چون ک چند روزی پیش یاران ماند معلوم گردید که اهل ادب است و شعر به غایت نیکو میسراید
همچو هوشنگ ابتهاج قدر
شوخ و سرزنده چون نسیم شمال
مثل گلچین سراسر ایده نو
چون معین در لغت به حد کمال
و او را نیز معلوم گردید که قدرت به دست کیست و راه تقرب به صاحب حسن چیست
موقعیتشناس بود ک و
دید قدرت به دست صاحب حسن
گفت با دیدن فضایل او
من شدم مست صاحب حسن
صاحب حسن چون این تملق از او دید او را بجای کیمیاگر برگزید و یار خاص خود گردانید
مگو هرگز مصونم من ز تعریف
که کس سالم نمانْد از پاچهخاری
بگوید تو چنینی و چنانی
چو او را عاقبت با توست کاری
که تعریف چون مکرر گردد در ذهن شنونده مقرر گردد
اگر گویند تو استاد فنّی
تو گویی نه نباشم من در این حد
اگر تکرار گردد این سخن از
زبانِ دیگران، گردد مؤکد
از آن پس گر کسی گوید چنین نیست
تو گویی دارد البت نیت بد
پس صاحب حسن یاران راگفت که سالیان دراز با شما بودم و کس ازشما قدر من نشناخت چنان که ک. او را چندان مایه خرد است که بعد از چند روزی در من آن یافت که شما در سالیانی در نیافتید.
آمد به جزیره چند روزی
دریافت چه زود شأن من را
آری که بصیرتی بباید
نه طی زمان، شناختن را
ک گفت که این بصیرت خود از برکت انفاس تو بود.
برکت انفاس تو چشم مرا (مفتعلن مفتعلن فاعلن)
صاحبِ حسنا بنمودست باز
آینه زیباییاش از روی توست
ای که حقیقت تویی و من مَجاز
صاحب حسن را وقت با این سخن خوش شد و او را نخبة السلطنه و بصیرالدوله لقب داد و ک نیز با این ابیات سپاس گفت:
ای سایه حق در این جزیره
حسن تو ندید قلب تیره
از یمن وجود توست گر ک
شأن تو شناخته بصیره
پس صاحب حسن یاران خود را گفت شما را خود حسادت و قدرتطلبی چشم حقیقتبین ببسته است
اگر یک متر بالاتر نشینی
بگیرد پاچهات را زیرِدستی
تمام سعی خود را میکند تا
که پایینت کشد زآنجا که هستی
اگر تا آسمانها اوج گیری
بگوید از حسادت که تو پستی
حکیم گفت عجب نیست که مدح شیرین است و ک را خود چشم بر چیز دیگری است. و ما خود سالها با تو بودیم و تو همانی که بودی جز آنکه از نقد روی برتافتی و با آنکه مدح تو گفت درساختی.
تویی که شهره شهری به نقد نشنیدن
چو من فقط سخن مادحان پسندیدن
مبوس خود لب ساقی و جام می مشتی
که دست نقدپذیران سزاست بوسیدن
صاحب حسن از این سخن نیک از جای بشد لیکن دم نیارست برآوردن که سخن حکیم را هنوز اعتباری بود میان دوستان. پس با ک به خلوت اندر شد و او را گفت
ای ک از دست حکیمم در عذاب
که هر از چندی نماید انتقاد
راه حلی پیش آور ای ک جان
تا دهیم آن اعتبارش را به باد
ک گفت این خود دانم و تخریب اعتبار او توانم اکنون مرا خبر ده که این جوان دورگه در جزیره کیست و نسبتش با شما چیست و او خود داستان زن سیاه را نمیدانست که مدتی پیش از او درگذشته شده بود و او را از آن زن خبری نه. چون صاحب حسن قصه برخواند ک گفت حیلتی خواهم ساخت مر حکیم را، لیکن تاریخ باید از نو نبشت و تو را بر آن شاهد خواهم گرفتن.
از که بود این سخن نمیدانم
که نویسند فاتحان تاریخ
هر چه باشد خلاف ایدهیشان
عوضش میکنند خود از بیخ
پس یاران را چنین گفت که دیروقتی است به جزیره در آمده است و خویشتن به مصلحتِ شناختن ساکنان پنهان داشته گر چه همواره چشم بر آنان داشته و بلکه یاران را با سیه زن در غار دیده بود و صاحب حسن گفتی آری که چند بار سایهای دیده بودم و با خود همی گفتم شاید توهمی بوده باشد پس مدتی بعد یاران را گفت که پدر این دو رگه را روشن باید گردانیدن که روا نباشد این جوان را در تحیر نگاه داشتن. یاران گفتند این چگونه شود گفت
ژنتیک است راه تشخیصِ
پدر این جوان ز دی ان اِی
یک نمونه بگیرم از همگی
تا بفهمیم کیست والد وی
و یاران خود ژنتیک ندانستندی و بدان حیلت که دانید حکیم را پدر آن جوان خواندی و حکیم خود در عجب مانده بود
با سیهزن شبی به سر بردم
از برای نجات یارانم
چه شد از بین اینهمه گُشنی (یعنی رابطه)
شد پسر زان من نمیدانم
لیکن به ضرورت داستان آن یک شب برای یاران باز گفت لیکن ک سخن به میان آوردی که در آن حال نزدیکی ممکن نبود و حکیم را خود با آن زنک سر و سری بود که داستان آن دانی و بدین شیوه حکیم را از اعتبار پیشین انداختی
ترتیب نداده گشت تخریب
افتاد ز اعتبار سابق
شد حکمت او همه فراموش
از یاد برفت آن سوابق
از آن پس هر گاه انتقادی کردی گفتندی تو همانی که مخفیانه با زنک سر و سری داشتی و پنهان نگاه داشتی و نقد او به هیچ نگرفتندی و او خود هیچگاه ندانستی که آزمایشی در کار نبود و او چون یاران دگر سر کار بود.
بجای نقد سخن، اعتبار گوینده
به تهمتی و به اَنگی ببر به زیر سؤال
اگر بیابی از او عیب و نقطه ضعفی
به آن بچسب و مده مر ورا تو هیچ مجال
پس از آن سالها کام راندند و سیهزن خود زنده بود که او را با حرکتی ژانوالژانی دفن کرده بود تا او را برای خود خاص نگاه دارد و میترسید از اعتراض حکیم، لیکن چون چنین شد زنک را آشکار گردانید. ک خود ثلث ماه از او سهم برد که خدمتی بسزا کرده بود او را و این بود تا آنکه هر دو در نهایت متحول شدندی و ذیموقراطیای در سطح کشورهای اسکاندیناوی برقرار کردندی.
-----------------------------
این پایان داستان گرد هم آمدن چار یار و ک در کنار یکدیگر بود ضمن داستانهای
صاحب حسنِ دلاک زنان
کنیزک و کیمیاگر
کنیز و خاتون و خرش و مددکار
ک و وزارت صاحب حسن
که تقدیر این بود که با دست چپ تایپ شود
امیدوارم این مجموعه مایه انبساط خاطر دوستان را فراهم آورده باشد.