود. شگفتی از کشف‌های روزمره و غیرمنتظره. آن روزها به تعجب کردن عادت کرده بودم.

  • ۹۲/۱۱/۱۲

نظرات (۸)

به‌به! واقعاً که خاطرات جالب‌انگیزناکی داری از عوالم فنّاوری و رایانه و اینترنت. باز هم تفاوت خاطرات دکتر و ماها بیش‌تر داره خودش رو نشون می‌ده.
عجب «رفیق کلک»ی داشتی‌ها! البتّه این سربه‌سر گذاشتن با فنّاوری‌های جدید کلّاً در بین ما ایرانی‌ها یکی از تفریحات سالم باسابقه‌ است! نمونه‌اش را احتمالاً شما هم دیده‌اید که مثلاً وقتی تلویزیون‌های رنگی با کنترل از راه دور تازه داشت رواج پیدا می‌کرد، بچّه‌ها اوایلش مادربزرگ ـ پدربزرگ‌ها یا قدیمی‌ترها رو سر کار می‌گذاشتند. به نظرم نمونه‌های مشابه زیادی در این زمینه هست که یه حافظه‌ی سر حال می‌خواد تا این چیزها رو به یاد بیاره. یه نمونه‌اش رو زمانی دکتر برایم تعریف کرد در مورد فلاسک چای که به نظرم دکتر یثربی رفیقش رو سر کار گذاشته و به قول معروف اسکل کرده بوده که من کرامات دارم و از این حرف‌ها! البتّه خاطره‌ی دکتر خودمون از جنس دیگری است، چون کسی که سر کار رفته فرد کم‌دانش یا کم‌هوشی نبوده و این نشون می‌ده که فضای فنّاوری‌های جدید اطّلاعات و ارتباطات چه ظرفیت عظیمی برای عملیاتی شدن امور یا حتّی تخیّلات عجیب و شگفت‌آور داره که حتّی افراد آشنا و اهل بخیه رو هم به حیرت می‌اندازه و حتماً همه‌ی ما موارد این‌چنینی (سر کار رفتن!) رو تجربه کرده‌ایم هر چند که یادمون رفته باشه! برای همین هم فکر می‌کنم که تجربه‌ی ذهنی دکتر از این فنّاوری‌ها (هیجان و حیرت) برای همه‌ی ما تجربه‌ای کم‌وبیش آشناست.

پاسخ:
پاسخ:
خاطره دکتر یثربی را از خودِ ایشان شنیده‌ام. یادم بیندازید یک پست را به ایشان اختصاص بدهم. فرد برزگی است مخصوصا در زمینه اسطوره‌زدایی از بسیاری چیزها!
ممنون مجی‌جان از نظر مفصلت! نگارش تو را دوست دارم و طبعا هر چقدر مفصلتر بنویسی برای من جذاب‌تر است
آن رفیقِ کلک من از حزابیل متعصب، اما در عین حال صاحب نبوغی در ریاضیات و منطق بود. تقریبا می‌توانم بگویم ضریب هوشی‌اش بالایی داشت او اکنون در زیرزمین خانه پدرش زندگی می‌کند سرش به کار خودش گرم است بدون آنکه بهره‌ای از هوش و مطالعه‌اش به کسی برسد.
از این دوستان عجیب که به نوعی شبهِ اوتیسم گرفتار شده‌اند زیاد دارم خود من هم البته رگه‌هایی از این بیماریِ را گرفته‌ام. تازه من سالمِ آنها هستم! البته شاید به این دلیل که به اندازه آنها باهوش نبودم.
این یک حالت معکوس است به نظرم وقتی افرادی توانایی‌شان بیشتر از قالب‌های تعیین‌شده است دچار چنین مشکلی می‌شوند داستان دانشگاه ما مانند داستان تخت پروکروستس بود که هر کسی بلندتر از آن بود می‌بریدندش و هر کس کوتاه‌تر بود می‌کشیندنش تا اندازه تخت شود
یاد این دوستان الآن برای من دردناک است با یاد آن روز از یک طرف لبخندی بر لبم آمد و از طرفی دردی در دل خودم احساس کردم یاد کسانی که فوق العاده بودند و الآن به گوشه‌ای خزیده‌اند یاد کسانی که فکرشان هم‌طراز با هوششان رشد نکرد و قیافه‌ای کاریکاتوری از آنان بدست داد. آرزو می‌کنم خدا فکرشان را به سطح هوششان برساند.
بخشی از رخوتی که فشن مرا بخاطر آن سرزنش می‌کند از این جنبه است که من آن را شبهِ اوتیسم می‌نامم.
ابتدای ورود به دانشگاه با این طرف هم‌اتاق شده بودم هیکل جمع و جوری داشت وبدن پرانعطافی. روزی به یکی از دوستان دیگر در اتاق صحبت می‌کردم دیدم که از پشت سر تکه‌هایی از کاغذ به سر من می‌خورد اما پشت من هیچ کس نبود طرف روبروی من هم نمی‌توانست آنها را پرت کند خلاصه در وضع حیرت متوجه شدم که آن پسر با کمک دوستش رفته داخل گنجه بالای کمد که غالبا کسی نمی‌توانست داخل آن برود
این «درد و دل» دل خیلی‌ها رو به درد می‌یاره ....................
به قول خیّام:
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو؟
ممنون مجی جان از همدلی‏ات
راستش عاشق خوانده خاطره بازیهای حکیم هستم با اون لحن شیرین و ساده اش. با عرض معذرت گاهی اینقد ساده و بی سانسور و آلایش روایت می کنی که اگه کسی تو را نشناسه آی کیوی تو را بیش از یک جاندار تک سلولی نمی تونه تخمین بزنه! همین صداقت و سادگی و بی پیرایگی در روایت شنیدن و خوانده قصه ها و تجربیات تو رو شیرین تر و نمکین تر می کنه.
کلی خندیدم به خصوص از اون داستان کاغذ چسباندن رو سر دکتر. تصور چهره حیران و سردرگم تو واقعا برای من جذابه. مخصوصا اون موقع ها که احتمالا هنوز شرک به قلبت خیلی وارد نشده بود و وارد دنیای علامه نشده بودی معصویمت داشتی که خیلی جالب بود. اکنون می شود عنوان معصومیت از دست رفته را روی تو گذاشت.
من بعد از آشنایی با اینترنت که بخش عمده ای از آن در دوره ارشد حاصل شد وارد دنیای چت و مجاز و .. شدم و سعی می کردم خود را سرگرم کنم و از این طریق به صورت آزمون و خطا به انچه الان می دانم رسیدم.
معصومیت پیشین من، ساده‌لوحانه بود فشن جان! هر چند زیبا هم بود و شاید حتی برای خود من رشک‌انگیز
ولی من در آن موقع هنوز وارد دنیا نشده بودم برای حفظ آن حالت باید می‌رفنم داخل حوزه‌ای و منفک از مردم زندگی می‌کردم
بخشی از آن معصومیت را قربانی دانایی کردم و به نظرم ارزشش را داشت
عجب خاطراتی داری دکی جان
قول داده بودم بنویسم نشد روح بیمارم یاری نکرد ،،، من خود اوتیسم شدم ،،،،
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی