سوال
- ۹ نظر
- ۰۳ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۰۵
یه جوری از جورا هست که تو اگه اون جوری زندگی نکنی دیگه مهم نیست چه جوری داری زندگی میکنی
یه جور دیگه اش اینجوریه
در لحظه ای که الان هستی یه کاری از کارا هست که تو دوست داری اون کارو بکنی اگه نتونی اون کارو بکنی دیگه فرقی نمی کنه داری چیکار می کنی...........
«یـک کـنـیـزک یـک خـری بر خود فکند
از وفــــور شــــهـــوت و فـــرط گـــزنـــد
خــر هــمــی شــد لــاغــر و خــاتـون او
مـانـده عاجز کز چه شد این خر چو مو
نـعـلبـنـدان را نـمود آن خر که چیست
عــلـت او کـه نـتـیـجـهش لـاغـریـسـت
هـــیـــچ عــلــت انــدرو ظــاهــر نــشــد
هــیــچ کــس از ســر او مــخــبــر نــشــد
در تــفــحــص انــدر افــتــاد او بـه جـد
شــد تــفــحــص را دمــادم مــسـتـعـد»
تا طویله رفت روزی زاتفاق
تا ببیند چون بود حال الاغ
دید چیزی که... بخوان در مثنوی
تو ز من این حرفها را نشنوی
من نمیدانم که مولانا چرا
گوید آسوده کلام زشت را
هیچ سوراخی نمانده در بدن
که نیاورد آن بزرگ از آن سخن
هر چه توجیه است آوردیم و لیک
نیست شان او چنین حرف رکیک
گر نویسم آنچه اینجا گفت را
فیل با تر میشود وبلاگ ما
کونگ و مارکس و کیرشف را مولوی
بارها آورده اندر مثنوی (هانس کونگ عالم اخلاق و کیرشف فیزیکدان است)
«این زمان جان دامنم برتافته است»
تا بپرسم سرّ آن زان شیخ مست
این همه آلات و ابزار از چه رو
آورَد آن شیخ اندر گفتگو
گر نگفتی او سخن از چیز خر
خود معانی کی فتادی در خطر؟
سرّ آن را من نفهمیدم ولی
باز هستم مخلص آن مولوی
دوست دارم شعرهای نغز او
وان حکایات خوش و پرمغز او
الغرض خاتون در آن خاطر غریق
مختصر گویم که الوقت ضیق
«از شـــکـــاف در بـــدیـــد آن حـــال را
بــــس عـــجـــب آمـــد از آن آن زال را
در حسد شد گفت چون این ممکنست
پـس مـن اولـیـتـر کـه خـر مـلـک منست
خـــر مـــهــذب گــشــتــه و آمــوخــتــه
خــوان نــهــادسـت و چـراغ افـروخـتـه»
از قضا آندم مددکار قدر
از کنار آن مکان کردی گذر
دید خاتون را و او هم دید زد
پس بدید او بی هوا آن کار بد
چشم خود بست او بر آن کار قبیح
گفت با خاتون که این باشد فضیح
گفت خاتون کای مددکار عزیز
بین چه حالی میکند خود آن کنیز
تو رها کن حرف از اخلاق را
سیر کن استادی اولاغ را
بعد از این من هم چنین کاری کنم
با الاغ خویش دلداری کنم
گفت استادی مبین خاتونِ خر
که ندیدن رمز را، دارد خطر
ساعتی دیدی تو این رخداد و باز
خود ندیدی چیست اینجا رمز و راز
دیدهام یک ثانیه من این گناه
رمزها فهمیده ام در یک نگاه
او کدویی کرده پنهان اندر آن
جایگاهی که نمی شاید بیان
تو ندیدی آن کدو را ای ببو
بشکند این چیز ورنه آن سبو
جان خود می باختی بی هیچ شک
مثل خاک تشنه میخوردی ترک
گفت خاتون جان من دادی نجات
هر چه گویی آن کنم ای خوشصفات
گفت با خاتون که من خود هادیم
من طبیب دردهای تو نیم (یعنی کار مددکار ارجاع دادن است)
خوش سخن گویم ولی درمان درد
کی شود با حرفهای سخت و سرد
گر چه در این فن فرانکل گشتهام
چون فرویدم شمع محفل گشتهام
یونگ اگر چه هست اندر جیب من
زخم را مرهم بباید نی سخن
