اسمش رو چی بذارم؟
- ۴ نظر
- ۲۱ تیر ۹۱ ، ۰۸:۵۸
«از در درآمدی و من از خود به در شدم»
گویی به دستبوس وبر مفتخر شدم
دارم دو صد مقاله علمی پژوهشی
آثار علمیات بدیدم و نک بیاثر شدم (نک=اینک)
استاد تام بودم و بعد از لقای تو
شاگرد آن معارف و فضل و هنر شدم
گفتند پرسشی کن از او در مصاحبه
شرمندهام مزاحم وقتت اگر شدم
گفتند چند به او نمره میدهی؟
گفتم که نمره چیست؟ حسابی پکر شدم
از بیست بیشتر نبود نمره کَش دهم
من بیسواد سائل اهل نظر شدم
کمی ایراد در سیستم مرا بود
نشد تا پاسخ دکتر دهم زود
که من یک هفته محو تبع بودم
به دل باب ارادت می گشودم
به خود گفتم که او مردی حکیم است
وگر یک دست دارد بی ندیم است
ندارم قدرت یارای او را
که مغزی نیست در سر این کدو را
ولیکن چون کدو تنبل نشستم
نیامد کارچندانی ز دستم
ولی ناگاه در صبح نموری
درون مغز من تابید نوری
به رویایی فرو رفتم پس آنگاه
شدم از سر آن استاد آگاه
حکیم ما در آن ایام سرمست
مگر می شد گذارد دست بر دست
نشیند شاهد صد عیش باشد
ولی او را دلی پر طیش باشد
از آنجایی که علم طب بلد بود
برای هرکسی یک نسخه فرمود
پس آنگه بهر دیگر دوستانش
روانگردان فراهم کرد آنش
پس از آن از در حکمت به کرات
در آمد که منم نور سماوات
شما غرق گناهان کبیرید
روا باشد که این دارو بگیرید
عصای آن سه تن را مندرس ساخت
توان را از عصاهاشان بر انداخت!
مگر آنان شوند از دوست اغفال
ملقب کرد آنان را به تمثال
یکی را صاحب حسنش لقب داد
رقیبش خواند با مجنون و فرهاد
یکی راخواند استاد محقق
که او را هست استدلال و منطق
یکی را هم که دل می سوخت هر بار
خطابش کرد افشین مددکار
ویاگرا ساخت با جنسینگ آن مرد
که آنجا در جزیره بوده چون ورد
سپس خود را تکامل داد چون شیر
سیه را کرد در بستر زمینگیر!
حکایت در درون صد راز دارد
که نه پایان و نه آغاز دارد
محقق شد دلیل جستجویم
چگونه ؟ این بماند تا بگویم!
و این پاسخ من
نمودم صبر و غوره گشت حلوا بیامد شعر ک چون منّ و سلوی رود بنگاله چون زو پارسی قند دیابت طوطیان هند دارند دهد گر گیر گاهی به حکیمی از آن در دل نباید داشت بیمی شنیدی تُعرَفُ الأشیا بِأضداد حکیمان را نشانی ک به ضد داد بگوید او چنین است و چنان است ولی عاقل بداند که نه آن است کنون گر مدرکی دارد بیارد حکیم از حرف حق ترسی ندارد اگر چه قدرت شعرش زیاد است و لیکن تکیهاش بر روی باد است هوا را هیچکس گیرد به انبر کسی بر روی سنباده خورد سر همین سان تهمت بر او غریب است حکیم و آن سیه زن؟ بس عجیب است کسی پرسد که شیر پاستوریزه درون پاکت بسته تمیزه؟ اگر اینگونه پرسش نیست معقول نه پاکی حکیمان هست مجهول
چون ک چند روزی پیش یاران ماند معلوم گردید که اهل ادب است و شعر به غایت نیکو میسراید
همچو هوشنگ ابتهاج قدر
شوخ و سرزنده چون نسیم شمال
مثل گلچین سراسر ایده نو
چون معین در لغت به حد کمال
و او را نیز معلوم گردید که قدرت به دست کیست و راه تقرب به صاحب حسن چیست
موقعیتشناس بود ک و
دید قدرت به دست صاحب حسن
گفت با دیدن فضایل او
من شدم مست صاحب حسن
صاحب حسن چون این تملق از او دید او را بجای کیمیاگر برگزید و یار خاص خود گردانید
مگو هرگز مصونم من ز تعریف
که کس سالم نمانْد از پاچهخاری
بگوید تو چنینی و چنانی
چو او را عاقبت با توست کاری
که تعریف چون مکرر گردد در ذهن شنونده مقرر گردد
اگر گویند تو استاد فنّی
تو گویی نه نباشم من در این حد
اگر تکرار گردد این سخن از
زبانِ دیگران، گردد مؤکد
از آن پس گر کسی گوید چنین نیست
تو گویی دارد البت نیت بد
پس صاحب حسن یاران راگفت که سالیان دراز با شما بودم و کس ازشما قدر من نشناخت چنان که ک. او را چندان مایه خرد است که بعد از چند روزی در من آن یافت که شما در سالیانی در نیافتید.
آمد به جزیره چند روزی
دریافت چه زود شأن من را
آری که بصیرتی بباید
نه طی زمان، شناختن را
ک گفت که این بصیرت خود از برکت انفاس تو بود.
برکت انفاس تو چشم مرا (مفتعلن مفتعلن فاعلن)
صاحبِ حسنا بنمودست باز
آینه زیباییاش از روی توست
ای که حقیقت تویی و من مَجاز
صاحب حسن را وقت با این سخن خوش شد و او را نخبة السلطنه و بصیرالدوله لقب داد و ک نیز با این ابیات سپاس گفت:
ای سایه حق در این جزیره
حسن تو ندید قلب تیره
از یمن وجود توست گر ک
شأن تو شناخته بصیره
پس صاحب حسن یاران خود را گفت شما را خود حسادت و قدرتطلبی چشم حقیقتبین ببسته است
اگر یک متر بالاتر نشینی
بگیرد پاچهات را زیرِدستی
تمام سعی خود را میکند تا
که پایینت کشد زآنجا که هستی
اگر تا آسمانها اوج گیری
بگوید از حسادت که تو پستی
حکیم گفت عجب نیست که مدح شیرین است و ک را خود چشم بر چیز دیگری است. و ما خود سالها با تو بودیم و تو همانی که بودی جز آنکه از نقد روی برتافتی و با آنکه مدح تو گفت درساختی.
تویی که شهره شهری به نقد نشنیدن
چو من فقط سخن مادحان پسندیدن
مبوس خود لب ساقی و جام می مشتی
که دست نقدپذیران سزاست بوسیدن
صاحب حسن از این سخن نیک از جای بشد لیکن دم نیارست برآوردن که سخن حکیم را هنوز اعتباری بود میان دوستان. پس با ک به خلوت اندر شد و او را گفت
ای ک از دست حکیمم در عذاب
که هر از چندی نماید انتقاد
راه حلی پیش آور ای ک جان
تا دهیم آن اعتبارش را به باد
ک گفت این خود دانم و تخریب اعتبار او توانم اکنون مرا خبر ده که این جوان دورگه در جزیره کیست و نسبتش با شما چیست و او خود داستان زن سیاه را نمیدانست که مدتی پیش از او درگذشته شده بود و او را از آن زن خبری نه. چون صاحب حسن قصه برخواند ک گفت حیلتی خواهم ساخت مر حکیم را، لیکن تاریخ باید از نو نبشت و تو را بر آن شاهد خواهم گرفتن.
از که بود این سخن نمیدانم
که نویسند فاتحان تاریخ
هر چه باشد خلاف ایدهیشان
عوضش میکنند خود از بیخ
پس یاران را چنین گفت که دیروقتی است به جزیره در آمده است و خویشتن به مصلحتِ شناختن ساکنان پنهان داشته گر چه همواره چشم بر آنان داشته و بلکه یاران را با سیه زن در غار دیده بود و صاحب حسن گفتی آری که چند بار سایهای دیده بودم و با خود همی گفتم شاید توهمی بوده باشد پس مدتی بعد یاران را گفت که پدر این دو رگه را روشن باید گردانیدن که روا نباشد این جوان را در تحیر نگاه داشتن. یاران گفتند این چگونه شود گفت
ژنتیک است راه تشخیصِ
پدر این جوان ز دی ان اِی
یک نمونه بگیرم از همگی
تا بفهمیم کیست والد وی
و یاران خود ژنتیک ندانستندی و بدان حیلت که دانید حکیم را پدر آن جوان خواندی و حکیم خود در عجب مانده بود
با سیهزن شبی به سر بردم
از برای نجات یارانم
چه شد از بین اینهمه گُشنی (یعنی رابطه)
شد پسر زان من نمیدانم
لیکن به ضرورت داستان آن یک شب برای یاران باز گفت لیکن ک سخن به میان آوردی که در آن حال نزدیکی ممکن نبود و حکیم را خود با آن زنک سر و سری بود که داستان آن دانی و بدین شیوه حکیم را از اعتبار پیشین انداختی
ترتیب نداده گشت تخریب
افتاد ز اعتبار سابق
شد حکمت او همه فراموش
از یاد برفت آن سوابق
از آن پس هر گاه انتقادی کردی گفتندی تو همانی که مخفیانه با زنک سر و سری داشتی و پنهان نگاه داشتی و نقد او به هیچ نگرفتندی و او خود هیچگاه ندانستی که آزمایشی در کار نبود و او چون یاران دگر سر کار بود.
بجای نقد سخن، اعتبار گوینده
به تهمتی و به اَنگی ببر به زیر سؤال
اگر بیابی از او عیب و نقطه ضعفی
به آن بچسب و مده مر ورا تو هیچ مجال
پس از آن سالها کام راندند و سیهزن خود زنده بود که او را با حرکتی ژانوالژانی دفن کرده بود تا او را برای خود خاص نگاه دارد و میترسید از اعتراض حکیم، لیکن چون چنین شد زنک را آشکار گردانید. ک خود ثلث ماه از او سهم برد که خدمتی بسزا کرده بود او را و این بود تا آنکه هر دو در نهایت متحول شدندی و ذیموقراطیای در سطح کشورهای اسکاندیناوی برقرار کردندی.
-----------------------------
این پایان داستان گرد هم آمدن چار یار و ک در کنار یکدیگر بود ضمن داستانهای
صاحب حسنِ دلاک زنان
کنیزک و کیمیاگر
کنیز و خاتون و خرش و مددکار
ک و وزارت صاحب حسن
که تقدیر این بود که با دست چپ تایپ شود
امیدوارم این مجموعه مایه انبساط خاطر دوستان را فراهم آورده باشد.
چون روزگاری بر چار یار در جزیره گذشت حکیم گفت از این گریزی نباشد که کسی اداره این جزیره را برعهده گیرد تا امور انتظام پذیرد و آتش اختلاف در جمع ما نگیرد:
دوستان از بین ما باید یکی
کارها در دست گیرد ناگزیر
تا برد کار جزیره را به پیش
او برای ما بخواهد شد امیر
یاران در این با او موافقت نمودند پس صاحب حسن گفت:
تو سزاوارتری از همگان
که شوی حاکم بر اهل جزیر
از فلاطون بشنو حاکم کیست (1)
کی توان یافت تو را کفو و نظیر
حکیم اما گفت مباد کس را امارت اینچنین که استبداد افزاید و فساد زاید باید که مجمعی سازیم و رایی دراندازیم تا امیر معلوم گردانیم. پس رای بر این قرار گرفت که کیمیاگر بر این امر نظارت کند که اهل پژوهش بود و آمار.
کار را تو به کاردان بسپار
تا بگیری نتیجه مطلوب
گاو نر لازم است و مرد کهن
هر بزی خود کجاست خرمنکوب؟
پس از یاران سوگندان غلیظ گرفت که نظارت او را ایرادی نگیرند و رای او بپذیرند.
پس صاحب حسن و مددکار نامزد گشتند و حکیم به نفع مددکار از نامزدی کناره گرفت و گفت:
نباشد کارِ روشنفکر امارت
که بیشک میزند او عاقبت گند
وظیفه من ای جان انتقاد است
مرا باید برون استادن و پند
صاحب حسن را شعار، آزادی و ذیموقراطی بود:
چه سودی بذر استعداد اندر
زمین دل اگر باران نباشد
بمیرد جمله خلاقیتها
چو ذیموقراطی ای یاران نباشد
حکیم از او بپرسید باید که مراد خود از آزادی روشن گردانی که بسیار سوء استفادت از آن کردهاند گفت:
گر شوم حاکم جزیرهیمان
همه در نقد من شوند آزاد
بلکه هر کس که انتقادی کرد
جایزهایش خواهم داد
مددکار را عدالت شعار بود. حکیم گفتش بسیاری از عدالت گفتند و ظلم افزودند مراد تو چیست؟ گفت:
اگر حاکم شوم سهمی مساوی
دهم از هر چه باشد در جزیره
بماند هر شبی پیش یکی از
رفیقان آن زن بدشکل تیره
غذا گر در جزیره کم شود هر
کسی گیرد مساوی سهم و جیره
پس چون شعار آندو بشنودند حکیم گفت اساسنامهای راست باید کردن که هر که امیر گردید چند سالی بیش نماند که ماندن خوی آدمی بگرداند و بساط استبداد بگستراند
ز آسمان گر فرشتهای آید
تا شود حاکم و دگر نرود
کمکم ابلیس میشود وَ دگر
جز به زور و به چوب تر نرود
پس اساسنامهای راست گردانیدند و با نظارت کیمیاگر رای پنج تن گرفتند همه را از ابتدا معلوم بود که رای آن زن سیاه با صاحب حسن است پس چون آرا را برشمردند به عدد شش بود. مددکار و حکیم گفتند ما خود پنج نفر بیش نیستیم سوگند را به آنها یادآوراندند پس سکوت پیشه گردانیدند و آرا را خواندند هر شش با صاحب حسن بود مددکار باز گفت من خویش رای داده بودم و رای حکیم نیز با من بود و لااقل دو رای میبایستمی داشتن، پس باز آن سوگندان غلیظ را به خاطرِ او آوردند و صاحب حسن خود اخم کرده بود که این مددکار عدالت نمیورزد و رای حَکَم را گردن نمینهد و حکیم اینبار هیچ نگفت
ملتزم چون شدی به رای حَکَم
پس از آن جای اعتراضی نیست
ای مددکار از چه معترضی؟
کیمیاگر مگر که قاضی نیست؟
چون صاحب حسن امیر گردید کیمیاگر را وزیر گردانید مددکار گفت مگر با او گاوبندی کرده باشی که آنچه کردی به انتخاب ماننده نبود لیکن این سخن صاحب حسن را خوش نیامد و گفت
شوی محروم یکسال از سیهزن
به این خاطر که کردی اعتراضی
همه ز اول توافق کرده بودیم
که باشد کیمیاگر فرد قاضی
از این بدتر ببینی ای مددکار
نگردی گر به آنچه گفت راضی
حکیم گفت:
تو گفتی که نقد من آزاد هست
جریمه کنون از چه کردی ورا؟
شعارت چه شد؟ وعدههایت کجاست؟
فراموش کردی همه را چرا؟
صاحب حسن گفت:
آنکه اصلاح کار من خواهد
چاکر و مخلصش شوم بنده
کی مجازات کردم آنکس را
که بیاورد نقد سازنده؟
نقدهای مخرب او آرد
شد چو در انتخاب بازنده
حکیم گفت خود این سیاست دونان است که چون از انقاد برنجند آن را مخرب نامند و مدیحت را نقد سازنده خوانند:
آنچه تو نقد مخرب نامیش
یعنی آنچه بر مذاقت خوش نبود
نقد سازنده تو را میسازد و
بیش از آنکه نقد باشد هست سود
صاحب حسن جواب داد:
پشت تو میخارد و میخارمش
گر کنی نقد مخرب زین نمط
مصلحت اینگونه دارد اقتضا
که ز خوبیها سخن گویی فقط
گر از این پس افکنی بذر نفاق
بد ببینی این نشان، این نیز خط (2)
پس حکیم به ضرورت سکوت اختیار کردی و دم بر نیاوردی لیکن مددکار هنوز دندان بر هم ساییدی و کف بر دهان آوردی پس حکیم گفتش:
چو میبینی که فاییده ندارد
کثیف از چه کنی تو خون خود را؟
بیا عارف شو و کمتر سخن گو
پذیرا شو عزیزم هر چه شد را
مددکار گفت:
ُاگر تسلیم ظلم ای دوست گردی
بساط خود قویتر گستراند
وگر کمفایده باشد ولی مرد
دهد انجام آنچه میتواند
حکیم پاسخ داد:
آب دریا شور باشد ای عزیز
تو در آن صد پارچ آب شرب ریز
پس چنین گویی که زانها بیشکی
کم شود شوری دریا اندکی
شوری دریا شود کمتر ولی
کی شود مر ذائقه را منجلی
اینچنین سعیی تو خود نابوده گیر
سعی در این راه را بیهوده گیر
خویش را با پارچهای آب شوی
از تحول بحر را بس گفتگوی
عمر ضایع کردهای در این خیال
خیس کردی در هوایش پر و بال
پس کنون برخیز ای مشتی ز خواب
خشک میکن بال را در آفتاب
تا دوباره پر کشی تا آسمان
گور بابای سی.ا-ست ای جوان
حیف باشد آن انرژیهای تو
قدرت اندیشه والای تو
که شود صرف سی.ا-ست ای رفیق
عمر کوتاه است و فرصتهاست ضیق
پس بدین سخنها مددکار را آرام گردانید تا دیگر هیچ نگفت و صاحب حسن در این ایام بر سر امارت بماند و کام راند پس حکیم او را گفت
تو خود دانستهای ای صاحب حسن
که من را خود طمع بر این سیه نیست
ولی او سهم دیگر دوستان هم
بوَد میدانی او مخصوص شه نیست
دو شب در ماه شد سهم مددکار
نصیب کیمیا جز ثلث مه نیست (3)
پس صاحب حسن گفت همانا عدالت آن باشد که هر که را بر لیاقت سهمی دهند و مرا زحمت امارت باشد و سهمی بیش طلب کردن زیادت نباشد
هر کسی بر اساس زحمت خویش
بهره باید بگیرد و من هم
چون امیرجزیرهام باید
که بگیرم معادلش سهمم
پس مدت معهود گذشت و صاحب حسن همچنان بر سر کار بود و کناره نمیگرفت تا کیمیاگر را نیز از خود بگردانید. سالها بر این نمط گذشت تا اینکه روزی قایقی دیگر بر کنار جزیره شکسته شد و مردی به جزیره در آمد پس چون یاران یافتندش پرسیدندش کهیی؟ گفت ک باز گفتندش نه میپرسیم کهیی باز پاسخش ک بود پس همان ک نامیدندش و هیچ چیز دیگر از او معلوم نشد.
ادامه دارد...
1- از دیدگاه افلاطون فیلسوف باید حاکم شود.
2- یعنی این خط و این نشان
3- یعنی دو روز مددکار، ده روز کیمیاگر و هجده روز صاحب حسن.
جریحه داد و شکست از تصادفی پر بیم
دلم به شور شد از غیبتش در این ایّام
که غیبت از حضر او مباد در تقویم
همین که جان به سلامت ببرده ز آن رخداد
بود تسلّی خاطر؛ به داغ همچو نسیم
علاج عاجل جسمش رجاء جملهی ماست
که رنج او همه جان را بود عذاب الیم
ز دست ما چه برآید به جز امید؟ مجی!
ز بهر صحّت کامل برای دست حکیم
============
بسی ممنون مجی جان خوش سرودی
تسلیبخش من همواره بودی
همینسان از تو مرتض جان تشکر
نمایم بابت عرض تأثر
به هر حال این بود تقدیر و با آن
نبتوان جنگ کرد ای جان جانان
شماها سالمید این هست کافی
کند این دردهایم را تلافی
تحمل کردن بیدستی آسان
که از بیدوستی باید هراسان
کجایی ای ج جان جای تو خالیست
ک هم یادی نکرد از ما. چرا نیست؟
شکسته دست من بنویس چیزی
اگرچه بی نوشتن هم عزیزی
درون گچ بخواهد ماند ماهی
برای تایپ کردن نیست راهی
مگر با دست چپ حرفی به حرفی
نویسم که ندارد هیچ صرفی
پس ای یاران بجای من بمانید
نویسید از خود و خود هم بخوانید
من اینجا پستتان را شاهدستم
شکیبایی کنم با وضع دستم
کجا با دست چپ گردند تایپیست
شما با دست سالم عذرتان چیست؟
شنیدستی زکاةُ العلم نشرُه
مکن ای جان پس اندر آن تسامح
بجای گپ زدن با دوست دختر
بیا مشتی به وبلاگت بزن سر
در آجر آمدن هر روز یکبار
ندارد کاسبی را هیچ آزار
مددکاری نمودی شصت کس را
مدد کن دوستان همنفس را
اگر ننوشتم ای جان چند روزی
نویسید ای رفیقان چند روزی
درون چشمهایم شد علف سبز
گرانتر گشت موبایل مرا قبض (چون این هفتهها با موبایل اینترنت میرم)
روم هر روز و میبینم بخاری
بلند ای جان نشد از هیچ یاری
به شست پا رسد دست ایستاده (از بس که دست از پا درازتر برگشتهام)
چو بینم هیچکس پستی نداده