خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

اسمش رو چی بذارم؟

چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۱، ۰۸:۵۸ ق.ظ
امروز بر حسب وظیفه اداری به عیادت یکی از پرسنل شرکت رفته بودم. وقتی وارد اتاقی که بیمار در اون بستری است شدم به مورد بسیار نادری برخوردم. براساس روال کاری من از اداره درمان لیست بیماران را می گیرم و برای بررسی وضعیت انها به بیمارستان مورد نظر می روم. امروز وقتی با اسم بیمار مورد نظر به اطلاعات بیمارستان پارس مراجعه کردم شماره اتاق شخص مذکور را دادند. وقتی وارد شدم و پرسیدم آقای فلانی مرد میان سالی را دیدم با همان اسم. پرسیدم من مددکار شرکت .... هستم و برای بررسی وضعیتتون مزاحم شدم. ایشان اظهار کردند من فلانی هستم اما در شرکتی که شما می فرمائید کار نمی کنم و کارمند مخابرات هستم. داشتم از تعجب شاخ در می آرودم. به شرکت زنگ زدم و گفتم مگه فلانی اینجا بستری نیست. اظهار بی اطلاعی کردند. برای من عجیب بود که چطور در تهران 12 میلیونی یه بیمار با این مشخصات را من باید برم و اسمها شبیه باشند اما این آنی نباشد که من می خواستم برم عیادتش. هنوز هم در حیرتم. شما چی فکر می کنید

مجی شناسی با کمک شاعران

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۱، ۰۷:۲۵ ق.ظ
1-  زیرک و عاقل است
بر اساس این شعر
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش          کـه تـو خـود دانـی اگـر زیرک و عاقل باشی
چون می‌داند با که بنشیند و با که بنوشد با این دوستانی که دارد
2- داناست
بر اساس این شعر
غـم دنـیـی دنـی چـنـد خـوری بـاده بـخـور          حـیـف بـاشـد دل دانـا کـه مـشـوش بـاشـد
چون غم این دنیای پست را می‌خورد و از برای آن تشویش دارد
3-  خوب است
بر اساس این شعر
هزار وعده خوبان یکی وفا نکند
و او هزاران وعده وفا نکرده دارد مانند پست مربوط به  جزیره و بحث مولوی و الفاظ رکیک
4- سخت‌کوش است
بر اساس این شعر
گـفـت آسـان گـیـر بـر خـود کـارهـا کز روی طبع          سـخـت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش
چون دنیا کمی بر او سخت می‌گردد
5- رابطه خوبی با خدا دارد و  اهل توکل است
بر اساس این شعر
رمـز الـکـاسـب حـبیب الله شنو          از تـوکـل در سـبـب کاهل مشو
6- با این حال زیاده از حد درگیر زندگی شخصی شده است و تفکرات اصلاح‌گروانه‌اش کم شده است
بر اساس این شعر
هــم‌چــنــان هــر کــاســبـی انـدر دکـان          بــهــر خــود کـوشـد نـه اصـلـاح جـهـان
7- از یاد من فارغ است
بر اساس این شعر
گــر چــه یــاران فــارغــنــد از یـاد مـن          از مـــن ایـــشـــان را هــزاران یــاد بــاد
چون همیشه به یاد او هستم
مرتض هفته‌ای را با مصاحبه‌های دکتری گذرانده است با آرزوی موفقیت برای او، این شعر را که زبان حال یکی از استادانی است که با او مصاحبه کرده است می‌آورم

«از در درآمدی و من از خود به در شدم»
گویی به دستبوس وبر مفتخر شدم
دارم دو صد مقاله علمی پژوهشی
آثار علمی‌ات بدیدم و نک بی‌اثر شدم (نک=اینک)
استاد تام بودم و بعد از لقای تو
شاگرد آن معارف و فضل و هنر شدم
گفتند پرسشی کن از او در مصاحبه
شرمنده‌ام مزاحم وقتت اگر شدم
گفتند چند به او نمره می‌دهی؟
گفتم که نمره چیست؟ حسابی پکر شدم
از بیست بیشتر نبود نمره کَش دهم
من بی‌سواد سائل اهل نظر  شدم