گفت خاتون پس چه باید کرد هان
گفت آهسته که دارد خرج آن
کار من هر چند غیر گفت نیست
مشورت دادن ولیکن مفت نیست
این ویزیت من بود، بنوشت و داد
گفت خاتون بس گران است و زیاد
دید چاره نیست پس خر را فروخت
چند روزی در فراق خر بسوخت
پول آن را به مددکار او چو داد
گفت حالا ره نما ای مرد راد
گفت اینگونه شنیدستم کسی
آمده اینجا ز حکمت پر بسی
من مددکاری نمودم مر ترا
خوش نجاتی دادم از آن خر ترا
بعد از این باید به پیش او رویم
طالب درمان برای تو شویم
پس به پیش آن حکیم فرد رفت
برد همراه خود آن خاتون زفت
در کنار آن حکیم نیکخواه
قصه را برخواند بهر آن حکیم
گفت درمانت کنم بی هیچ بیم
شهوتت را یک نفر درمان کند
کار درمان تو را آسان کند
پس سپرد او را به صاحبحسن تا
خوب درمانش نماید آن فتی
پس مددکارش بپرسید ای عزیز
راه درمانی نما بهر کنیز
کیمیاگر گفت این با من سپار
که بود از آن کنیزک یادگار
رفت از دستم کنیز مالدوست
جانشین آن کنیزک بیشک اوست
پس حکیمش گفت: نه شرمندهام
آن کنیزک نیست از تو ای صنم
چون بود درمان او کاری خطیر
پارتیبازی نباشد دلپذیر
مرمرا درمان او باشد هدف
آورَد پس صاحب حسنش به کف
او طبیب درد و درمان وی است
او خمار و صاحب حسنش مِی است
او مِی است و ما سه آب خوردنیم
مست را باید که پیش مِی بریم
کیمیاگر گفت جانم سوختی
حکمت آوردی دهانم دوختی
نیک دانستم که تو اهل حقی
نیستی تو سودجو چون مابقی
چونکه خاتون دید صاحبحسن را
خود خریدار خرش بود آن فتی
دید خر را پیش او گفتا که زه
ای حکیم از بهر خر دارو بده
تا برَد از یاد تعلیم کنیز
تا شود چون قبل فرز و تند و تیز
پس حکیمش گفت خر هم زان او
هست صاحبحسن هم درمان او
لیک فکر بد مکن، درمانِ خر
بود با چوب و سواری ای پسر
عکس صاحبحسن را بر روی خر
دیدهای ای دوست در پستی دگر
تجربه چون داشت در این کار او
بهر بیماری خر بیطار او (بیطار=دامپزشک)
همچنین درمان خاتون و کنیز
نیست بر وجهی که پنداری عزیز
هر کسی از ظن خود تفسیر کرد
زرد میبینی چو عینک هست زرد
عینک از چشمان اگر برداشتی
آنچنان بد تو نمیپنداشتی
با مددکار الغرض گشتند تیم
کیمیاگر، صاحب حسن و حکیم
اینچنین بود ابتدای دوستی
چار مغزی در میان پوستی
ظهر روز دوشنبه چهارم اردیبهشت به اتّفاق همسرم حرکت کردیم به سوی خراسان و به مقصد مشهد. تفریحکنان میرفتیم و هر از چندی توقّف میکردیم. جادّه دو طرفه و نهچندان مطلوب بود؛ کمعرض و با آسفالتی فرسوده که حتّی از همان ابتدای جادّهی طبس، بخشی از آن در دست تعمیر و بازسازی بود. دو طرف جادّه تا چشم کار میکرد بیابان بود با تعدادی کوه کمارتفاع در افق دور دست که البته به لطف بارانهای بهاری نسبتاً زیاد امسال چندان بیآب و علف نبود و البته هر چه جلوتر میرفتیم و به خرانق نزدیکتر میشدیم، کوههای کمارتفاع را نزدیکتر میدیدیم. در طول مسیر مرتّباً تابلوهای «خطر برخورد با شتر» در کنار جادّه بود و چندجایی هم تعدادی شتر در بیابانهای اطراف جادّه دیدیم که مشغول چریدن بودند. برای همسرم سؤال پیش آمده بود که مگر این شترها بیصاحباند و ساربانیـ چیزی ندارند! چند کیلومتری که گذشتیم باز چند شتر دیدیم و البته این بار مردی موتورسوار هم بود که پاسخ آن سؤال را میداد!
ساغند اوّلین جایی بود که ایستادیم و در سایهی امامزادهی آن کمی استراحت کردیم. دوباره حرکت کردیم و چشم به راه دوختیم. غروب آفتاب نزدیکتر میشد و با گذر از رباط پشت بادام، کمکم به طبس نزدیک میشدیم. بیش از صد کیلومتر مانده به طبس، همان صحرای معروفی است که در آن نظامیان آمریکایی در سال 1359 توفانگیر شده بودند و حالا سالهاست که تکّهپارههایی از هواپیما یا چرخبال سقوط کردهشان را در آنجا قرار دادهاند و در کنار جادّه هم تابلوهایی با مضمون «محلّ سقوط هواپیمای آمریکایی» به آن اشاره میکنند. به شکرانهی آن حادثه، حتّی مسجدی بین راهی در همان حوالی ساختهاند به نام «مسجد شکر».
هوا گرگومیش بود که به طبس رسیدیم. همچنانکه به این شهر نزدیک میشدیم، در دو طرف جادّه درختها و باغهای خرما دیده میشد که چشماندازی زیبا داشت و همسرم از دیدن این منظره به وجد آمده بود. زمینهای کشاورزی اطراف سیراب به نظر میرسید و نشان از سیل بهاری هفتهی پیش طبس میداد. برای استراحت به امامزادهی معروف آن (حسین ابن موسی) رفتیم که در ابتدای شهر و در کنار جادّه بود.
شب را همانجا اتراق کردیم و در محوّطهی مجاور امامزاده، پارکی به نام «باغ رضوان» بود که در آنجا بساط پهن کردیم، شام خوردیم و چادر زدیم برای خوابیدن. این باغ رضوان پارک یا فضای سبزی محصور بود که بعد متوجّه شدیم وابسته به سازمان آرامستان یا گورستان این شهر است؛ چیزی در مایهی سازمان بهشت زهرای تهران! (ظاهراً هر شهری عنوانی خاص برای این مورد دارد؛ خلد برین در یزد، باغ رضوان در اصفهان و ...). در واقع وقتی به سرویس بهداشتی گوشهی آن رفتیم، در کنار آن سالنی بود که از شواهد بر میآمد غسّالخانه یا مردهشویخانه باشد؛ جمعی زن و مرد عزادار در اطراف و ماشین نعشکش در بیرون. همسرم پس از فهمیدن موضوع، با شوخی آمیخته به جدّی، کمی نگران شده بود که نکند اینجا قبرستان باشد و بیا برویم جای دیگر. خیالش را راحت کردم که چیزی نیست، اینجا پارک مناسب و امنی است و نشان دادن چند خانوادهی دیگر که مثل ما چادر زده و شب ماندنی بودند، قوّت قلبش شد. هوا فوقالعاده ملایم و مطبوع بود و نسیم بهاری آن شب جان میداد برای خوابیدن در چادر. آنقدر خسته بودیم که به سرعت خوابمان برد.
فردا صبح زود، ساعت پنج، بیدار شدیم و به راه افتادیم. فرصت زیادی نداشتیم تا به دیدن باغ گلشن معروف طبس برویم. برای همین به سمت عشقآباد و بعد بردسکن حرکت کردیم. چون این مسیر، راه اصلی طبسـ مشهد نبود، جادّهاش خلوتتر و البته خرابتر از قبل بود. در عشقآباد که شهر کوچکی است بنزین زدیم و بیش از یک ساعت بعد به بردسکن نزدیک شدیم. نزدیک شهر پلیس راه با ماشین ایستاده بود و مرتّب به ماشینها ایست میداد. به ما هم اشارهای کرد، ولی خیلی مشخّص نبود که با ما بود یا ماشین جلویی. برای همین سرعت را کم کردم، ولی با نگه داشتن ماشین جلویی به حرکت ادامه دادم. باز در آینه دیدم اشاره میکند که یعنی «کجا؟!» ایست کامل کردم. دیدم دارد به همان ماشین گیر میدهد. باز حرکت کردم و باز پلیس شروع کرد به دست تکان دادن از راه دور. این بار توقّف کردم و با دنده عقب به سمت پلیس برگشتم که او هم به سوی ما آمد. سلامی کرد و مدارک ماشین و گواهینامهی رانندگی از ما خواست. نشان دادیم و پرسیدم «مشکلی پیش آمده؟». شاکی شده بود که خانم کمربند نبسته و به ایست پلیس هم که توجّه نمیکنید! همسرم، که کمربند بسته بود از این اتّهام داشت عصبانی میشد. در واقع گهگاه برای کم کردن فشار کمربند، گوشهی بالایی آن را کشیده، با دست نگه میداشت و از قضا این کار را زمان رد شدن از جلوی پلیس هم انجام داده بود و آنها هم خیال کرده بودند که کمربند ایمنی را نبسته و حالا خواسته جلوی پلیس و برای گول زدن آنها با دست آن را موقّتاً نگه دارد! با این همه پلیس خوشبرخوردی بود و با توضیح ما قانع شده و شروع کرد به شوخطبعی و با لهجهی شیرین خراسانی تأکید میکرد که «مُو شوخطبع اُم»! در ضمن خیرخواهانه منّت هم سرمان گذاشت که چراغ ترمز سمت راست ماشین کار نمیکند و برای همین میتوانسته تا 15000 تومان جریمه بنویسد و جریمهاش در شب دو برابر است. از او تشکّر کردم و بعداً سر فرصت به چراغ ترمز که گهگاه قطعی داشت ور رفتم تا درست شد. ساعت نهونیم صبح، در یکی از پارکهای بردسکن صبحانه خوردیم و بعد از پر کردن باک گاز راهی کاشمر شدیم.
جادّهی بردسکنـ کاشمر چنان دربوداغان بود که «صد رحمتگویان» (نسبت به جادّهی قبلی!) طی آن مرحله کردیم. از حیث ناهمواری و چالهـ چوله بعید نیست که رکورددار جادّههای ایران و بلکه هم دنیا باشد! آثاری از سیلابهای روزهای قبل هنوز در اطراف جادّه دیده میشد و پستی و بلندیهای مکرّر جادّه در واقع به نوعی مسیر سیلاب بود و حتّی در چند جا تابلوی خطر برخورد با سیل هم نصب کرده بودند. به هر طریق گذشتیم و به کاشمر نزدیک شدیم. نرسیده به کاشمر جادّه کمی بهتر شد و البته با تابلوی کنترل سرعت و یکی دو دوربین ثبت تخلّفات علَم شده در ادامهی مسیر! خلاصه به کاشمر رسیدیم.
تابلوهای راهنمای مسیر در کاشمر ضعیف بود و عمدتاً مسیر مشهد را (از تربت حیدریه) نشان میداد. امّا من میخواستم از نیشابور برویم و البته به اشتیاق زیارت حضرت خیّام. با پرسوجو بالاخره پیدا کردیم. در ابتدای مسیر کاشمرـ نیشابور، امامزادهای بود به نام سیّد مرتضی. در کنار آن به اندازهی بستنی خوردن استراحت کردیم. حدود چهل کیلومتر ابتدای مسیر کوهستانی بود و فوقالعاده چشمنواز؛ درختها و بویژه بیدهای مجنون سرسبز دو طرف مسیر را به زیبایی تمام آراسته بودند و در پارههایی از مسیر رودخانهی کوچکی نیز پیدا بود که برخی مردم در کنار آن برای تفریح اتراق کرده بودند.
جادّهی نیشابور نسبتاً خلوت بود و البته سوای پیچوخم کوهوکمر، انصافاً کیفیت بهتری نسبت به جادّههای قبلی داشت. به هر حال پس از عبور از کنار چند آبادی و شهر کوچک عشقآباد (دومین عشقآباد در این مسیر)، از ظهر گذشته بود که به نیشابور رسیدیم. همسرم خسته شده و به دلیل اینکه من فقط به خاطر رفتن به نیشابور راه را دور کرده بودم، ناراحت بود. بحث جانانهای در این باب کردیم و برای چاشنیاش کبابی گرفتیم و در یکی از پارکهای زیبای شهر نیشابور ناهار خوردیم که بعد از خستگی راه حسابی چسبید. پس از نماز و کمی استراحت در همان پارک، برای دیدن آرامگاه خیّام و عطّار آماده شدیم که هر دو در محلّهای حاشیهای به نام شادیاخ قرار داشتند. اوّل به دیدار شیخ فریدالدّین رفتیم. جای با صفایی بود؛ در میان فضایی سبز از گل و بوته و درخت، بقعهای با گنبد فیروزهای بود که قبر عطّار در آن قرار داشت. در سمت راست ورودی محوّطه و قبل از رسیدن به مقبرهی عطّار، آرامگاه کمالالملک، نقّاش مشهور دورهی قاجار، با معماری زیبایی بنا شده بود. در محوّطه همچنین یک کتابفروشی با نام «هفت شهر عشق»، یک غرفهی فروش فیروزهی نیشابور و یک غرفهی عکس فوری دیده میشد. نیمساعتی آنجا بودیم و اگر فرصت داشتیم، بیش از این جا داشت که بمانیم. دلم برای دیدار خیّام آرام و قرار نداشت. فاصلهی کمی میان آرامگاه این دو شاعر بود و خیلی سریع به آنجا رسیدیم. اشتیاق زیادی داشتم و از کاشمر تا نیشابور، با پخشصوت ماشین به رباعیات خیّام با صدای شاملو و شجریان گوش میدادم. از همان بیرون ورودی، نماد معماری پیچدرپیچ آرامگاه پیدا بود که در انتهای محوّطهی مستطیل و در کنار درختهای بلند بسیار زیبا و دلانگیز مینمود. سر از پا نمیشناختم و ضمن گرفتن عکس به آرامگاه نزدیک میشدیم. تعدادی پسر بچه اطراف آن مشغول بازی و جستوخیز بودند. سنگ قبر خیّام هم برایم جالب بود؛ به جای مستطیل، چند ضلعی بود. لحظاتی کنار گور این مرد بزرگ با احترام و اندیشه نشستم. یک رباعی که جرقّهاش از بین راه (شاید از بردسکن) به ذهنم آمده بود و همسرم یادداشت کرد، حالا دیگر تکمیل شده بود:
از یزد به شوق تا نشابور شدم
همصحبت خیّام لب گور شدم
«دردا و ندامتا که تا چشم زدم»
زان خاک گهربار بسی دور شدم
هنگام رفتن، بیت اوّل رباعی دیگری نیز از ذهن گذشت که بعداً تکمیل کردم:
خیّام به آن فکر بلندت نازم
وآن طبع لطیف و شعر قندت نازم
با حرف و سخن چه خوش ربودی دلها
خواهم که به لطف آن کمندت نازم
در کنار آرامگاه خیّام، زیارتگاهی نیز به نام امامزاده محروق قرار داشت که کاشیکاری بنای آن جدید و نسبتاً چشمگیر بود. به هر صورت، با افسوس از نداشتن فرصت زیاد، از آرامگاه خیّام رفتیم تا زودتر به مشهد برسیم و هتل رزرو شده از دستمان نرود. باک گاز ماشین را پر کردیم و به راه ادامه دادیم. خوشبختانه مسیر نیشابورـ مشهد کمربندی و بخشی هم آزادراه بود. حدود یک ساعت مانده به غروب به مشهد رسیدیم و در خیابانها با نقشه به دنبال هتل بودیم. یک طرفه بودن برخی خیابانها کمی پیدا کردن را سخت میکرد، امّا بالاخره با نیمساعت چرخیدن در چند خیابان آن را پیدا کردیم. ورود ما به مشهد همان و باریدن باران بهاری همان. تا سر شب شاید بیش از یک ساعت باران نسبتاً پر و پیمانی بارید و تقریباً سه روزی که ما در مشهد بودیم هر روز هوا ابری یا بارانی بود. به همین خاطر در این چند روز فقط توانستیم به زیارت حرم امام رضا(ع) برویم. حرم نسبت به چند سال پیش که رفته بودیم، تغییر چندانی نکرده بود و همان تکمیل ساختوساز نمای بناهای چهار گوشهی صحن جامع رضوی در دست اقدام بود. ورود به حرم علی ابن موسی و زیارت آن از زمان کودکی برایم حسّی غریب و معنوی داشته و دارد. خاطرات اردوهای زمان مدرسه برایم زنده میشد. هم من و هم همسرم دوستانی مشهدی داشتیم که از همکلاسان سابق ما بودند و با آنها هم قراری گذاشتیم و دیداری تازه کردیم.
بازدید از کتابخانهی آستان قدس، از سالها پیش برای من جذبهای گریزناپذیر دارد و بنابراین جزوی از زیارت کردن من است! حتّی دو روز صبحانه را هم در کافهتریای کتابخانه صرف کردیم. عدسیهای آن حرف ندارد!
سه روز به سرعت سپری شد و جمعه ظهر به عزم بازگشت حرکت کردیم، امّا این بار از مسیر اصلی؛ تربتحیدریه ـ فردوس ـ بشرویه ـ طبس ـ یزد. قبل از تربت حیدریه باران پشتداری گرفت که تا موقع خروج از این شهر همچنان تند و دانهدرشت میبارید، به طوری که در یک جا به موازات جادّه سیلاب کمی به راه افتاده بود. در باغ دلگشای شهر فردوس برای ناهار ایستادیم و شب به طبس رسیدیم. در همان پارک «باغ رضوان» خوابیدیم و صبح زود به سمت یزد بازگشتیم.
«بــشــنــویــد ای دوســتـان ایـن داسـتـان
خــود حــقــیــقــت نـقـد حـال مـاسـت آن
بـــود شــاهــی در زمــانــی پــیــش ازیــن
مــلــک دنــیــا بـودش و هـم مـلـک دیـن
اتـــــفــــاقــــا شــــاه روزی شــــد ســــوار
بـــا خـــواص خـــویــش از بــهــر شــکــار
یـــک کـــنـــیــزک دیــد شــه بــر شــاهراه
شـــد غـــلـــام آن کـــنـــیــزک پــادشــاه
مـرغ جـانـش در قـفـس چـون مـیطـپـید
داد مــــال و آن کـــنـــیـــزک را خـــریـــد
چـــون خــریــد او را و بــرخــوردار شــد
آن کـــنـــیـــزک از قـــضـــا بـــیــمــار شــد
آن یــکــی خــر داشـت پـالـانـش نـبـود
یـــافــت پــالــان گــرگ خــر را در ربــود
آن کــنــیــزک از مــرض چــون مـوی شـد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قــضــا ســرکــنــگــبــیــن صــفـرا فـزود
روغـــن بـــادام خـــشــکــی مــینــمــود
از هــلــیــلــه قــبــض شــد اطـلـاق رفـت
آب آتـــش را مــدد شــد هــمــچــو نــفــت»
صد طبیب آورد و حالش شد بتر
شاه می کوبید از غصه به سر
چـونکه عـجز آن طبیبان دید شاه
از حکیم قصه ما خواست راه
«قـــصـــه رنــجــور و رنــجــوری بــخــوانــد
بــعـد از آن در پـیـش رنـجـورش نـشـانـد
رنـــگ روی و نــبــض و قــاروره بــدیــد
هــم عـلـامـاتـش هـم اسـبـابـش شـنـیـد
دیــــد از زاریــــش کــــو زار دلـــســـت
تــن خــوشــســت و او گـرفـتـار دلـسـت
عـــاشـــقـــی پـــیـــداســـت از زاری دل
نــیــســت بــیــمــاری چــو بــیـمـاری دل
عــلــت عــاشــق ز عــلــتــهــا جـداسـت
عــشــق اصــطــرلــاب اسـرار خـداسـت
نـرم نـرمـک گـفـت شـهـر تـو کـجـاست
کـه عـلـاج اهـل هـر شـهـری جـداست
وانــدر آن شــهــر از قـرابـت کـیـسـتـت
خـویـشـی و پـیـوسـتـگـی بـا چـیـسـتت
دســت بــر نـبـضـش نـهـاد و یـک بـیـک
بـــاز مـــیپـــرســـیــد از جــور فــلــک»
نــبــض او بــر حــال خـود بـد یکنواخت
چونکه نام یزد برد او رنگ باخت
نـبـض جـسـت و روی او شد همچو ماست
آن حکیم آموخت کو شهرش کجاست
داستان را کش نخواهم داد بیش
پرسش دیگر بیاورد او به پیش
الغرض فهمید کاندر شهر یزد
کیمیاگر هست و او بودش به نزد (یعنی به نزدش بود)
«بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد
شـــاه را زان شـــمـــهای آگــاه کــرد
گــفــت تــدبـیـر آن بـود کـان مـرد را
حـــاضـــر آریـــم از پــی ایــن درد را
کیمیاگر را بـخـوان زان شـهـر دور
بــا زر و خــلــعــت بــده او را غـرور»
شـه فـرسـتـاد آن طـرف یـک دو رسول
تا که تطمیعش کنند از بهر پول
پس چنین گفتند او را کای عزیز
فن خود را دور در اینجا مریز
نـــک فـــلـــان شـــه از بــرای کیمیا
اخـــتـــیـــارت کـــرد برخیز و بیا
«ایـنـک ایـن خـلـعـت بـگیر و زر و سیم
چــون بــیــایــی خــاص بــاشـی و نـدیـم
مــرد مــال و خــلــعــت بــســیــار دیـد
-غــره شــد از شــهــر گرم خود بـریـد-
انــــدر آمــــد شـــادمـــان در راه مـــرد
بــیخــبـر کـان شـاه قـصـد جـانـش کـرد
پـس حـکـیـمـش گـفـت کای سلطان مه
آن کــنــیــزک را بــدیــن خــواجــه بـده
تــا کــنــیـزک در وصـالـش خـوش شـود
آب وصــــلـــش دفـــع آن آتـــش شـــود
شـــه بـــدو بــخــشــیــد آن مــه روی را
جـفـت کـرد آن هـر دو صحبت جوی را
مـــدت شـــش مــاه مــیرانــدنــد کــام
تــا بــه صــحــت آمــد آن دخــتـر تـمـام»
بعد از آن شه خواست گیرد جان او
کیمیاگر گر چه بد مهمان او
آن حکیم اما به این راضی نبود
چون به چشمش زندگی بازی نبود
کیمیاگر را چو دید این چند ماه
دید در اخلاق و دانش هست ماه
گفت با خود حیف باشد این قمر
سر ببازد از برای این قدر
پس به شه گفت او ببخشاش از کرم
من خودم این کار را سامان دهم
میکنم کاری رسی تو به کنیز
زنده ماند در کنارش آن عزیز
شاه گفتا زودتر تدبیر خویش
