خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

حیوانات کودکیِ من 1

پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۳، ۰۴:۵۴ ب.ظ

گاهی وقت‌‌ها کمی برنج را داخل ظرفی بیرون می‌گذارم به این امید که مانند دوران کودکی‌ام گنجشک‌ها دور آن جمع شوند. آن موقع گنجشکها فراوان بودند. با اینکه هیچوقت اهل شکار نبوده‌ام اما برای تفریح گاهی وقت‌ها تله می‌گذاشتم. کمی برنج یا پلو روی زمین می‌ریختم. یک تشت را روی آن با چوبی قرار می‌دادم و نخ بلندی را هم به آن چوب می‌بستم و از فاصله دور مخفی می‌شدم و منتظر می‌ماندم تا گنجشکی بیاید و چوب را بکشم تا تشت روی او بیفتد و بگیرمش. قصد من فقط گرفتن و آزاد کردن بود. البته هیچ وقت موفق نشدم. گنجشکها همیشه زودتر از افتادن تشت فرار می کردند. حالا مدتهاست گجشکی نمی‌بینم نمی‌دانم چه شده است و به کجا رفته‌اند.


آن موقع وقتی به روستا می‌رفتم با کودکان فامیل به کنار رود می‌رفتیم و با یک روسری ماهی می‌گرفتیم. دو نفر می‌شدیم و روسری را از دو طرف می‌گرفتیم تا ماهی بگیریم ماهی‌‌ها کوچک بودند شاید بین پنج تا ده سانت. هیچوقت آن ماهی‌ها را نخوردم. آن موقع این ماهی‌های کوچک در آبهای ابتدای ساحل هم بودند وقتی برای آب‌تنی به دریا می رفتیم کنار دستمان دسته‌های بچه‌ماهی‌ها در تعداد زیاد رد می‌شدند البته خیلی کوچک بودند معمولا در حد یکی دو سانت. الآن دیگر نه در رودخانه منطقه ما و نه در آبهای کنار ساحل خبری از آن ماهی‌ها نیست. آلودگی آب چیزی از آنها باقی نگذاشته است.


موش همیشه در اطراف ما بوده است، ولی وقتی بچه بودم اندازه‌شان خیلی کوچک‌تر بود. یک بار گربه‌ای یکی از آنها را گرفته بود و برده بود زیر شیروانی خانه ما. بعدا از بویش فهمیدیم. ولی الآن گربه‌ها حریف موشهای اطراف ما نمی‌شوند موشها خیلی درشت‌تر شده‌اند و گاهی وقت‌ها حتی جوجه‌ها را هم می کشند. سم‌های کمی بر این موش‌ها تاثیر می‌کنند و تله موش هم برای آنها اسباب‌بازی است دلیل این تحول را نمی‌دانم ولی واقعا مشکلی جدی هستند.


گربه‌ها خیلی زیاد شده‌اند قبلا هم زیاد بودند ولی البته نه به اندازه حالا الآن در هر کوچه‌ای که وارد شوی آنها را می‌بینی. خیلی‌ها هم که آشغالشان را با رعایت جوانب احتیاط در بیرون خانه نمی‌گذارند و چیزی نمی‌گذرد که استخوان‌ها کف کوچه پخش می‌شود.


بچه بودم کلاغ خیلی زیاد بود و شنیدن صدای گوش‌خراش کلاغ‌ها امری کاملا عادی بود الآن انگار خیلی کم شده‌اند اما هنوز دم‌جنبانک‌ها را می‌بینم قدیم شانه‌به‌سر هم می‌دیدم ولی سالهاست که دیگر ندیده‌ام.


تا پیش از ورود به دانشگاه سوسک ندیده بودم. طرف ما اصلا سوسک نبود پشه زیاد بود همینطور جیرجیرک که البته هر دو الآن کمتر از قدیم‌اند ولی سوسک را حتی یک بار هم ندیده بودم تا اینکه برای اولین بار به خوابگاه برادرم رفتم آنجا دیدم که شب‌ها از چاه آشپزخانه ده‌ها سوسک بیرون می‌آمدند. از سوسک نمی‌ترسم ولی چندشم می‌شود. الآن اینطور نیست سوسک فراوان است و آپارتمانی که دو سه سال بر آن بگذرد مأمن سوسک‌ها می‌شود. بطور عجیبی بین فراگیر شدن آپارتمانها و فراگیر شدن سوسک‌ها ارتباطی مستقیم است.


در مورد پشه گفتم. الآن خیلی کمترند یادم می‌آید که یک شب هفده بار مرا گزیدند اصلا بیرون از پشه‌بند خواب امکان نداشت مگس هم خیلی زیاد بود. در کنار آنها سنجاقک در انواع و اقسام مختلف به فراوانی دیده می‌شد الآن هنوز سنجاقک هست ولی برای دیدنش باید شانس داشته باشی.


با سپاس از مجی و فشن عزیز کامنت‌های خوب آنها را در زیر اضافه می‌کنم


فشن:

خیلی ساده و زلال و صمیمی نوشتی. انگار که کودکی خاطرات کودکی اش را نوشته باشد. من هم سعی کردم با همان سادگی و صمیمیت بخوانمش. منم در خوابگاه با سوسک آشنا شدم. اطراف ما قورباغه، خرچنگ، ماهی های کوچک و بچه قورباغه بود. صدای روباه در تاریکی شب همیشه مرا می ترساند الان هم می تراسند. هر وقت صدایش را می شنوم انگار ناقوس مرگ به صدا در می آید. در منطقه ما هم این حس وجود دارد.
گنجشک هم زیاد بود الان سالها است که دیگه دقت نمی کنم. یا فرصتی نشد که در منطقه خودم به این چیزا فکر کنم. اما یادم میاد وقتی شالی کاری محدودی داشتیم دسته گنجشکها همیهش آنجا بودند و نگهبان هر دفعه با صدای کیفار آنها را فراری می داد.
یاد بچگی هام بخیر. گاهی از یااوری اون روزها بغضم می گیرد نه به خاطر اینکه شیرین بودند. تلخی کودکی زیاد داشتم اما الان که فکر می کنم می بینم ان روزها صاف د وساده و صمیمی تر زندگی می کردیم.

مجی:
همون‌طور که افشین عزیز گفت خیلی صمیمی و گیرا نوشتی. یاد روزگار کودکی به خیر.
حیواناتی که از دوره‌ی کودکی در ذهن من مانده‌اند به این قرارند:
سگ‌های بیابان‌گرد که گاه تا نزدیکی‌‌های کوچه‌ی ما می‌آمدند و یکی دو بار حسابی ازشان ترسیدم. هنوز هم گاهی، هرچند خیلی کم‌تر، می‌بینمشان.
گربه‌ها هم که همیشه در کوچه و محلّه‌ها می‌پلکند و حالا الی ماشاءالله چاق و تپل هستند.
مارمولک و عنکبوت که برایم چندش‌آورند و خب هنوز هم کم‌وبیش هستند. البتّه خدا رو شکر عنکبوت‌های سایز متوسط و بزرگ (به قول یزدی‌ها چهار نشک یعنی چهار نیش و روتین یعنی رتیل یا رطیل!) خیلی کم بودند و حالا هم کم‌اند.
مورچه که در چند نوع به وفور داشتیم و هنوز هم داریم: انواع مورچه‌ی ریز و متوسّط و زرد (همون مور دانه‌کش!)، مورچه‌ی بالدار که در تابستون‌ها ظاهر می‌شدند و وقتی شب‌ها توی ایوان حیاط می‌نشستیم دور لامپ‌ها جمع می‌شدند و توی دست و پا هم می‌ریختند، مورچه‌ی سایز بزرگ که به اون مورچه‌ی سواری! می‌گفتند (سؤال ذهنی دوران بچگی‌ام این بود که اگه این‌ها مورچه‌ی سواری‌اند مورچه‌ی وانت و کامیونی‌شون دیگه چه خواهد بود!)
