این مطلب را یکی از دوستانم برایم فرستاد گفتم بد نیست ببینید
- ۳ نظر
- ۱۴ مهر ۹۲ ، ۲۰:۳۶
این را نوشتم چون در تذکرهای که برای مجی نوشته بودم به کنایه اشارهای به نظرات پس از نیمهشب او کردم اما از آن پس همان نظرات پس از نیمه شب هم به نظرات پس از چند نیمهشب تبدیل شد و ما را دچار پشیمانی از طلا شدن و رضایت به همان مس بودن کرد.
از شکایت وضع بدتر میشود
از شکایت اسب تو خر میشود
مادّه گاو تو بود و شیرده
شیر او کم خواندی و نر میشود
حال و هوای این آهنگ، مذهبی و یا به تعبیری معنوی است مخصوصا برای ما که این آهنگ را غالبا با کارتونهای مذهبی دیدهایم.
صدای کُرِ آن بسیار دلانگیز است امیدوارم بتوانید مستقل از تصاویری که همواره همراه این موسیقی دیدهاید با آن ارتباط برقرار کنید
باز هم تاکید میکنم بهتر است با گوشی و در سکوت بشنوید
برای سادهتر شدن کار، موسیقی زا ار سایت vmusic برای شما گذاشتهام
مهمترین نرمش قهرمانانه، خودِ حرف نرمش قهرمانانه بود بعد از سالها بینرمشی را آرمان و شعار قرار دادن، چنین سخنی البته شجاعانه بود و زمینه را برای ملاقاتهای وزرای امور خارجه و نهایتا تماس تلفنی ایجاد کرد با شناختی که شخصا از آقای رئیس جمهور دارم بدون آن سدشکنی کلامی، این سدشکنی تلفنی رخ نمیداد
پیش از سخنرانی رئیس جمهور به یکی از فامیل که منتظر سخنرانیای تکاندهنده بود گفتم منتظر چنین چیزی نباشد به او گفتم این عرصههای تبلیغاتی مال عده خاصی است که باید دهانشان بسته شود و ایشان تقریبا همان حرفهای سابق را خواهد گفت البته بدون خرابکاریهایش. یک هنر در عرصه سیاست آن است که چیزی به رقیب بدهی که گیر ندهد و به نظر من عرصه تبلیغات را به نفع عرصه عمل واگذار کردن ارزشش را دارد
سالهاست به این اعتقاد رسیدهام که رئیس جمهور تنها یک مدیر است و مدرک تحصیلیاش تنها جهت اعتباری دارد. رئیس جمهور محترم درباره هولووکاست اظهار نظر قطعی نکردند و گفتند من تاریخدان نیستم این حرف بسیار خوبی بود پیش از این ما کسی را در راس دولت داشتیم که هم فیلسوف بود هم متکلم بود هم تاریخدان بود هم اقتصاددان بود هم جامعهشناس بود هم در علوم غریبه دستی داشت و خلاصه به انواع هنر آراسته بود اما این حرف رئیس جدید که من تاریخدان نیستم را خیلی پسندیدم امیدوارم او اقتصاددان هم نباشد، گر چه هنوز بعید است که جامعهشناس نباشد که امیدوارم به تدریج دولتمردان ما به این نکته هم پی ببرند که جامعهشناسی هم یک دانش است و ضرورتا دارای آن نیستند
بیتردید نگاه او به عنوان یک شاعر قدرتمند نسبت به تواناییهای شعرا متفاوت خواهد بود خوشحالم که نظر شخصی من مورد پسند او افتاده است
اینها اشعار کامنت قبلی بودند که به یادگار در پستی مستقل میگذارمشان
مرتض:
ای خشتک ما پاره وای ار نکنی چاره
یکسوی تویی یارا سویی من بیچاره
این خشتک سودایی تاب تو ندارد جان
تذکر ننویس ای جان ما را نکن اواره
من:
خشتک تو مرتضی تا به کجاست؟
ابتدایش زانو و حلق انتهاست
خشتک ماها نهایت یک وجب
خشتک تو ده برابر ای عجب!
راز بگشا این تفاوت از چه بود
شد بلند از کلهام ای دوست دود
مورتوض:
خشتک من خشتکی باشد عجیب
کو فرو برده بسی سرها به جیب
راز آن را من نگویم آشکار
گر تو دانی سر آن را فاش دار
من:
من نمی دانم چه باشد آن رموز
لیک حالا پارگی ها را بدوز
خشتکت را بازسازی کن که باز
بهر دیگر پستها داری نیاز
مشهور است که زمانی عزم شمال کردی پس به جایی برسید؛ طرفی دریا که ترنم امواجش گوش را نوازش کردی و دیگر سو جنگل که آوای پرندگانش دل از همه بردی. نه صدایی که آرامش به هم ریزد و نه بیاعصابی که با آدمی گلاویزد. ناگاه از خود بیخود بشد و از هوش برفت پس هر چه کردندش با هوش نیامد. حکیمی آنجا بود او را یار و ندیم و سابقه الفتشان قدیم. پس گفت تا ماشینی پیش آوردند و لوله اگزوز کنار بینیاش نهادند چون کمی دود استنشاق کرد چشمان از هم گشود پس حکیم گفت به بازار شهر بریدش که شلوغ بود و حال او از شلوغی به شود لیکن به یمن انفاس حقه ذوالجمال، تصادمی در مسیر رخ داده بود و ترافیکی پدید آمدی که چهار ساعت پشت آن معطل ماندندی پس از آن ترافیک بهبود کامل یافتی. حکیم را پرسیدند این چه علت بود؟ گفت او را حب الوطن به این حال اندازد که چون او را آرامش و اکسیژن نسازد.
گویند هزاران بالابلند، گیسوکمند، پیشانی فراخ، ابروکمان، سیه چشم، مژه بلند، مه سیما، دهان غنچهای، لب سرخ، خالِ لب دار، گردن کشیده، سینه..... و زیر ناف تا به زانو..... پیرامونش گردیدی و او مراد دل همه برآوردی. گفتندش چه شدی گر یکی برگزیدی و دیگران وانهادی؟ شنیدم لختی بگریستی و با صدایی که سوز آن، دل شمر بگداختی گفتی چه کنم، این مرا نه در توان است که برگزیدن یکی، شکستن دل دیگران است.نقل است که با هزار ناز به آجر نیامدی و یاران را به نظری ننواختی. گفتندش تو که ساعتها بلاگ بانوان را نظرباران کنی چه شود که دقیقهای به هر روز به یاران قدیم پردازی؟ سرشک در چشم گردانید و گفت دیدنِ خطِّ یار، هوای دیدار آورد پس ندیدن آن اولیتر.
گویند با گاندی و هیتلر هم اتاق بودی. گفتندش چون با دو ضد توانی زیستن؟ گفت اینان اگر چه جدایند لیکن هر دو بندگان خدایند و
همچنانکه سایه رحمت حق بر سر آنهاست عنایت ما شامل هر دوی آنهاست. گویند
عنایت او تا بدانجا بودی که در آن دنیا نیز شش ماه در کنار بهشتیان فالوده
خوردی و شش ماه دگر در دوزخ با آتیلا و چنگیز و استالین به سر بردی.
فرشته را رفیق و یار خناس
شد از بس مهربان است و پر احساس
کند همجنس با همجنس پرواز
بپرّد مرتضی با جمله اجناس
شاید حدود پانزده سال پیش اولین شعر از او را خواندم او افغان است. متاسفانه ارتباط میان فارسیزبانان ایران، افغانستان و تاجیکستان، آنقدر قوی نیست که ادبیات معاصر همدیگر را بشناسیم حتی شناختن برخی از شاعران معاصر افغان هم بیشتر به این بر میگردد که در فضای ایران زیستهاند و شعر گفتهاند البته پیش از آن چندین شعر از شهید اسماعیل بلخی از شاعران دردمندِ افغان را خوانده بودم او شاعری با سبک قدیم شعری و به نظر من موفق در آن بود. اما زبان کاملا سنتی او در من نمیگرفت و اکنون حتی یک بیت از او را هم در حفظ ندارم. اما از شعرای معاصر افغان کار چند نفر را میپسندیدم از جمله کسی که پستم درباره اوست محمدکاظم کاظمی.
کاظمی، شاعری در قالب اوزان سنتی است اما از نظر من در وزنهای غمگین خیلی خوب عمل میکند و این شاید بخاطر رنجدیدگیِ خود او باشد. برخی دردهای او و ما مشترکاند و برخی دردهای او همدلیِ ما را بر میانگیزانند. افغان بودن او در برخی اشعار خوبش نمایان است؛ این یعنی گره خوردنِ شعرِ او با امروزش. زبان او اما تماما قدیم نیست مضمونهای او نو هستند و واقعی. دیگر اشعاری که وصف گیسوی یار و سروقدی او را میگویند مرا به خود جذب نمیکند البته این شعرها را هنوز دوست دارم اما وقتی امثال حافظ و سعدی آن را بسرایند. در دوران معاصر شاید امثال رهیِ معیری در این زمینه توفیق پیدا کرده باشند، اما حقیقتا دیگر سخت است کسی این مسیر پیموده شده را باز بپیماید. این از بعدِ نو بودنِ کار او بود اما همانطور که گفتم مضمونهای او ملموس و واقعی هم هستند. شاید ما با همه آرا و افکاری که پشت اشعارِ او هستند موافقت نداشته باشیم اما او به نسبت در ارائه آنها به زبان شعری موفق بوده است.
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمدهبودم، پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفرهای که تهیبود، بسته خواهدشد
و در حوالی شبهای عید، همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!
همان غریبه که قلک نداشت، خواهدرفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهدرفت
منم تمام افق را به رنج گردیده،
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده
منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفرهام ـ که نبود ـ از گرسنگی پر بود
به هرچه آینه، تصویری از شکست من است
به سنگسنگ بناها، نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر، میشناسندم
تمام مردم این شهر، میشناسندم
من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابنملجم شد
طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفرهام که تهی بود، بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهمرفت
پیاده آمدهبودم، پیاده خواهمرفت
چگونه بازنگردم، که سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست
چگونه باز نگردم که مسجد و محراب
و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیامبستن و الله اکبرم آنجاست
شکستهبالیام اینجا شکست طاقت نیست
کرانهای که در آن خوب میپرم، آنجاست
مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست
شکسته میگذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بیشمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید دادهام، از دردتان خبر دارم
تو هم بهسان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی
تویی که کوچهی غربت سپردهای با من
و نعش سوخته بر شانه بردهای با من
تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
اگرچه مزرع ما دانههای جو هم داشت
و چند بتهی مستوجب درو هم داشت
اگرچه تلخ شد آرامش همیشهیتان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشهیتان
اگرچه سیبی از این شاخه ناگهان گم شد
و مایهی نگرانی برای مردم شد
اگرچه متهم جرم مستند بودم
اگرچه لایق سنگینی لحد بودم
دم سفر مپسندید ناامید مرا
ولو دروغ، عزیزان! بحل کنید مرا
تمام آنچه ندارم، نهاده خواهمرفت
پیاده آمدهبودم، پیاده خواهمرفت
به این امام قسم، چیز دیگری نبرم
بهجز غبار حرم، چیز دیگری نبرم
خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان
همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر که هست ـ آجر باد
این شعر زبان حال یک افغان است که دارد به کشور خود باز می گردد. او را معمولا به این شعر می شناسند و من هم. از این شعر ابیاتی چند را بخاطر دارم (البته ایشان نرفته اند و در مشهد سکنا دارند)
این هم شعری است با عنوان شمشیر و جغرافیا از همین شاعر:
بادی وزید و دشت سترون درست شد
طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد
شمشیر روی نقشهی جغرافیا دوید
اینسان برای ما و تو میهن درست شد
یعنی که از مصالح دیوار دیگران
یک خاکریز بین تو و من درست شد
بین تمام مردم دنیا گل و چمن
بین من و تو آتش و آهن درست شد
یک سو من ایستادم و گویی خدا شدم
یک سو تو ایستادی و دشمن درست شد
یک سو تو ایستادی و گویی خدا شدی
یک سو من ایستادم و دشمن درست شد
.....
آن طاقهای گنبدی لاجوردگون
این گونه شد که سنگ فلاخن درست شد
آن حوضهای کاشی گلدار باستان
چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد
آن حلههای بافته از تار و پود جان
بندی که مینشست به گردن درست شد
.....
سازی بزن که دیر زمانی است نغمهها
در دستگاه ما و تو شیون درست شد
دستی بده که ـ گرچه به دنیا امید نیست ـ
شاید پلی برای رسیدن، درست شد