خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

معرفی موسیقی 7(منسل 1)

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۱ ب.ظ
همسر پزشکی سرطان دارد و در شرف مرگ است پزشک تصور می‌کند که مرگ هم یک بیماری است و قابل درمان. او حاضر نیست با مرگ همسرش کنار بیاید. همسر او که نویسنده است در عوض به راحتی با مرگ خود کنار آمده است. او در حال نوشتن داستانی است که در آن امپراطریس اسپانیا سلحشوری را به دنبال پیدا کردن درخت زندگی می‌فرستد همان درختی که خدا از ترس دستیابی آدم و حوا به آن، آن دو را از بهشت بیرون کرد...
این ابتدای داستانِ فیلم چشمه است؛ فیلمی که می‌توانم از عبارتِ باشکوه درباره آن استفاده کنم. موسیقیِ آن هم سهم زیادی در این شکوه دارد. می‌خواهم آن قطعه‌ای از موسیقیِ آن را به شما معرفی کنم که بیشتر دوستش دارم. بر خلاف موسیقی‌های قبلی‌ای که معرفی کردم و تقریبا می‌توانم نسبت به حس خوب شما نسبت به آنها مطمئن باشد درباره این یکی تردید دارم. حتی تردید جدی دارم که از آن فیلم هم خوشتان بیاید. برای شنیدن این موسیقی از شما می‌خواهم که اگر ممکن است در سکوت شبانه و با گوشی گوش کنید و اگر نشد در سکوت روزانه و با گوشی و اگر هیچکدام از این دو ممکن نیست صبر کنید تا یکی از آن دو شرایط، ممکن شود.
مرگ جاده‌ای است رو به حیرت. نمی‌دانم درست ترجمه کردم یا نه.
Death Is The Road To Awe
awe یعنی چه؟ حیرت؟ شکوه؟ هیبت؟ نمی‌دانم. خشیت هم خوب نیست چون مفهومی از تواضع در خود دارد که واژه awe آن را نمی‌رساند. نه! ترس هم واژه خوبی نیست؛ این آمیزه‌ای از ترس، احترام و شگفتی است.
حتی وقتی می‌گویم «جاده‌ای رو به حیرت»، از عبارت نکره استفاده کرده‌ام درحالی‌که در عبارت انگلیسی به شکل معرفه بکار رفته است.
شاید باید بگویم «مرگ طریق هیبت است». باز هم نمی‌دانم.
شاید نتوانم احساسم را نسبت به این موسیقی به شما انتقال دهم. ترکیبی از تصویر، تصور و صدا این احساس را در من ایجاد می‌کند و حالا می‌خواهم با معرفی صدای آن به شما، شیفتگی‌ام نسبت به آن را به شما انتقال دهم. شاید باید از شما بخواهم فیلم بی‌نظیر چشمه (the fountain) را ببینید اما ممکن است به آن دسترسی نداشته باشید.
در هر حال ما لا یدرک کلّه لا یترک جلّه. فعلا این را بشنوید و لذت ببرید البته اگر لذت ببرید! اگر نبردید سعی می‌کنم در موسیقیِ بعدی جبران کنم.

موسیقی اثر کلینت منسل است موسیقی فیلم چشمه اثر آرونوفسکی.


فرخنده روزهای یزد

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۸:۱۱ ب.ظ
دیروز و امروز فشن بر یزد تجلی کرده بود احتمالا به برکت انفاس او در یزد باران باریده است و یا تا یک سال دیگر در آنجا بارانی خواهد بارید

او البته اکنون در راه بازگشت است از مجی می خواهم که یک نفس عمیق بکشد شاید برخی از مولکولهای اکسیژنی که در این دو روز فیض ریه فشن را درک کرده اند وارد ششهای او شوند

اعتراض از خلاف آمد

شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۸:۰۱ ب.ظ
احتمالاً نام گروه فِمِن را شنیده‌اید. حرکتی که از اوکراین شروع شده و البته تنها به حقوق زنان مربوط نمی‌شود و عرصه‌های دیگری را هم در بر می‌گیرد. در این حرکتِ اعتراضی، زنانْ بدون لباسِ بالاتنه در مجامع عمومی ظاهر می‌شوند. حرکت‌های مشابهی هم از برخی صادر شده است که در آن بیشتر مخالفت با حجاب مد نظر بوده و گاه با برهنگی کامل همراه است. در‌ واقع گویی گروه فمن می‌کوشد از این طریق جلب توجه کند که البته تا حدی موفق هم بوده است. بی‌تردید همه این نوع حرکتها به این گروه مربوط نمی‌شود ولی من همه را ذیل یک مجموعه می‌بینم؛ از باب استفاده ابزاری از بدن خود. اما آیا آنها دقیقا راه عکس را نمی‌روند؟ مانند آنکه کسی در قزوین شلوارش را پایین بکشد و خم بشود و بگوید این حرکتی اعتراضی علیه قزوینی‌هاست!

این نوع جلب توجه کردن را از دو جنبه می‌توان دید؛ یکی اینکه چون غریب است جلب توجه می‌کند مانند اینکه مردی با دامن به خیابان برود و‌ شاید فِمِن‌ها دوست داشته باشند جلب توجه مردم را از این جنبه بدانند. اما جنبه دیگر جلب توجه جسنی است و به نظرِ من خالی از قوت نیست که این جنبه را بر جنبه قبلی برتری بدهیم.
این اتفاق اکنون دارد به همه جا گسترش می‌یابد برهنگی دختر مصریِ مشهور و اتفاق روزهای اخیر که تعدادی دانشجوی مجاری در اعتراض به قوانین پوشش در دانشگها‌های آن کشور کاملا برهنه بر سر کلاس حاضر شدند از این قبیل است.
برخی از هموطنان ما هم در سالیانِ اخیر، تصاویر و ویدئوهایی از این نوع از خود منتشر کرده‌اند البته منظورم آن بازیگر مشهور نیست زیرا او اساسا منکر هر گونه پشتوانه اعتراضی برای عمل خود است.
به نظر من نفی عنصر جسنیِ قضیه، نوعی خودفریبی است فریبی که پشتِ نقابِ اعتراض مخفی شده است. این نگاه فعلی من به این قضیه است. البته اگر گروه فمن برهنه کردنِ پایین‌تنه را هم به برهنگی بالاتنه اضافه کنند شاید نظرم کمی مثبت بشود!  

التّفسیر فی غرائب التّحالیل

جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۳۵ ق.ظ
پیرو مطالبی که دکتر در مورد «خودکارشناس‌پنداران فراماسون‌شناس و صهیونیست‌شناس» مطرح کرد و وعده‌ای که در این خصوص داده بودم، این نوشته را مرتکب می‌شوم و در واقع بی‌آن‌که ادّعای تحلیل یا تبیین این موضوع را داشته باشم،‌ در حدّ توان خود قصد پاسخ به یک پرسش را دارم. پرسش این است: «چرا برخی افراد با مطرح کردن مدّعیاتی دور از ذهن و غریب در قلمرو فرهنگ (بویژه سینما) دست به تحلیل‌های شگفت‌انگیز فرهنگی (و در واقع عمدتاً سیاسی) می‌زنند؟»

آیا این احتمال را می‌توان در نظر گرفت که این افراد چیزهایی را می‌بینند یا کشف می‌کنند و پرده از حقایقی بر می‌گیرند که امثال من از درک و پذیرش آن ناتوان‌اند؟ بعید می‌دانم که چنین احتمالی چندان قوّت یا ارزش در نظر گرفتن داشته باشد. نمی‌خواهم این موضوع را نفی کنم که نظام‌های قدرت برای تحکیم و توسعه‌ی استیلای خود از صنایع فرهنگی تا حدّ ممکن بهره‌برداری می‌کنند (موضوعی که ظاهراً بنیاد مدّعیات افراد مورد بحث است)، امّا گاهی چیزهایی به عنوان تحلیل فرهنگی و نقد فیلم و سینما (و اخیراً انیمیشن) می‌شنویم یا می‌خوانیم که آدم می‌ماند شاخ در بیاورد یا بخندد!

آیا این عدّه دچار توهّم «خودتحلیل‌گربینی»! هستند؟ آیا خودشان متوجّه نیستند و نمی‌فهمند که گاهی این به اصطلاح تحلیل‌هایشان در حدّ چرندگویی یا لطیفه و جوک گفتن است که به قول معروف مرغ پخته را به خنده می‌اندازد؟ آیا این افراد واقعاً‌ به این چیزهایی که ادّعا می‌کنند باور دارند یا این بحث‌ها را نان‌وآب‌دار و نان‌آور یافته‌اند و به تعبیری کاسبین تحلیل فرهنگی‌اند؟ (یا در بدترین حالت و با ذهنیت خودشان، ایادی یا عناصر مخفی استکبار برای وهن گفتمان انقلابی‌اند؟!)

در پاسخ به پرسش اصلی، بنا را بر خوش‌بینی می‌گذارم و فرض را بر این می‌گیرم که خودکارشناس‌پنداران مورد بحث به آن‌چه می‌گویند باور قلبی دارند. پاسخ من خیلی ساده و سرراست و تاحدودی روان‌شناختی است و خلاصه‌اش این می‌شود که در افراد یادشده به انگیزه‌ی برخی باورهایشان در خصوص چالش غرب با اسلام و ذات سلطه‌گر و توطئه‌گر تمدّن غربی، نیاز به دیدن مسائل از این منظر وجود دارد و ممکن است ناخواسته یا ناخودآگاه حتّی مثلاً در بعضی کارتون‌ها و انیمیشن‌ها نشانه‌هایی بیابند که در ذهن آنها (یا شاید حتّی در واقعیت) با نشانگان صهیونیسم، شیطان‌پرستی، فراماسونری و الخ! تطابق یا مشابهت داشته باشد. شاید ذکر چند نمونه و مثال برای توضیح این پاسخ ساده‌ی من سودمند باشد:

حتماً‌ این را شنیده‌اید که اگر دو نفر در خیابان و از دور به تابلوی مغازه‌ای نزدیک شوند که جابه‌جایی کلمات آن ماهیت مغازه را عوض می‌کند، فرد گرسنه تابلوی مغازه را «کباب‌سرا» خواهد دید و فرد فرهیخته‌ی عاشق مطالعه (مثل عموم مردم ایران!) آن را «کتاب‌سرا» خواهد خواند!

البتّه این موضوع فقط محدود به سائق‌های زیستی ـ روانی انسان یا تأثیر عقاید سیاسی ـ مذهبی خاص نیست، بلکه گاهی ممکن است در عوالم علم و دانش هم به قول معروف سوزن برخی افراد به هر علّت روی بعضی چیزها گیر کند و در نتیجه کلام یا تحلیل آنها رنگی خاص و قالبی تنگ به خود بگیرد. مثلاً می‌دانیم که در دنیای دانش روان‌شناسی و روان‌کاوی، زیگموند فروید را سهمی عظیم و انکارناپذیر است تا جایی که از نظر خودش حاصل کار او در حدّ یکی از سه انقلاب عمده‌ی علمی در کلّیت دانش بشری (هم‌ردیف انقلاب‌های علمی کوپرنیک و داروین) قابل ارزیابی است. امّا همین جناب فروید،‌ با تمام اهمّیت و ارزشی که کارش در شناخت نوع بشر داشته، به هر علّتی سوزنش بر روی غریزه و نیاز جنسی انسان گیر کرده بود و تقریباً هر چیزی را از این زاویه می‌دید. همین مایه‌ی انتقاد کارل گوستاو یونگ و دیگران به فروید و پیروانش شد و می‌گفتند که آخر باباجان! همه‌ی قضیه هم که این نیست؛ مثلاً‌ در تحلیل رؤیا و هنر هر شکل سیخکی را که نمی‌توان به نرینگی تفسیر کرد و هر سوراخی هم که نماد مادینگی نیست!

آخرین نمونه‌ای که الان به ذهنم می‌آید طرح لوگوی روزنامه‌ی تهران امروز است که به نظرم الحق و الانصاف هنرمند طرّاح آن شایسته‌ی دریافت جایزه‌ای جهانی است. حتماً به یاد دارید که چند سال پیش  برخی افراد تیزبین و نکته‌سنج چه چیزی در این طرح کشف کردند! من قبل از این اکتشاف هم آن روزنامه را گاهی مرور می‌کردم ولی متوجّه موضوعی نشده بودم و بعد از آن بود که دیدم عجب ظرافتی در کار بوده و عجب‌تر از آن باریک‌بینی و هوشمندی کاشفان فروتن! اهمّیت موضوع تا به حدّی بود که روزنامه مجبور شد حروف لوگو را بالا و پایین کند تا آن تصویر قبیحه! از میان برود، هرچند که در نسخه‌ی مجازی آن طرح سابق همچنان دیده می‌شود!

ممکن است شما هم نمونه‌های گویاتری در ذهن داشته باشید و اصلاً شاید بتوانید پاسخ مناسب‌تری مطرح کنید. فی‌الجمله تصوّر من بر این است که افراد مورد بحث دچار ترس بیمارگونه‌ای از نفوذ و چیرگی غرب (= آمریکا، صهیونیسم، فراماسونری، شیطان‌پرستی و هر کوفت‌وزهرماری از این قبیل!) هستند و به علّت همین ترس بیمارگونه، سوزن آن‌ها بر روی دیدن علائم یا کشف رموز آن نفوذ گیر کرده و ذهن و ادراک آن‌ها دچار کژتابی شده است تا جایی که نه فقط در فیلم‌های سینمایی هالیوودی و انیمیشین‌های غربی با این عینک نگاه می‌کنند بلکه کلاه‌قرمزی و شهر موش‌ها هم از دست چنان تحلیل‌های کذایی در امان نیستند!  

معرفی موسیقی 6 (تئودوراکیس 1)

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۲، ۰۸:۴۲ ب.ظ
فیلم حکومت‌نظامی را ندید‌ام هر چند اجمالا داستان آن را می‌دانم روزی باید حتما ببینمش اگر عمر و همت همراهی نماید قطعه فوق العاده‌ای در موسیقی متن این فیلم وجود دارد با نام پائولا ساخته آهنگ‌ساز برجسته یونانی میکیس تئودوراکیس. قطعه زیبایی است می‌بخشی مجی جان که در این چند پست ترافیک گرانبهای تو را به حراج گذاشته‌ام فکر نمی‌کنم از دانلود آن پشیمان بشوی از سایت [vmusic]

قصد دارم علی رغم بی‌اعتنایی فشن این پستهای معرفی موسیقی را ادامه بدهم

معرفی موسیقی 5 (کوزما)

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۵۵ ب.ظ
میشل استروگف اثر ژول ورن داستان یک سرباز وفادار در روسیه تزاری و مبارزه او با خائنین و تاتارهاست در درون این داستان، عشقی میان او و دختری با نام نادیا هم روایت می‌شود نمی‌خواهم به خود داستان بپردازم مخصوصا جریان میل کشیدن به چشمان میشل و پایان خوش داستان که چندان مطمح نظر من نیست.
می‌خواهم یکی از محبوب‌ترین موسیقی‌های خودم را به شما معرفی کنم قطعه نادیا از کاست میشل استروگف اثر ولادیمیر کوزما

در سکوت و در صورت امکان با گوشی بشنویدش از سایت [vmusic]


آیا می‌توان در سرعت اندیشید؟*
تأملی در نسبت اندیشه و تلویزیون

در تلویزیون، مخاطب‌سنجی، تأثیری کاملاً خاص دارد، زیرا سبب می‌شود فشار کارهای اضطراری افزایش یابد. در نتیجه، رقابت میان برنامه‌های اخبار و رقابت میان تلویزیون‌ها، شکل رقابت موقتی میان اخبار جنجالی را برای اول ‌شدن به خود می‌گیرد.
برای نمونه، در کتاب آلن آکاردو که مجموعه مصاحبه‌هایی با ژورنالیست‌های تلویزیون است، وی نشان می‌دهد که چگونه آن‌ها به دلیل آن‌که شبکه رقیب‌شان برای مثال حادثة سیل را پوشش داده است، آن‌ها هم به سراغ پوشش‌دادن آن حادثه می‌روند و تلاش می‌کنند چیزی بیشتر پیدا کنند. به عبارت دیگر، آن‌ها چیزهایی را به تماشاچیان تحمیل می‌کنند، زیرا به خودشان تحمیل شده است؛ و این تحمیل‌شدن به تولیدکنندگان، نیز خود حاصل رقابت با سایر تولیدکنندگان است. این نوع از فشار متقاطع که ژورنالیست‌ها بر یکدیگر وارد می‌کنند، عامل ایجاد گروهی از پیامدهاست که منجر به انتخاب‌ها و کمبودها و حضورهایی خاص می‌شوند.
در این‌جا من رابطه‌ای منفی بین اضطرار و اندیشه را مطرح می‌کنم که یکی از نکات اساسی گفتمان فلسفی است: تقابلی که افلاطون میان فلسفه که از زمان برخوردار است و مردمی که در آگورا (میدان عمومی) جمع شده‌اند و در موقعیتی اضطراری به‌سر می‌برند قائل است. او تقریباً معتقد است که در موقعیت اضطراری، فکر کردن ناممکن است. این نقطه‌نظر فرد صاحب اختیاری‌ست که از زمان برخوردار است و تردیدی در توانایی حفظ امتیازات خود ندارد. اما اکنون فرصت بحث دربارة این جنبه از موضوع نیست. آنچه مسلم است این است که میان اندیشه و زمان، رابطه‌ای وجود دارد، اما یکی از مسائل عمده‌ای که تلویزیون ایجاد می‌کند، مسئله روابط میان اندیشه و سرعت است. آیا انسان می‌تواند در سرعت، بیاندیشد؟ آیا تلویزیون با سپردن کلام به متفکرانی که گمان می‌رود می‌توانند با سرعتی شتاب‌یافته بیاندیشند، خود را محکوم نمی‌کند که صرفاً از اندیشمندان فوری (Fast-thinkers) [مثل غذای فوری] و از متفکرانی که سریع‌تر از سایه‌شان فکر می‌کنند، برخوردار باشد؟
بنابراین، باید از خود پرسید چرا چنین کسانی می‌توانند در شرایطی بسیار خاص، کار کنند؟ یعنی چطور می‌توانند جایی که هیچ‌کس توان فکرکردن ندارد، فکر کنند؟ پاسخ به نظر من آن است که این افراد، براساس «ایده‌هایی از پیش‌ تعیین‌شده»، یا پیش‌داوری‌هایشان، فکر می‌کنند. همان پیش‌داوری‌هایی که فلوبر نیز از آن‌ها سخن می‌گوید: «این‌ها ایده‌هایی هستند که همه آدم‌ها دارند، ایده‌هایی پیش‌پا افتاده، باب روز و رایج، و ایده‌هایی که در مورد آن‌ها مسئله دریافت، اصلاً مطرح نباشد». بنابراین، این‌که این مسئله می‌خواهد بر سر یک گفتمان باشد یا یک کتاب یا یک پیام تلویزیونی، مهم نیست، بلکه مسئلة اصلی بر سر ارتباط آن است. این‌که بدانیم آیا شرایط دریافت پیام وجود دارد یا نه؟ آیا آن کسی که به من گوش سپرده است، از ابزار رمز‌گشاینده‌ای برای رمزگشایی از آنچه من می‌گویم برخوردار است یا نه؟ وقتی شما پیش‌داوری‌ای را مطرح می‌کنید، گویی مسئله‌ای وجود ندارد یا مسئله به خودی خود حل شده است. ارتباط به صورت آنی اتفاق می‌افتد، زیرا به تعبیری چنین ارتباطی یا وجود ندارد یا کاملاً ظاهری است. مبادلة مکان‌های عام،‌نوعی ارتباط است که محتوایی جز همان ارتباط ندارد. «مکان‌های عام»، که نقشی عظیم در گفت‌وگوهای روزمره ایفا می‌کنند، دارای این خاصیت هستند که همه می‌توانند آن‌ها را به صورت آنی دریافت کنند، آن‌هم به صورت پیش‌پاافتاده‌شان. این مفاهیم، در نزد فرستنده و گیرندة پیام، مشترک هستند. برعکس، در اندیشه، برحسب تعریف، ابتدا با پدیده‌ای مخرب سروکار داریم که شروع آن با درهم‌ریختن پیش‌داوری‌هاست، و سپس باید استدلال خود را ثابت کرد. وقتی دکارت از «اثبات» سخن می‌گوید، منظورش زنجیره‌ای طولانی از دلایل است؛ و چنین چیزی، به زمان نیاز دارد، زیرا باید گروهی از گزاره‌ها را زنجیروار با تکیه بر کلماتی چون «بنابراین»، «در نتیجه»، «با این وصف»، «با توجه به آن‌که» و غیره بیان کرد. این کاربرد اندیشه، با زمان، پیوندی ذاتی دارد.
اگر تلویزیون به گروهی از «متفکران فوری» اولویت دهد که «غذاهای فوری» فرهنگی، یعنی غذاهای فرهنگی جویده شده و از پیش اندیشیده شده‌ای را به مردم عرضه کنند، دلیلش صرفاً آن نیست (و این هم به تبعیت از اضطرابی بودن برمی‌گردد) که آن‌ها یک دفترچه آدرس از آدم‌های همیشه مشخص را دارند (برای مثال، آقا یا خانم «فلان» برای روسیه، آقا یا خانم «بهمان» برای آلمان و غیره)، بلکه در بعضی از موارد کسانی در در دسترس هستند که اصولاً جست‌وجو برای یافتن آدم‌هایی که واقعاً حرفی برای گفتن داشته باشند را از میان می‌برند. چنین آدم‌هایی، اغلب جوانانی هنوز ناشناخته‌اند که بسیار درگیر پژوهش‌های خود هستند و چندان تمایلی هم برای رفتن به رسانه‌ها ندارند. بدیهی است که در چنین شرایطی، تلویزیون به جای آن‌که به سراغ آن‌ها برود، به سراغ همان کسانی می‌رود که همیشه آماده حضور رسانه‌ای هستند، و مقاله یا مصاحبه‌هایشان، هم حاضر و هم آماده است: یعنی همان اشخاصی که همیشه در تلویزیون حضور دارند. این نکته نیز مهم است که برای «اندیشیدن» در شرایطی که هیچ‌کس نمی‌تواند بیاندیشد، باید اندیشمندی از نوع خاص بود.
*این متن برگرفته از کتاب "درباره‌ی تلویزیون و سلطه‌ی ژورنالیسم" نوشته‌ی پیر بوردیو است.

از شکایت

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۱۰:۲۰ ق.ظ
مدتی قبل یک کاریکاتور زیبا دیدم. مردی که در گوشه روشن یک صفحه ایستاده بود کنجکاو شد که در گوشه تاریک صفحه چیست خواست با فندکش آن قسمت را روشن کند اما آتش فندک در آن قسمت گرفت و سبب شد تا قسمت بیشتری از صفحه بسوزد و فضای روشن برای آن مرد تنگ‌تر شود

این را نوشتم چون در تذکره‌ای که برای مجی نوشته بودم به کنایه اشاره‌ای به نظرات پس از نیمه‌شب او کردم اما از آن پس همان نظرات پس از نیمه شب هم به نظرات پس از چند نیمه‌شب تبدیل شد و ما را دچار پشیمانی از طلا شدن و رضایت به همان مس بودن کرد.

از شکایت وضع بدتر می‌شود

از شکایت اسب تو خر می‌شود

مادّه گاو تو بود و شیرده

شیر او کم خواندی و نر می‌شود

از این نوشته در پی نتیجه‌گیری عملی نیستم

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۴۹ ب.ظ
چند سال قبل ویدیویی را از جلسه درس یک استاد فلسفه دانشگاه یِیل دانلود کردم استاد روی میزش چهارزانو نشسته بود و تدریس می‌کرد نه روی صندلی که روی میز
چیزی که باعث شد به یاد آن ویدئو بیفتم ویدئویی است که سایت یک‌پزشک معرفی کرده و جلسه خداحافظی رئیس فعلی مایکروسافت است مدیر عامل یکی از بزرگترین شرکت‌های جهان دارد خداحافظی می‌کند فقط صحنه را ببینید اگر هم تصنعی است باز هم عالی است و اگر واقعی است که رشک‌برانگیز است اگر ابزارش را داشتید دانلودش کنید و ببینیدش. مهم نیست که چقدر از حرفهایش را بفهمید حرکاتش به قدر کافی گویاست

گزینه ها کو؟!!!!

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۵۵ ق.ظ