سوسک در انواع مختلف؛ سوسک آشپزخانه که یزدی‌ها به آن خروسوک می‌گویند و اوایل خیلی ریز امّا فراوان بودند و بعد بر سایزشان افزوده شد و از تعدادشون کم شد و خدا رو شکر الان خیلی خبری ازشون نیست. نوعی سوسک هم بود به رنگ مشکی تیره (متالیک!) و در سایز کفش‌دوزک (شاید کمی بزرگ‌تر) که من و داداشم بهشون می‌گفتیم سوسک یه‌بار مصرف! چون شب‌های تابستان سر و کلّه‌شان پیدا می‌شد و عمرشون همون یک یا نهایتاً دو شب بود.
گنجشک که حالا هم مثل سابق کم و بیش داریم. البتّه یادمه قبلاًها گله یا دسته‌های پروازی بیش‌تری تشکیل می‌دادند.
خفّاش که شب‌های تابستون خیلی می‌دیدیم و هنوز هم هستند.
فاخته و کفتر که الان هم مثل سابق می‌بینمشان. شهر ما جوان‌های کفترباز حرفه‌ای هم داشت و هنوز هم تک و توک کسانی عشق کفتربازی هستند!
در مورد حیوانات اهلی و خانگی، جوجه را خیلی دوست داشتم و هفت هشت ساله که بودم پدرم چند جوجه‌ی دو سه روزه برایم خرید و خودم بزرگشان کردم و ارتباط عاطفی خاصّی با آن‌ها داشتم. یکی از این جوجه‌ها در اتّفاقی (به احتمال زیاد در حمله‌ی ناموفّق گربه! یا شاید هم گیر کردن به میخ در قفس) زخمی شده بود و چند روز خودم ازش پرستاری کردم تا خوب شد. جالب بود که شب‌ها از زخمی که داشت شدیداً جیک جیک می‌کرد مگر این‌که روی پای من خوابش ببرد. بعد از یکی دو شب شوهر عمّه‌ام کلکی یادم داد که اون رو روی یه مقدار پارچه بخوابونم به خیال این‌که هنوز روی پای من خوابیده!
گوسفند و بزغاله هم یکی دو بار در حیاط خانه داشتیم که خیلی با من انس گرفته بودند و یکی از تأثیرگذارترین خاطرات دوران کودکی‌ام مربوط به همین بزغاله و گوسفند می‌شه. یادم نمی‌رود که شبی این بزغاله‌ی بیچاره ظاهراً تیکه پلاستیکی چیزی خورده بود و از بد حالی ناله می‌کرد و خلاصه به قول قدیمی‌ها «کارد آمده بود». پدرم شبانه آن را حلال کرد و صبح که گوسفند نر (در اصطلاح محلّی «چپیش») متوجّه غیبت زوجه و هم‌دم خودش شده بود نمی‌دانید چقدر بی‌تابی می‌کرد. من هنوز صبحش خواب بودم که دور حیاط پا زمین می‌زد و آخر سر آمد بالای سر من و با صورتش به پشتم می‌زد تا مرا بیدار کرد و من تازه متوجّه شده بودم که چه اتّفاقی افتاده. تا چند روزی که او را در خانه داشتیم، هرچند بی‌تابی‌اش آرام‌تر شد ولی غم و غصّه از چهره و چشمانش نمی‌رفت تا بعد از چند روز پدرم آن را فروخت ... .
  • ۹۳/۰۷/۱۰

نظرات (۲)

خیلی ساده و زلال و صمیمی نوشتی. انگار که کودکی خاطرات کودکی اش را نوشته باشد. من هم سعی کردم با همان سادگی و صمیمیت بخوانمش. منم در خوابگاه با سوسک آشنا شدم. اطراف ما قورباغه، خرچنگ، ماهی های کوچک و بچه قورباغه بود. صدای روباه در تاریکی شب همیشه مرا می ترساند الان هم می تراسند. هر وقت صدایش را می شنوم انگار ناقوس مرگ به صدا در می آید. در منطقه ما هم این حس وجود دارد.
گنجشک هم زیاد بود الان سالها است که دیگه دقت نمی کنم. یا فرصتی نشد که در منطقه خودم به این چیزا فکر کنم. اما یادم میاد وقتی شالی کاری محدودی داشتیم دسته گنجشکها همیهش آنجا بودند و نگهبان هر دفعه با صدای کیفار آنها را فراری می داد.
یاد بچگی هام بخیر. گاهی از یااوری اون روزها بغضم می گیرد نه به خاطر اینکه شیرین بودند. تلخی کودکی زیاد داشتم اما الان که فکر می کنم می بینم ان روزها صاف د وساده و صمیمی تر زندگی می کردیم.
همون‌طور که افشین عزیز گفت خیلی صمیمی و گیرا نوشتی. یاد روزگار کودکی به خیر.
حیواناتی که از دوره‌ی کودکی در ذهن من مانده‌اند به این قرارند:
سگ‌های بیابان‌گرد که گاه تا نزدیکی‌‌های کوچه‌ی ما می‌آمدند و یکی دو بار حسابی ازشان ترسیدم. هنوز هم گاهی، هرچند خیلی کم‌تر، می‌بینمشان.
گربه‌ها هم که همیشه در کوچه و محلّه‌ها می‌پلکند و حالا الی ماشاءالله چاق و تپل هستند.
مارمولک و عنکبوت که برایم چندش‌آورند و خب هنوز هم کم‌وبیش هستند. البتّه خدا رو شکر عنکبوت‌های سایز متوسط و بزرگ (به قول یزدی‌ها چهار نشک یعنی چهار نیش و روتین یعنی رتیل یا رطیل!) خیلی کم بودند و حالا هم کم‌اند.
مورچه که در چند نوع به وفور داشتیم و هنوز هم داریم: انواع مورچه‌ی ریز و متوسّط و زرد (همون مور دانه‌کش!)، مورچه‌ی بالدار که در تابستون‌ها ظاهر می‌شدند و وقتی شب‌ها توی ایوان حیاط می‌نشستیم دور لامپ‌ها جمع می‌شدند و توی دست و پا هم می‌ریختند، مورچه‌ی سایز بزرگ که به اون مورچه‌ی سواری! می‌گفتند (سؤال ذهنی دوران بچگی‌ام این بود که اگه این‌ها مورچه‌ی سواری‌اند مورچه‌ی وانت و کامیونی‌شون دیگه چه خواهد بود!)
سوسک در انواع مختلف؛ سوسک آشپزخانه که یزدی‌ها به آن خروسوک می‌گویند و اوایل خیلی ریز امّا فراوان بودند و بعد بر سایزشان افزوده شد و از تعدادشون کم شد و خدا رو شکر الان خیلی خبری ازشون نیست. نوعی سوسک هم بود به رنگ مشکی تیره (متالیک!) و در سایز کفش‌دوزک (شاید کمی بزرگ‌تر) که من و داداشم بهشون می‌گفتیم سوسک یه‌بار مصرف! چون شب‌های تابستان سر و کلّه‌شان پیدا می‌شد و عمرشون همون یک یا نهایتاً دو شب بود.
گنجشک که حالا هم مثل سابق کم و بیش داریم. البتّه یادمه قبلاًها گله یا دسته‌های پروازی بیش‌تری تشکیل می‌دادند.
خفّاش که شب‌های تابستون خیلی می‌دیدیم و هنوز هم هستند.
فاخته و کفتر که الان هم مثل سابق می‌بینمشان. شهر ما جوان‌های کفترباز حرفه‌ای هم داشت و هنوز هم تک و توک کسانی عشق کفتربازی هستند!
در مورد حیوانات اهلی و خانگی، جوجه را خیلی دوست داشتم و هفت هشت ساله که بودم پدرم چند جوجه‌ی دو سه روزه برایم خرید و خودم بزرگشان کردم و ارتباط عاطفی خاصّی با آن‌ها داشتم. یکی از این جوجه‌ها در اتّفاقی (به احتمال زیاد در حمله‌ی ناموفّق گربه! یا شاید هم گیر کردن به میخ در قفس) زخمی شده بود و چند روز خودم ازش پرستاری کردم تا خوب شد. جالب بود که شب‌ها از زخمی که داشت شدیداً جیک جیک می‌کرد مگر این‌که روی پای من خوابش ببرد. بعد از یکی دو شب شوهر عمّه‌ام کلکی یادم داد که اون رو روی یه مقدار پارچه بخوابونم به خیال این‌که هنوز روی پای من خوابیده!
گوسفند و بزغاله هم یکی دو بار در حیاط خانه داشتیم که خیلی با من انس گرفته بودند و یکی از تأثیرگذارترین خاطرات دوران کودکی‌ام مربوط به همین بزغاله و گوسفند می‌شه. یادم نمی‌رود که شبی این بزغاله‌ی بیچاره ظاهراً تیکه پلاستیکی چیزی خورده بود و از بد حالی ناله می‌کرد و خلاصه به قول قدیمی‌ها «کارد آمده بود». پدرم شبانه آن را حلال کرد و صبح که گوسفند نر (در اصطلاح محلّی «چپیش») متوجّه غیبت زوجه و هم‌دم خودش شده بود نمی‌دانید چقدر بی‌تابی می‌کرد. من هنوز صبحش خواب بودم که دور حیاط پا زمین می‌زد و آخر سر آمد بالای سر من و با صورتش به پشتم می‌زد تا مرا بیدار کرد و من تازه متوجّه شده بودم که چه اتّفاقی افتاده. تا چند روزی که او را در خانه داشتیم، هرچند بی‌تابی‌اش آرام‌تر شد ولی غم و غصّه از چهره و چشمانش نمی‌رفت تا بعد از چند روز پدرم آن را فروخت ... .

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی