شاید حدود پانزده
سال پیش اولین شعر از او را خواندم او افغان است. متاسفانه ارتباط میان فارسیزبانان ایران، افغانستان و تاجیکستان، آنقدر قوی نیست
که ادبیات معاصر همدیگر را بشناسیم حتی
شناختن برخی از شاعران معاصر افغان هم بیشتر به این بر میگردد که در فضای
ایران زیستهاند و شعر گفتهاند البته پیش از آن چندین شعر از شهید اسماعیل بلخی
از شاعران دردمندِ افغان را خوانده بودم او شاعری با سبک قدیم شعری و به نظر من
موفق در آن بود. اما زبان کاملا سنتی او در من نمیگرفت و اکنون حتی یک بیت از او را هم در حفظ ندارم. اما از شعرای معاصر افغان کار چند نفر را میپسندیدم از جمله کسی که پستم
درباره اوست محمدکاظم کاظمی.
کاظمی، شاعری در
قالب اوزان سنتی است اما از نظر من در وزنهای غمگین خیلی خوب عمل میکند و این شاید
بخاطر رنجدیدگیِ خود او باشد. برخی دردهای او و ما مشترکاند و برخی دردهای او همدلیِ ما را بر میانگیزانند. افغان بودن او در برخی اشعار
خوبش نمایان است؛ این یعنی گره خوردنِ شعرِ او با امروزش. زبان او اما تماما قدیم نیست مضمونهای او نو هستند و واقعی. دیگر اشعاری که وصف گیسوی یار و سروقدی او را میگویند
مرا به خود جذب نمیکند البته این شعرها را هنوز دوست دارم اما وقتی امثال حافظ و
سعدی آن را بسرایند. در دوران معاصر شاید امثال رهیِ معیری در این زمینه توفیق پیدا کرده باشند،
اما حقیقتا دیگر سخت است کسی این مسیر پیموده شده را باز بپیماید. این از بعدِ نو بودنِ کار او
بود اما همانطور که گفتم مضمونهای او ملموس و واقعی هم هستند. شاید ما با همه آرا و افکاری
که پشت اشعارِ او هستند موافقت نداشته باشیم اما او به نسبت در ارائه آنها به زبان
شعری موفق بوده است.
غروب در نفس گرم
جاده خواهم رفت
پیاده آمدهبودم، پیاده
خواهم رفت
طلسم غربتم امشب
شکسته خواهدشد
و سفرهای که تهیبود،
بسته خواهدشد
و در حوالی شبهای عید،
همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید،
همسایه!
همان غریبه که قلک
نداشت، خواهدرفت
و کودکی که عروسک
نداشت، خواهدرفت
منم تمام افق را به
رنج گردیده،
منم که هر که مرا دیده،
در گذر دیده
منم که نانی اگر
داشتم، از آجر بود
و سفرهام ـ که نبود
ـ از گرسنگی پر بود
به هرچه آینه، تصویری
از شکست من است
به سنگسنگ بناها،
نشان دست من است
اگر به لطف و اگر
قهر، میشناسندم
تمام مردم این شهر،
میشناسندم
من ایستادم، اگر
پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر
دهر ابنملجم شد
طلسم غربتم امشب
شکسته خواهدشد
و سفرهام که تهی
بود، بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم
جاده خواهمرفت
پیاده آمدهبودم، پیاده
خواهمرفت
چگونه بازنگردم، که
سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار
برادرم آنجاست
چگونه باز نگردم که
مسجد و محراب
و تیغ، منتظر بوسه
بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان
بود آنچه اینجا بود
قیامبستن و الله
اکبرم آنجاست
شکستهبالیام اینجا
شکست طاقت نیست
کرانهای که در آن
خوب میپرم، آنجاست
مگیر خرده که یک پا
و یک عصا دارم
مگیر خرده، که آن
پای دیگرم آنجاست
شکسته میگذرم امشب
از کنار شما
و شرمسارم از الطاف
بیشمار شما
من از سکوت شب
سردتان خبر دارم
شهید دادهام، از
دردتان خبر دارم
تو هم بهسان من از یک
ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر
پدر دیدی
تویی که کوچهی غربت
سپردهای با من
و نعش سوخته بر شانه
بردهای با من
تو زخم دیدی اگر تازیانه
من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب
و دانه من خوردم
اگرچه مزرع ما دانههای
جو هم داشت
و چند بتهی مستوجب
درو هم داشت
اگرچه تلخ شد آرامش
همیشهیتان
اگرچه کودک من سنگ
زد به شیشهیتان
اگرچه سیبی از این
شاخه ناگهان گم شد
و مایهی نگرانی برای
مردم شد
اگرچه متهم جرم
مستند بودم
اگرچه لایق سنگینی
لحد بودم
دم سفر مپسندید ناامید
مرا
ولو دروغ، عزیزان! بحل کنید مرا
تمام آنچه ندارم،
نهاده خواهمرفت
پیاده آمدهبودم، پیاده
خواهمرفت
به این امام قسم، چیز
دیگری نبرم
بهجز غبار حرم، چیز
دیگری نبرم
خدا زیاد کند اجر دین
و دنیاتان
و مستجاب شود باقی
دعاهاتان
همیشه قلک فرزندهایتان
پر باد
و نان دشمنتان ـ هر
که هست ـ آجر باد
این شعر زبان حال یک
افغان است که دارد به کشور خود باز می گردد. او را معمولا به این شعر می شناسند و
من هم. از این شعر ابیاتی چند را بخاطر دارم (البته ایشان نرفته اند و در مشهد سکنا دارند)
این هم شعری است با
عنوان شمشیر و جغرافیا از همین شاعر:
بادی وزید و دشت سترون
درست شد
طاقی شکست و سنگ فلاخن
درست شد
شمشیر روی نقشهی جغرافیا
دوید
اینسان برای ما و تو
میهن درست شد
یعنی که از مصالح دیوار
دیگران
یک خاکریز بین تو و من
درست شد
بین تمام مردم دنیا گل
و چمن
بین من و تو آتش و آهن
درست شد
یک سو من ایستادم و گویی
خدا شدم
یک سو تو ایستادی و دشمن
درست شد
یک سو تو ایستادی و گویی
خدا شدی
یک سو من ایستادم و دشمن
درست شد
.....
آن طاقهای گنبدی لاجوردگون
این گونه شد که سنگ فلاخن
درست شد
آن حوضهای کاشی گلدار
باستان
چاهی به پیشگاه تهمتن
درست شد
آن حلههای بافته از
تار و پود جان
بندی که مینشست به گردن
درست شد
.....
سازی بزن که دیر زمانی
است نغمهها
در دستگاه ما و تو شیون
درست شد
دستی بده که ـ گرچه به
دنیا امید نیست ـ
شاید پلی برای رسیدن،
درست شد