این شعر ک بود در کامنت دو پست قبل

کمی ایراد در سیستم مرا بود
نشد تا پاسخ دکتر دهم زود
که من یک هفته محو تبع بودم
به دل باب ارادت می گشودم
به خود گفتم که او مردی حکیم است
وگر یک دست دارد بی ندیم است
ندارم قدرت یارای او را
که مغزی نیست در سر این کدو را
ولیکن چون کدو تنبل نشستم
نیامد کارچندانی ز دستم
ولی ناگاه در صبح نموری
درون مغز من تابید نوری
به رویایی فرو رفتم پس آنگاه 
شدم از سر آن استاد آگاه
حکیم ما در آن ایام سرمست
مگر می شد گذارد دست بر دست
نشیند شاهد صد عیش باشد
ولی او را دلی پر طیش باشد
از آنجایی که علم طب بلد بود
برای هرکسی یک نسخه فرمود
پس آنگه بهر دیگر دوستانش
روانگردان فراهم کرد آنش
پس از آن از در حکمت به کرات
در آمد که منم نور سماوات
شما غرق گناهان کبیرید
روا باشد که این دارو بگیرید
عصای آن سه تن را مندرس ساخت
توان را از عصاهاشان بر انداخت!
مگر آنان شوند از دوست اغفال
ملقب کرد آنان را به تمثال
یکی را صاحب حسنش لقب داد
رقیبش خواند با مجنون و فرهاد
یکی راخواند استاد محقق
که او را هست استدلال و منطق
یکی را هم که دل می سوخت هر بار
خطابش کرد افشین مددکار

ویاگرا ساخت با جنسینگ آن مرد
که آنجا در جزیره بوده چون ورد
سپس خود را تکامل داد چون شیر
سیه را کرد در بستر زمینگیر! 
حکایت در درون صد راز دارد
که نه پایان و نه آغاز دارد
محقق شد دلیل جستجویم
چگونه ؟ این بماند تا بگویم!

و این پاسخ من

نمودم صبر و غوره گشت حلوا

بیامد شعر ک چون منّ و سلوی

رود بنگاله چون زو پارسی قند

دیابت طوطیان هند دارند

دهد گر گیر گاهی به حکیمی

از آن در دل نباید داشت بیمی

شنیدی تُعرَفُ الأشیا بِأضداد

حکیمان را نشانی ک به ضد داد

بگوید او چنین است و چنان است

ولی عاقل بداند که نه آن است

کنون گر مدرکی دارد بیارد

حکیم از حرف حق ترسی ندارد

اگر چه قدرت شعرش زیاد است

و لیکن تکیه‌اش بر روی باد است

هوا را هیچکس گیرد به انبر 

کسی بر روی سنباده خورد سر

همین سان تهمت بر او غریب است

حکیم و آن سیه زن؟ بس عجیب است

کسی پرسد که شیر پاستوریزه

درون پاکت بسته تمیزه؟

اگر اینگونه پرسش نیست معقول

نه پاکی حکیمان هست مجهول

از من نیست

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۱، ۰۸:۴۶ ق.ظ
من یک پرسپولیسی‌ام. من یک روزنامه‌نگار پرسپولیسی‌ام. حوزه کاری من ورزشی نیست، اما اخبار این روزهای پرسپولیس بیشتر از همیشه گوش مرا تیز کرده است. نیازی نیست شما هم مثل من روزنامه‌نگار باشید؛ عدد و رقم‌هایی که می‌شنوم و حتما شما هم می‌شنوید گوش همه را تیز می‌کند. یک میلیارد، 2 میلیارد، یک دستگاه BMW X6 ، بودجه 15 میلیاردی خرید بازیکن و ناز و عشوه‌های این و آن برای آمدن یا نیامدن به پرسپولیس، این روزها خیلی‌ از پرسپولیسی‌ها را خوشحال کرده، اما آقای رویانیان اجازه بدهید بنده اعلام کنم این روزها از پرسپولیسی بودن خجالت می‌کشم. به خصوص وقتی اظهارات شما را شنیدم که گفتید: اگر داشته باشم خانه و هواپیما هم می‌دهم، به کسی هم ارتباط ندارد
مدیر عامل محترم باشگاه محبوب من! بدهید، خیلی بیشتر از این بدهید، ویلای شمال و جزیره کیش و سفر دور اروپا و خیلی چیزهای دیگر هم بدهید، اما حواستان هست از کجا خرج می‌کنید؟ می‌دانید دارید از جیب ملتی خرج می‌کنید که دارد با تورم 40-50 درصدی دست و پنجه نرم می‌کند؟ می‌دانید کف حقوق کارگری امسال با 18 درصد افزایش تازه رسید است به 390 هزارتومان، مصوب شورای عالی کار به عنوان پایه حقوق که با سایر مزایا 450 هزارتومان در ماه می‌شود؟ می‌دانید هزینه ماهانه خوراک یک خانوار 4 نفره در صورتی که فقط نان و تخم مرغ مصرف کند می‌شود 224 هزارتومان ؟ می‌دانید همان کارگر، چند ماه چشم انتظار بود تا آن 28 هزار تومان ته حسابش قابل برداشت بشود، بردارد بزند به زخمی؟ اخبار اختلاس‌های رنگ‌و وارنگ و وضعیت اقتصادی مردم را که می‌گذارم کنار خریدهای میلیاردی شما از جیب دولت، یاد فیلم «میلیونر زاغه‌نشین» می‌افتم و آن سکانسی که کودک نقش اول فیلم با هیکلی سراسر تعفن، آمد تا از «آمیتا پاچان» امضا بگیرد و وقتی موفق شد، از فرط خوشحالی، ,وضعیت خود را فراموش کرد، چون قهرمان محله خود شده بود.
رئیس ستاد مدیریت حمل و نقل و سوخت کشور! من مخالف خریدهای نجومی شما نیستم. بد نمی‌آید آقای گل لیگ برای تیم محبوب من گل بزند. می‌دانم در فوتبال اروپا گردش مالی باشگاه‌ها چندین برابر این اعداد و ارقام است، اما حتما شما هم باید بدانید که دست آنها در جیب کسی نیست. به قول خودمان «دارندگی و برازندگی»! اگر منبعی جدای از بودجه عمومی کشور و بیت‌المال وجود دارد که شما از آنجا خرج می‌کنید،‌ علنا اعلام کنید تا خیال همه راحت شود. اگر می‌خواهید در مدت مدیریت خود در پرسپولیس محبوب شوید، راهش این نیست. قهرمانی برای پرسپولیس از این راه‌ها به دست نمی‌آید که اگر به دست می‌آمد قبل از این خیلی‌ها کسب کرده بودند. فوتبال حرفه‌ای فقط خرج کردن پول‌های هنگفت نیست. اگر می‌توانید پرسپولیس را به حقش برسانید؛ باشگاه را با این همه طرفدار، خصوصی کنید.
آقای فرمانده سابق پلیس راهور کشور! ناله نمی‌کنم، غر هم نمی‌زنم، می‌دانم شما مهمان امروز و فردای پرسپولیسی و این حکمی است که دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد، اما من همیشه پرسپولیسی بوده‌ام و پرسپولیسی خواهم ماند. ترجیح می‌دهم مثل همه سال‌هایی که پرسپولیس شکست خورد و ما غم و غصه‌مان را در دلمان ریختیم و با سیلی صورتمان را سرخ نگه داشتیم، امسال هم شکست بخورد تا اینکه ببینم پولی که معلوم نیست از کجا آمده و حق چه کسی است بیاید و اسباب قهرمانی‌مان شود. فوتبال فقط پول نیست. پرسپولیسی که از مردم بود و مقابل تاج سابق بازی می‌کرد، محبوب بود. با این کارها تاریخ پرسپولیس را می‌فروشید به چند عنوان که آیا کسب بشود، آیا نشود.

ادامه آشنایی با ک

شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۱، ۰۷:۳۲ ق.ظ

چون ک چند روزی پیش یاران ماند معلوم گردید که اهل ادب است و شعر به غایت نیکو می‌سراید

همچو هوشنگ ابتهاج قدر

شوخ و سرزنده چون نسیم شمال

مثل گلچین سراسر ایده نو

چون معین در لغت به حد کمال

و او را نیز معلوم گردید که قدرت به دست کیست و راه تقرب به صاحب حسن چیست

موقعیت‌شناس بود ک و

دید قدرت به دست صاحب حسن

گفت با دیدن فضایل او

من شدم مست صاحب حسن

صاحب حسن چون این تملق از او دید او را بجای کیمیاگر برگزید و یار خاص خود گردانید

مگو هرگز مصونم من ز تعریف

که کس سالم نمانْد از پاچه‌خاری

بگوید تو چنینی و چنانی

چو او را عاقبت با توست کاری

که تعریف چون مکرر گردد در ذهن شنونده مقرر گردد

اگر گویند تو استاد فنّی

تو گویی نه نباشم من در این حد

اگر تکرار گردد این سخن از

زبانِ دیگران، گردد مؤکد

از آن پس گر کسی گوید چنین نیست

تو گویی دارد البت نیت بد

پس صاحب حسن یاران راگفت که سالیان دراز با شما بودم و کس ازشما قدر من نشناخت چنان که ک. او را چندان مایه خرد است که بعد از چند روزی در من آن یافت که شما در سالیانی در نیافتید.

آمد به جزیره چند روزی

دریافت چه زود شأن من را

آری که بصیرتی بباید

نه طی زمان، شناختن را

ک گفت که این بصیرت خود از برکت انفاس تو بود.

برکت انفاس تو چشم مرا (مفتعلن مفتعلن فاعلن)

صاحبِ حسنا بنمودست باز

آینه زیبایی‌اش از روی توست

ای که حقیقت تویی و من مَجاز

صاحب حسن را وقت با این سخن خوش شد و او را نخبة السلطنه و بصیرالدوله لقب داد و ک نیز با این ابیات سپاس گفت:

ای سایه حق در این جزیره

حسن تو ندید قلب تیره

از یمن وجود توست گر ک

شأن تو شناخته بصیره

پس صاحب حسن یاران خود را گفت شما را خود حسادت و قدرت‌طلبی چشم حقیقت‌بین ببسته است

اگر یک متر بالاتر نشینی

بگیرد پاچه‌ات را زیرِدستی

تمام سعی خود را می‌کند تا

که پایینت کشد زآنجا که هستی

اگر تا آسمان‌ها اوج گیری

بگوید از حسادت که تو پستی

حکیم گفت عجب نیست که مدح شیرین است و ک را خود چشم بر چیز دیگری است. و ما خود سالها با تو بودیم و تو همانی که بودی جز آنکه از نقد روی برتافتی و با آنکه مدح تو گفت درساختی.

تویی که شهره شهری به نقد نشنیدن

چو من فقط سخن مادحان پسندیدن

مبوس خود لب ساقی و جام می مشتی

که دست نقدپذیران سزاست بوسیدن

صاحب حسن از این سخن نیک از جای بشد لیکن دم نیارست برآوردن که سخن حکیم را هنوز اعتباری بود میان دوستان. پس با ک به خلوت اندر شد و او را گفت

ای ک از دست حکیمم در عذاب

که هر از چندی نماید انتقاد

راه حلی پیش آور ای ک جان

تا دهیم آن اعتبارش را به باد

ک گفت این خود دانم و تخریب اعتبار او توانم اکنون مرا خبر ده که این جوان دورگه در جزیره کیست و نسبتش با شما چیست و او خود داستان زن سیاه را نمی‌دانست که مدتی پیش از او درگذشته شده بود و او را از آن زن خبری نه. چون صاحب حسن قصه برخواند ک گفت حیلتی خواهم ساخت مر حکیم را، لیکن تاریخ باید از نو نبشت و تو را بر آن شاهد خواهم گرفتن.

از که بود این سخن نمی‌دانم

که نویسند فاتحان تاریخ

هر چه باشد خلاف ایده‌یشان

عوضش می‌کنند خود از بیخ

پس یاران را چنین گفت که دیروقتی است به جزیره در آمده است و خویشتن به مصلحتِ شناختن ساکنان پنهان داشته گر چه همواره چشم بر آنان داشته و بلکه یاران را با سیه زن در غار دیده بود و صاحب حسن گفتی آری که چند بار سایه‌ای دیده بودم و با خود همی گفتم شاید توهمی بوده باشد پس مدتی بعد یاران را گفت که پدر این دو رگه را روشن باید گردانیدن که روا نباشد این جوان را در تحیر نگاه داشتن. یاران گفتند این چگونه شود گفت

ژنتیک است راه تشخیصِ

پدر این جوان ز دی ان اِی

یک نمونه بگیرم از همگی

تا بفهمیم کیست والد وی

و یاران خود ژنتیک ندانستندی و بدان حیلت که دانید حکیم را پدر آن جوان خواندی و حکیم خود در عجب مانده بود

با سیه‌زن شبی به سر بردم

از برای نجات یارانم

چه شد از بین اینهمه گُشنی (یعنی رابطه)

شد پسر زان من نمی‌دانم

لیکن به ضرورت داستان آن یک شب برای یاران باز گفت لیکن ک سخن به میان آوردی که در آن حال نزدیکی ممکن نبود و حکیم را خود با آن زنک سر و سری بود که داستان آن دانی و بدین شیوه حکیم را از اعتبار پیشین انداختی

ترتیب نداده گشت تخریب

افتاد ز اعتبار سابق

شد حکمت او همه فراموش

از یاد برفت آن سوابق

از آن پس هر گاه انتقادی کردی گفتندی تو همانی که مخفیانه با زنک سر و سری داشتی و پنهان نگاه داشتی و نقد او به هیچ نگرفتندی و او خود هیچگاه ندانستی که آزمایشی در کار نبود و او چون یاران دگر سر کار بود.

بجای نقد سخن، اعتبار گوینده

به تهمتی و به اَنگی ببر به زیر سؤال

اگر بیابی از او عیب و نقطه ضعفی

به آن بچسب و مده مر ورا تو هیچ مجال

پس از آن سالها کام راندند و سیه‌زن خود زنده بود که او را با حرکتی ژان‌والژانی دفن کرده بود تا او را برای خود خاص نگاه دارد و می‌ترسید از اعتراض حکیم، لیکن چون چنین شد زنک را آشکار گردانید. ک خود ثلث ماه از او سهم برد که خدمتی بسزا کرده بود او را و این بود تا آنکه هر دو در نهایت متحول شدندی و ذیموقراطی‌ای در سطح کشورهای اسکاندیناوی برقرار کردندی.

-----------------------------

این پایان داستان گرد هم آمدن چار یار و ک در کنار یکدیگر بود ضمن داستان‌های

صاحب حسنِ دلاک زنان

کنیزک و کیمیاگر

 کنیز و خاتون و خرش و مددکار

ک و وزارت صاحب حسن

 که تقدیر این بود که با دست چپ تایپ شود

امیدوارم این مجموعه مایه انبساط خاطر دوستان را فراهم آورده باشد.

 

ادامه دوستان در جزیره: مقدمه آشنایی با ک قسمت اول

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۳۷ ق.ظ

چون روزگاری بر چار یار در جزیره گذشت حکیم گفت از این گریزی نباشد که کسی اداره این جزیره را برعهده گیرد تا امور انتظام پذیرد و آتش اختلاف در جمع ما نگیرد:

دوستان از بین ما باید یکی

کارها در دست گیرد ناگزیر

تا برد کار جزیره را به پیش

او برای ما بخواهد شد امیر

یاران در این با او موافقت نمودند پس صاحب حسن گفت:

تو سزاوارتری از همگان

که شوی حاکم بر اهل جزیر

از فلاطون بشنو حاکم کیست (1)

کی توان یافت تو را کفو و نظیر

حکیم اما گفت مباد کس را امارت اینچنین که استبداد افزاید و فساد زاید باید که مجمعی سازیم و رایی دراندازیم تا امیر معلوم گردانیم. پس رای بر این قرار گرفت که کیمیاگر بر این امر نظارت کند که اهل پژوهش بود و آمار.

کار را تو به کاردان بسپار

تا بگیری نتیجه مطلوب

گاو نر لازم است و مرد کهن

هر بزی خود کجاست خرمن‌کوب؟

پس از یاران سوگندان غلیظ گرفت که نظارت او را ایرادی نگیرند و رای او بپذیرند.

پس صاحب حسن و مددکار نامزد گشتند و حکیم به نفع مددکار از نامزدی کناره گرفت و گفت:

نباشد کارِ روشنفکر امارت

که بی‌شک می‌زند او عاقبت گند

وظیفه من ای جان انتقاد است

مرا باید برون استادن و پند

صاحب حسن را شعار، آزادی و ذیموقراطی بود:

چه سودی بذر استعداد اندر

زمین دل اگر باران نباشد

بمیرد جمله خلاقیتها

چو ذیموقراطی ای یاران نباشد

حکیم از او بپرسید باید که مراد خود از آزادی روشن گردانی که بسیار سوء استفادت از آن کرده‌اند گفت:

گر شوم حاکم جزیره‌یمان

همه در نقد من شوند آزاد 

بلکه هر کس که انتقادی کرد

جایزه‌ایش خواهم داد

مددکار را عدالت شعار بود. حکیم گفتش بسیاری از عدالت گفتند و ظلم افزودند مراد تو چیست؟ گفت:

اگر حاکم شوم سهمی مساوی

دهم از هر چه باشد در جزیره

بماند هر شبی پیش یکی از

رفیقان آن زن بدشکل تیره

غذا گر در جزیره کم شود هر

کسی گیرد مساوی سهم و جیره

پس چون شعار آندو بشنودند حکیم گفت اساسنامه‌ای راست باید کردن که هر که امیر گردید چند سالی بیش نماند که ماندن خوی آدمی بگرداند و بساط استبداد بگستراند

ز آسمان گر فرشته‌ای آید

تا شود حاکم و دگر نرود

کم‌کم ابلیس می‌شود وَ دگر

جز به زور و به چوب تر نرود

پس اساس‌نامه‌ای راست گردانیدند و با نظارت کیمیاگر رای پنج تن گرفتند همه را از ابتدا معلوم بود که رای آن زن سیاه با صاحب حسن است پس چون آرا را برشمردند به عدد شش بود. مددکار و حکیم گفتند ما خود پنج نفر بیش نیستیم سوگند را به آنها یادآوراندند پس سکوت پیشه گردانیدند و آرا را خواندند هر شش با صاحب حسن بود مددکار باز گفت من خویش رای داده بودم و رای حکیم نیز با من بود و لااقل دو رای می‌بایستمی داشتن، پس باز آن سوگندان غلیظ را به خاطرِ او آوردند و صاحب حسن خود اخم کرده بود که این مددکار عدالت نمی‌ورزد و رای حَکَم را گردن نمی‌نهد و حکیم اینبار هیچ نگفت

ملتزم چون شدی به رای حَکَم

پس از آن جای اعتراضی نیست

ای مددکار از چه معترضی؟

کیمیاگر مگر که قاضی نیست؟

چون صاحب حسن امیر گردید کیمیاگر را وزیر گردانید مددکار گفت مگر با او گاوبندی کرده باشی که آنچه کردی به انتخاب ماننده نبود لیکن این سخن صاحب حسن را خوش نیامد و گفت

شوی محروم یکسال از سیه‌زن

به این خاطر که کردی اعتراضی

همه ز اول توافق کرده بودیم

که باشد کیمیاگر فرد قاضی

از این بدتر ببینی ای مددکار

نگردی گر به آنچه گفت راضی

حکیم گفت:

تو گفتی که نقد من آزاد هست

جریمه کنون از چه کردی ورا؟

شعارت چه شد؟ وعده‌هایت کجاست؟

فراموش کردی همه را چرا؟

صاحب حسن گفت:

آنکه اصلاح کار من خواهد

چاکر و مخلصش شوم بنده

کی مجازات کردم آنکس را

که بیاورد نقد سازنده؟

نقدهای مخرب او آرد

شد چو در انتخاب بازنده

حکیم گفت خود این سیاست دونان است که چون از انقاد برنجند آن را مخرب نامند و مدیحت را نقد سازنده خوانند:

آنچه تو نقد مخرب نامیش

یعنی آنچه بر مذاقت خوش نبود

نقد سازنده تو را می‌سازد و

بیش از آنکه نقد باشد هست سود

صاحب حسن جواب داد:

پشت تو می‌خارد و می‌خارمش

گر کنی نقد مخرب زین نمط

مصلحت اینگونه دارد اقتضا

که ز خوبی‌ها سخن گویی فقط

گر از این پس افکنی بذر نفاق

بد ببینی این نشان، این نیز خط (2)

پس حکیم به ضرورت سکوت اختیار کردی و دم بر نیاوردی لیکن مددکار هنوز دندان بر هم ساییدی و کف بر دهان آوردی پس حکیم گفتش:

چو می‌بینی که فاییده ندارد

کثیف از چه کنی تو خون خود را؟

بیا عارف شو و کمتر سخن گو

پذیرا شو عزیزم هر چه شد را

مددکار گفت:

ُاگر تسلیم ظلم ای دوست گردی

بساط خود قویتر گستراند

وگر کم‌فایده باشد ولی مرد

دهد انجام آنچه می‌تواند

حکیم پاسخ داد:

آب دریا شور باشد ای عزیز

تو در آن صد پارچ آب شرب ریز

پس چنین گویی که زانها بی‌شکی

کم شود شوری دریا اندکی

شوری دریا شود کمتر ولی

کی شود مر ذائقه را منجلی

اینچنین سعیی تو خود نابوده گیر

سعی در این راه را بیهوده گیر

خویش را با پارچهای آب شوی

از تحول بحر را بس گفتگوی

عمر ضایع کرده‌ای در این خیال

خیس کردی در هوایش پر و بال

پس کنون برخیز ای مشتی ز خواب

خشک می‌کن بال را در آفتاب

تا دوباره پر کشی تا آسمان

گور بابای سی.ا-ست ای جوان

حیف باشد آن انرژی‌های تو

قدرت اندیشه والای تو

که شود صرف سی.ا-ست ای رفیق

عمر کوتاه است و فرصتهاست ضیق

پس بدین سخنها مددکار را آرام گردانید تا دیگر هیچ نگفت و صاحب حسن در این ایام بر سر امارت بماند و کام راند پس حکیم او را گفت

تو خود دانسته‌ای ای صاحب حسن

که من را خود طمع بر این سیه نیست

ولی او سهم دیگر دوستان هم

بوَد می‌دانی او مخصوص شه نیست

دو شب در ماه شد سهم مددکار

نصیب کیمیا جز ثلث مه نیست (3)

پس صاحب حسن گفت همانا عدالت آن باشد که هر که را بر لیاقت سهمی دهند و مرا زحمت امارت باشد و سهمی بیش طلب کردن زیادت نباشد

هر کسی بر اساس زحمت خویش

بهره باید بگیرد و من هم

چون امیرجزیره‌ام باید

که بگیرم معادلش سهمم

پس مدت معهود گذشت و صاحب حسن  همچنان بر سر کار بود و کناره نمی‌گرفت تا کیمیاگر را نیز از خود بگردانید. سالها بر این نمط  گذشت تا اینکه روزی قایقی دیگر بر کنار جزیره شکسته  شد و مردی به جزیره در آمد پس چون یاران یافتندش پرسیدندش که‌یی؟ گفت ک باز گفتندش نه می‌پرسیم که‌یی باز پاسخش ک بود پس همان ک نامیدندش و هیچ چیز دیگر از او معلوم نشد.

ادامه دارد...

1- از دیدگاه افلاطون فیلسوف باید حاکم شود.

2- یعنی این خط و این نشان

3- یعنی دو روز مددکار، ده روز کیمیاگر و هجده روز  صاحب حسن.

در تشکر از دوستان در پی رباعیات ک

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۰۸ ق.ظ
از رنج حکیم بس تاثر دارم
امید شفا برای آن حر دارم
سنگین شده سینه ام در این غم گویی
بر فرق سرم هوای آجر دارم
...............
ای جان مجی سروده ات زیبا بود
هر قطره ای از کلام تو دریا بود
احسنت به تو که می نهی سنگ تمام
حرف دل تو شبیه حرف ما بود
.................
اشراق شکست و ذره اش محزون شد
مشاء سکون یافت، ز خط بیرون شد
شد فلسفه جویای حقیقت که چرا؟!
گفتند مکانی از زمان بیرون شد
==============

قربان تمام دوستانم گردم
جویا شده‌اند هر کدام از  دردم
بر مرتض و افشن و مجی و بر ک
صد  بار درود می‌فرستم هر دم

از دست شکسته غم نباید خوردن
از بهر تن از چه روح را آزردن؟
گر دل شکند غم آن بود ای مشتی
بی دوست چه فرق زندگی با مردن

مشاء نبودم ای ک، سائق بودم (مشاء به معنی  کسی که پیاده راه می‌رود و سائق به معنای  راننده است)
اشراق ندیده سخت عاشق بودم
صد راه برفتم و نیم صدرایی (یعنی با  سرعت صد راه می‌رفتم)
عارف نشده ز عقل فارغ بودم
  • ۳ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۱ ، ۰۹:۰۸

تسلّی خاطر

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۳۸ ق.ظ
دریغ و درد ز دست فلک که دست حکیم

جریحه داد و شکست از تصادفی پر بیم

دلم به شور شد از غیبتش در این ایّام

که غیبت از حضر او مباد در تقویم

همین که جان به سلامت ببرده ز آن رخداد

بود تسلّی خاطر؛ به داغ همچو نسیم

علاج عاجل جسمش رجاء جمله‌ی ماست

که رنج او همه جان را بود عذاب الیم

ز دست ما چه برآید به جز امید؟ مجی!

