خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

سیمرغ همسایه

يكشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۲۹ ق.ظ

یادتان می‌اید که در اولین پست مناظرات غضنفر و زلفعلی بحث شباهت دانلود کتاب و امانت گرفتن کتاب از کتابخانه را از زبان یکی از بحث‌کنندگان مطرح کرده بودم؟ در هر حال با توجه به اینکه «مرغ همسایه سیمرغ است» شما را به مطلب مشابهی ارجاع می‌دهم که توسط یک خارجی نوشته شده است.

البته مطلب من به سرعت و بدون تامل کافی نوشته شده بود. آنهم در قالب بحثی ساده میانِ چند آدم معمولی.

واقعا ما هم می‌توانیم حرف‌های خوبی بزنیم و فکرهای خوبی بکنیم فقط باید همدیگر را جدی بگیریم. هر کدام از ما چهار نفر گاه تفکرات جدی و شایان توجهی داریم البته مجی یک سر و گردن بالاتر است ولی در هر حال چنته ما سه نفر هم خالی نیست.


  • ۶ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۲۹

خودکش

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۴:۰۷ ب.ظ

این روزها بحث درباره درمان کسانی که به خودکشی رو می‌آورند، فراگیر شده است. اتفاق اخیر درباره رابین ویلیامز هم در این رابطه بی‌تاثیر نبوده است.

دو سه پستی درباره ویلیامز و خودکشی گذاشته بودم اما آنچه مرا بر آن داشت که دوباره به این موضوع رو بیاورم (روآوردنی که اگر خدا بخواهد، ادامه خواهد یافت) آماری بوده که در این چند روز اخیر درباره خودکشی در ایران دیده‌ام. بیش از چهارهزار نفر بر اثر خودکشی درگذشته‌اند. مطابق انتظار استان‌های غربی آمار اول را در نسبت با جمعیت دارند. در آمار مقایسه‌ها استان‌ها مربوط به سال 90 هم استان‌های کردنشینی چون کرمانشاه و ایلام جایگاه بالا را دارند و بعد لرستان، سمنان  و خراسان جنوبی هستند. همه این استان‌ها از محروم‌ترین استان‌های کشورند البته در آمارهای سال‌های قبل‌تر آن نام مازندران و گیلان هم دیده می‌شد مخصوصا اوایل دهه 80، ولی اکنون استان‌هایی که بر شمردم بالاترند. تهران هم البته از لحاظ تعداد خودکشی بالاتر است ولی خودکشی سرانه‌اش به آنها نمی‌رسد نکته جالب در نام استان بعدی در آمار سال 90 است. درست حدس زده‌اید (یا نزده‌اید) استان بعدی یزد است که پیش از این آمار خیره‌کننده‌اش درباره شادی را در پستی دیگر برایتان بازگو کرده بودم. انتظار من همیشه این بوده که یزد از شادترین استان‌ها و آمار خودکشی در آن قریب به صفر باشد. حالا یا این آمارها اشتباه است و یا اینکه بین استان یزد و خود شهر یزد باید تفاوت قایل شد. دلیل باور من این است که هنوز هم معتقدم که باور مذهبی و سنتی بودن و حضور مج در یزد، در امید به زندگی تاثیر اساسی دارد.


  • ۵ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۰۷

بدرقیانه

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۰۳ ب.ظ

فشن جان! انشاءالله سفر خوش بگذره. حوصله شعر گفتن نداشتم ولی این شعر را هم به عنوان بدرقه به سرعت گفتم

«خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش»

برای آنکه باشد پول و مالش

سفر باشد سزاوار کسی که

چو افشن باز باشد دست و بالش

اگر چه پول خوشبختی نیارد

ولی دارد همیشه عشق و حالش

برو! در انتظارت صف کشیدند

مددجویانِ بس صاحب‌جمالش

چه کارت هست هان با تخت جمشید؟

که تخت دلبران بهتر وصالش


  • ۳ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۰۳

به نام طبیعت

چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۰۱ ق.ظ

ظاهرا مرتض دیگر مراجعه‌ای به اینجا ندارد. در هر حال نمی‌توان به اصرار کسی را وادار به مراجعه با لاگی کرد. امیدوارم او فراغت کافی پیدا کند.

از نظرات دوستان بر پست قبل هم متشکرم دو روزی به اینترنت دسترسی نداشتم تشکرم به تعویق افتاد

بگذریم. نمی‌دانم این پست از نظر فشن نوعی مشاهده محسوب می‌شود یا نه.


گونی پلاستیک کهنه‌ها را از پشت ماشین برداشتم و به سمت کیوسک شهرداری رفتم. مدتی بود تبلیغ می‌کردند که زباله‌هایتان را تفکیک کنید و ما در عوض زباله‌های خشک‌تان به شما مواد شوینده می‌دهیم. با خودم گفتم چقدر خوب! این پلاستیک‌ها و شیشه‌ها و کاغذها را جمع می‌کنم و بجایش وسیله می‌گیرم. خلاصه دو سه هفته‌ای طول کشید که این گونی پر شد. آخر ما دو نفر بیشتر نیستیم و به نظر من همین مقدار آشغال خشک از یک خانواده دو نفره کم نیست.

وارد کیوسک که شدم با برخورد خوب خانم متصدی آنجا روبرو شدم. گفت که کیسه را روی ترازو بگذارم انگار کمی وزن کیسه بیشتر از پیش‌بینی‌اش شد. گفت شیشه داخل آن است. فهمیدم حواسم نبوده باید شیشه‌ها را جدا می‌کردم. گفت کاغذ هم داخل آن است؟ گفتم بله. گفت آن را هم باید بیرون بریزید. تعجب کردم. گفتم مگر قرار نیست زباله خشک تحویل بگیرید. گفت اگر کاغذ و پلاستیک با هم باشند که می‌شود زباله. خلاصه کاغذها را هم بیرون گذاشتم. یک نگاهی به داخل کیسه کرد و گفت آن ظرف روغن مایع هم بدرد نمی‌خورد گفتم چرا؟ گفت چون بدرد بازیافت نمی‌خورد اینها خودشان از مواد کهنه ساخته شده‌اند. یک سطل ماست هم بود که آن هم به همین دلیل از گردونه خارج شد. گفتم مگر اینجا طرح تفکیک زباله نیست؟ شما که دارید عملاً مانند این وانت‌هایی که به کوچه‌ها می‌آیند و پلاستیک خرید می‌کنند رفتار می‌کنید. گفت قانون اینجا همین است. خلاصه ته مطلب، محتویات کیسه، ششصد گرم شد. گفت کیلویی دویست تومان است حساب که کردم دیدم می‌شود حدود صد و پنجاه تومان. یعنی پول بنزینی که صرف کردم تا این گونی را بیاورم هم در نیامده است. می‌دانستم که اگر صبر می‌کردم آن وانت‌های دوره‌گرد بیایند بهتر می‌خریدند. با این حال گفتم اولا که این طرح شما مثلا تشویقی است. شما که با ذهنیت کاسب‌کارانه آشغال‌ها را جمع می‌کنید. اتفاقا شما باید بهتر بخرید تا مردم را به تفکیک زباله ترغیب کنید. ضمنا شما که نباید به بازیافتی بودن یا نبودن فکر کنید، بلکه باید به دنبال این باشید که زباله‌های خشک مردم وارد چرخه طبیعت نشود؛ یعنی هر زباله خشکی را بپذیرید تا حداقل این فرهنگ جا بیفتد. گفت که من کارگرم. قیمت‌ها را روی آن برگه که کنار در است چسبانده‌اند. دیدم حق با اوست. گفتم حالا ما این شوینده را چطور باید بگیریم؟ با این قیمت‌گذاری شما، من باید ده سال پلاستیک جمع کنم تا یک صابون بگیرم. خندید و گفت نه اینقدر طول نمی‌کشد. بعد یک کیسه پر پلاستیک نشان من داد و گفت مال یک پیرمرد است که هر چند روز اینقدر پلاستیک می‌آورد. گفتم من اینقدر زباله درست نمی‌کنم. دست آخر دو گونی به من داد تا زباله‌های پلاستیکیِ قابلِ بازیافت (خشک سابق) را داخل آن بریزم. تشکر کردم و در حالی که بخاطر این شوخیِ شهرداری لبخندی بر لب داشتم سوار ماشین شدم. 



من و مرتض

دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۲۲ ق.ظ

داشتم پیامک های قدیمی را مرور می کردم این گفتگو با مرتضی را دیدم گفتم بد نیست پستش کنم

  • ۳ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۲۲

webgardi 2

جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۲۶ ب.ظ

1- خبر رسیده که برد پیت و آنجلینا جولی ازدواج کرده‌اند آن هم بعد از سه بچه آوردن و سه بچه به فرزندخواندگی پذیرفتن. مبارکشان باشد. فقط نمی‌دانم این ازدواج  برای چه بوده و اساسا چه تحولی در زندگی آنها اتفاق افتاده است؟!

ازدواجاتی است مر آنجل بِرَد

مانده حیران اندر آن اهل خرد

2- یکی از بهترین مطالبی که در هفته اخیر خواندم مقایسه‌ای بود بین 1984 جرج ارول و دنیای قشنگ نو الدوس هاکسلی از سایت وزین یک‌پزشک. اولین کتاب را خوانده‌ام که البته عالی بود. دومی را هنوز نخوانده‌ام، اما ترجمۀ مقایسۀ آن در سایت مذکور درخشان بود و تامل برانگیز. گفتم بی نصیب نمانید. ضمنا توضیح مختصری درباره کتاب دوم را در این آدرس بخوانید.

3- احتمالا دوستان دوست داشته باشند آثار استاد ملکیان را داشته باشند. خب معمولا برای این کار به سایت نیلوفر مراجعه می‌شود اما این وبلاگ هم به سبکی دیگر و البته منسجم مطالب را جمع کرده است ببینید.


راستی اگر از وب‌گردی‌های خودتان هم در آجر چیزی پست کنید، بزهی بر شما ننویسند و در عین حال، راحتی به وجود من‌ رسد.

  • ۶ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۶

آب یخ

پنجشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۰۰ ق.ظ

حتما درباره کمپین آب یخ چیزهای شنیده ‌اید برخی از شخصیت های مشهور در سراسر جهان برای جلب توجه مردم به بیماری ای ال اس یعنی همان بیماری که استیون هاوکینگ به آن دچار شده و عامل فلج عمومی بدن است این حرکت را آغاز کرده اند. به این نحو که یک سطل آب یخ بر سر خود می ریزند. من برای فعالین این حوزه آرزوی توفیق و برای بیماران آرزوی سلامتی دارم. 

این را نوشتم تا بگویم من هم دیروز به این کمپین پیوستم البته چون سطل نداشتم زیر دوش رفتم و چون زیر آب یخ کمی سردم می شود از آبی کمی گرمتر از آب ولرم استفاده کردم. 

یک نکته جالب در این حرکت جمعی آن بود که هر کسی این کار را انجام می دهد چند نفر دیگر را هم به این کار دعوت می کند من هم بر همین رویه چند نفر را به این کمپین دعوت می کنم البته در این دعوت کمی خلاقیت به خرج داده ام

فشن را دعوت می کنم که کمی گلاب در آب توی سطل خالی کند و بعد روی سر خودش بریزد تا عطر درونش با بوی خوش گلاب بیرونش همراه شود 

مجی را دعوت می کنم که اول به سونا برود خوب که عرق کرد یک سطل آب سرد روی خودش خالی کند بعد برود زیر دست یک ماساژور حرفه ای. 

مرتض را به این کمپین دعوت می کنم البته درباره دمای آب و بقیه امور مربوطه نظری ندارم فقط پیشنهاد می کنم که کسی این آب را سر او بریزد که گرمای حضور لطیفش، سرمای آن آب را جبران کند. 

دعوت می کنم اعضای گروه های تندرو را به آنکه یک سطل پهن رو خودشان بریزند

همچنین گروه های خشنی مانند طالبان و داعش را به اینکه یک سطل اسید سولفوریک روی سر خود بریزند 

و مربی تیمی که محبوب من و فشن است را به اینکه یک سطل خاک روی سر خودش بریزد 

و دعوت می کنم سران دیکتاتور برخی از کشورهای خاورمیانه را که در چاه دستشویی شیرجه بزنند چون یک سطل از محتویات آن چاه برای آنها کفایت نمی کند

  • ۴ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۰۰

تخیل 1

دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۳۶ ب.ظ

اگر خاطرتان باشد مدتی قبل پستی گذاشتم و در آن از هوش اخلاقی سخن گفتم در آنجا رابطه میان هوش اخلاقی و تخیل را بسیار قوی دانسته بودم یعنی آنکه بتوانی خود را در موقعیت تصور کنی و تصمیم اخلاقی بگیری و یا قضاوت اخلاقی انجام دهی.

در این پست که احتمالا اولین پست از این دست نخواهد بود سعی می‌کنم موقعیت‌هایی را تصویر کنم تا شما واکنش خود را در آن موقعیت‌ها بسنجید و در قسمت نظرات بگذارید:

زمینی را فروخته‌اید تا چکی را در زمانی معین پاس کنید. میان زمانی که قرار است به نام خریدار سند بزنید و پول خود را دریافت کنید بیش از سه هفته فاصله است و شما سه هفته زودتر از زمان سند زدن (یعنی شش هفته پیش از زمان چک) به صاحب سند اصلی که از او وکالت فروش دارید مراجعه می‌کنید تا سند را برای انجام کارهای قانونی به شما بدهد. (یعنی به قدر کافی احتیاط به خرج می‌دهید)، اما  کاشف به عمل می‌آید که آقا سند را گم کرده است. اکنون شما باید به دنبال سند المثنی بروید‏، چون دل صاحب سند اصلی که برای شما نسوخته است تا به برای تسریع کار شما به دنبال سند برود.

فرایند گرفتن المثنی کمتر از چهارده روز است یعنی شما چهار هفته وقت اضافه‌تر دارید و ظاهرا جای نگرانی نیست. (ده روز از این چهارده روز مربوط به انتشار آگهی در روزنامه است)

اداره ثبت شلوغ است. باید پرونده شما را بیرون بیاورند و بررسی کنند، اما کارمندان حاضر نیستند کار شما را راه بیندازند. همه می‌گویند سرمان شلوغ است و نمی‌رسیم شما را به چند روز دیگر حواله می‌دهند می‌روید و چند روز دیگر باز می‌گردید. می‌گویند هنوز فرصت نکرده‌اند سراغ پرونده شما را بگیرند. ورود به بایگانی هم برای شما ممنوع است. به چند کارمند مراجعه می‌کنید همه با برخوردی سرد و بلکه تند می‌گویند مگر نمی‌بینید که کار داریم و سرمان شلوغ است دوباره به چند روز دیگر حواله‌تان می‌دهند وقتی باز بر می‌گردید می‌بینید خبری نشده است. ظاهرا مدارک مربوطه در پوشه مورد نظر نبوده است. دوباره شما را حواله به یک هفته دیگر می‌کنند تا همه پرونده‌های آن منطقه را بگردند تا مدارک را پیدا کنند. بعد از یک هفته بر می‌گردی و می بینی هیچ کس نگاه نکرده است پیش رئیس و معاون می‌روی و آنها هم می‌گویند باید مدارک پیدا شود. در این مدت کار آگهی را انجام داده‌اید تا فرصت از دست نرود. خلاصه این فرایند با جزئیاتی که حوصله بیانش نیست آنقدر طول می‌کشد که به موعد چک نزدیک می‌شوید و اعتبار خود را در خطر می‌یابید با مشورت با دفتر اسناد و چند ارباب رجوع در می‌یابید که مشکل در جای دیگری است و باید سر کیسه را شل کنید.

حال شما در این موقعیت چه خواهید کرد؟ من گزینه‌های مختلف را مطرح می‌کنم. شما پاسخِ خود را در قسمت نظرات بگذارید:

1) حاضر نمی‌شوم رشوه بدهم و منتظر می‌مانم تا ببینم کی آنها کار من را راه می‌اندازند. در نتیجه چک شما به موقع پاس نمی‌شود:

1-1) منتظر می‌مانم تا طرف چک را به بانک ببرد و برگشت بخورد. آن موقع یک درگیری به درگیری‌های من اضافه می‌شود تا با صاحب چک هم کلنجار بروم و ای بسا کار به شکایت یا لغو قرارداد برسد. آبرو و اعتبار شما هم که سکه یک پول می‌شود.

1-2) پیش طرف می‌روم و از او می‌خواهم که چک را به بانک نبرد او از من می‌پرسد تا چه موقع و من می گویم مشخص نیست تا موقعی که کار من در اداره ثبت راه بیفتد. در اینجا:

1-2-1) او می‌گوید اشکالی ندارد (می‌بخشید که کمی این قسمت به فیلم هندی شبیه شد)

1-2-2) او به ریش شما می‌خندد و نمی‌پذیرد و با شما درگیر می‌شود و نتایجی که در مورد 1-1 مطرح شد حاصل می‌آید.

2) حاضر نمی‌شوم رشوه بدهم و به معاون یا رئیس آنجا اعتراض می‌کنم. رئیس یا معاون آن کارمند را می‌خواهد و از او توضیح می‌خواهد و او می‌گوید مدرک نیست و بدون مدرک نمی‌شود سند صادر کرد و رئیس یا معاون به او حق می‌دهد، چون از لحاظ قانونی چاره‌ای جز این نیست. با این کار، خود را پیش آن کارمندان بد جلوه می‌دهید و کارتان بیش از پیش به تعویق می‌افتد. (استدلال‌های دیگر مانند اینکه چه ربطی به من دارد و امثال آن در اینجا کارایی ندارد چون ریش و قیچی دست خود آنهاست)

3) حاضر نمی‌شوم رشوه بدهم و پیه برگشت خوردن چک را به خودم می‌مالم ولی برای شکایت از کارمندهای آنجا اقدام می‌کنم قاعدتا مدرکی ندارم کسی حاضر به شهادت دادن نمی‌شود چون بعدها کارش گره خواهد خورد تازه اگر هم شهادت بدون مدرک فایده‌ای داشته باشد. مدتها معطل می‌شوید و با صاحب چک که اتفاقا او مدرک دارد درگیر می‌شوید.

4) حاضر نمی‌شوم رشوه بدهم و پیه برگشت خوردن چک را به خودم می‌مالم ولی برای شکایت از کارمندهای آنجا اقدام می‌کنم ولی سعی می‌کنم مدرک جور کنم مثلا صحبت خودم را با آن کارمندان مخفیانه ضبط می‌کنم. اما این گواهی از لحاظ قانونی اعتباری ندارد و از من به اتهام ضبط سخنان آن افراد بدون اجازه آنها و به اصطلاح استراق سمع شکایت می‌شود.

5) دست در جیبم می‌کنم و رضایت آنها را جلب می‌کنم. کاری که یک ماه بیهوده به طول انجامیده در عرض دو روز حل می‌شود و آبرو و اعتبار شما پیش صاحب چک محفوظ می‌ماند.

منتظر خواندن نظرات شما هستم.

  • ۳ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۳۶

تهرانآمدنیدیگر

پنجشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۳۴ ب.ظ

دوباره زمان کوتاهی به تهران آمدم و طبق معمول باید فشن را مدح بگویم 

هست تهران اگر چه گرم، ولی

نیست مانند دفعه پیشین

چه نیازی به ذکر علت آن؟ 

بازگشته به پایتخت فشین


نیست اما چو فرصت دیدار

می فرستم ز راه دور سلام

می زنم زنگی ای مجی اما

جای دیدار کی گرفت کلام؟ 


یادم افتاد که شب قبلش

بازی اتلتیکو بود و رئال

کردم این را بهانه و گفتم

چه شد آخر نتیجه فوتبال؟ 


بعد از آن گفتم از قرپخانه

اینکه هم تلخ بود و هم جالب

حرف پیچید سمت رسم و رسوم

شد فضای پژوهشی غالب


دلم از لطف صحبت او 

در همان ده دقیقه شد سیراب

آنکه با اوست کل روز چطور؟ 

بی گمان کیسمی است غرق در آب

  • ۳ نظر
  • ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۳۴

شلوار تا خورده

سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۳۰ ب.ظ

شلوار تا خورده دارد مردی که یک پا ندارد

خشم است و آتش نگاهش یعنی: تماشا ندارد

رخساره می‌تابم از او اما به چشمم نشسته

بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد

بادا که چون من مبادا چل سال رنجش پس از این

- خود گر چه رنج است بودن "بادامبادا" ندارد-

با پای چالاک پیما دیدی چه دشوار رفتم

تا چون رود او که پایی چالاک پیما ندارد

تق تق کنان چوبدستش روی زمین می‌نهد مهر

با آن که ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد

لبخند مهرم به چشمش خاری شد و دشنه‌ای شد

این خویگر با درشتی نرمی تمنا ندارد

بر چهره‌ی سرد و خشکش  پیدا خطوط ملال است

یعنی که با کاهش تن جانی شکیبا ندارد

گویم که با مهربانی خواهم شکیبایی از او

پندش دهم مادرانه، گیرم که پروا ندارد

رو می‌کنم سوی او باز تا گفت وگویی کنم ساز

رفته‌ست و خالی‌ست جایش مردی که یک پا ندارد

  • ۲ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۰