ز بهر صحّت کامل برای دست حکیم

============

بسی ممنون مجی جان خوش سرودی
تسلی‌بخش  من همواره بودی
همین‌سان از تو مرتض جان تشکر
نمایم  بابت عرض تأثر
به هر حال این بود تقدیر و با آن
نبتوان جنگ کرد ای جان جانان
شماها سالمید این هست کافی
کند این دردهایم را تلافی
تحمل کردن بی‌دستی آسان
که از بی‌دوستی باید هراسان
کجایی ای ج جان جای تو خالیست
ک هم یادی نکرد از ما. چرا نیست؟
شکسته دست من بنویس چیزی
اگرچه بی نوشتن هم عزیزی
درون گچ بخواهد ماند ماهی
برای تایپ کردن نیست راهی
مگر با دست چپ حرفی به حرفی
نویسم که ندارد هیچ  صرفی
پس ای یاران بجای من بمانید
نویسید از خود و خود هم بخوانید
من اینجا پستتان را شاهدستم
شکیبایی کنم با وضع دستم
کجا با دست چپ  گردند تایپیست
شما با دست سالم عذرتان چیست؟
شنیدستی زکاةُ العلم نشرُه
مکن ای جان پس اندر آن تسامح
بجای گپ زدن با دوست دختر
بیا مشتی به  وبلاگت بزن سر
در آجر آمدن هر روز یک‌بار
ندارد کاسبی را هیچ آزار
مددکاری نمودی شصت کس را
مدد کن دوستان هم‌نفس را
اگر ننوشتم ای جان چند روزی
نویسید ای رفیقان چند روزی
درون چشمهایم شد علف سبز
گرانتر گشت موبایل مرا قبض  (چون این هفته‌ها با موبایل اینترنت می‌رم)
روم هر روز  و می‌بینم بخاری
بلند ای جان نشد از هیچ یاری
به شست پا رسد دست ایستاده (از بس که دست از پا درازتر برگشته‌ام)
چو بینم هیچکس پستی نداده

  • ۷ نظر
  • ۱۸ خرداد ۹۱ ، ۰۴:۳۸

یک نکته از این معنی (پیرو کلمه قصار دو پست قبل مرتض)

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۱۸ ب.ظ
بعضی وقتها باید کاری که دیگران می‌خوان در اون لحظه بکنی والا اونا یک کارهایی در اون لحظه می‌کنن که شصت بار از اون کارهایی که ازت می‌خواستن بدتره.
وقتی کارهایی که می‌خوای بکنی خیلی با هم فرقی نداره و معمولا هم همینطوره، دیگه فرقی نداره کدوم رو انجام می‌دی.
از بین کارها اونی رو انتخاب کن که وقتی روز قیامت خواستن بخاطرش چوب توی آستینت بکنن بگی ارزشش رو داشت.
اونی که بعضی وقتها کارهایی رو می‌کنه  که احساس می‌کنه اگه انجامش نده دیگه اهمیتی نداره که چه کاری بکنه  بخاطرش مجبور میشه بیشتر عمرش رو تو وقتهایی سپری کنه  که دیگه اون بعضی وقتها توش خیلی کمتر براش پیش میاد.
بهتره مثل بچگی دستت رو به یکی دیگه بدی تا از خیابون ردت کنه و راحت به ماشینها و عابرها و اطراف نگاه کنی تا اینکه خودت رد بشی و همش مضطرب باشی که ماشین بهت نزنه و هیچی هم از اطرافت نفهمی.
بهتره مثل شیر یه گاومیش شکار کنی و مشغول خوردنش بشی تا اینکه مثل گرگ ده تا گوسفند رو پاره کنی و آخر سر چوپون و سگش دنبالت کنند.
اگه مثل پاندا و کوآلا فقط یه غذا بخوری منطقه زندگیت محدود میشه، اما اگه مثل خرس همه چیز بخوری، تو کل دنیا می‌تونی زندگی کنی.

  • ۳ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۱۸