پیش بر چون این دلم شد ریش ریش
پس به پیش کیمیاگر رفت و گفت
کاز حکیمان پند میباید شنفت
کاسبی خوب است اما ای پسر
کاسبی کن تو به کاری پرثمر
از حقیقت مگذر اندر کسب مال
تو طلب کن برکت از کسبی حلال
هیچکس درکیمیا سودی ندید
رو کن ای مشتی به یک کار مفید
کیمیاگر گفت ما با این خوشیم
بیش از آنکه ظن تو شد باهشیم
از خزانه بودجه گیرم بسی
کو نظارت جان من کو بررسی
کس نمیپرسد که مس زر کردهای؟
حاصلی از کار خود آوردهای؟
او نمیدانست کاین مکر شه است
و حکیم از جیله وی آگه است
گفت با او آن حکیم پاکدل
که نباشی تو از این کارت خجل؟
میخوری تو پول بیتالمال را
میکنی تو عشق را و حال را
در قیامت چون قضاوت میشود
چوب اندر آستینت میرود
نیک میدانی که دنیا کوته است
مثل تو خوشفکر را کی این ره است
کیمیاگر گفت من نادم شدم
بر خطای کار خود عالم شدم
تو بگو من چه کنم ای مرد حق
که شدم بیزار جانا زان سبق
گفت رو ای جان پژوهش کن که پول
همچو باران میکند بر تو نزول
طرحها میگیر و میگیر اعتبار
بهتر از این نیست جانا هیچ کار
چون شنید این کیمیاگر گفت من
زود استعفا دهم ای ممتحن
داد استعفا، پژوهشگر بشد
کرد او آغاز تحقیقات خود
مدتی بگرفت طرح و کار کرد
دقت اندر کار خود بسیار کرد
شاخه زرین به پیش طرح او
از خجالت رفت اندر گل فرو
کار او چون کِشت آبی و چو دِیم
بود آثار فوکو و دورکیم
بس پژوهش کرد آنجا چون گیدنز
بر امید خانه و ماشین بنز
داشت امید او که پولی بیشتر
در کَفَش آید ز کار پیشتر
بر چنین امید بود او بی خبر
که حکیم از عمد دادستش ضرر
چونکه طرح خویش پیش شاه برد
شه نفهمید و به دیوانش سپرد
سر دواندندش همه دیوانیان
او چو توپی غلط میخورد آن میان
مختصر پولی به او دادند و باز
گشت دستانش ز پاها تر دراز (یعنی درازتر به ضرورت قافیه)
صد پژوهش کرد و آخر هیچ سود
اندرآن آثار تحقیقی نبود
چونکه وضع اقتصادیش خراب
شد کنیزک سرد شد با آن جناب
اندک اندک عشق در قلبش بمرد
خیر عشق و عاشقی را نیز خورد
چون کنیزک دید کو گشته فقیر
بازگشت او عاقبت پیش امیر
کیمیاگر چون چنین دید از غضب
خواستش گیرد به باد فحش و سب (یعنی حکیم را)
روز دیگر دیدش و گفت ای کلک
چون تو را دیدم زمینم زد فلک
هم کنیزک رفت از دست ای حکیم
پول و شغل سابقم هم گشت جیم
من گمان بردم که حرفت هست پند
خود کشیدی زندگی ام را به گند
چوب اندر آستین تو کرده ای
بر سرم بین چه بلا آورده ای
چون حکیم اینها از او بشنید گفت
کیمیاگر جان تو کم زن حرف مفت
گر بدانستی چه کردم در حقت
صبح تا شب شکر می کردی فقط
من ترا از دست شه دادم نجات
ورنه اکنون گشته بودی کیش و مات
دعوت شه بود بهر آن کنیز
فن تو در چشم او قدر پشیز
خواست تا جانت بگیرد بهر آن
من چنین کردم نمیری ای جوان
دخترک چون مفلسی تو بدید
عشق تو فی الفور از قلبش پرید
رفت در آغوش آن شه دخترک
لایق آن بود رفته به درک
حد تو نشناخت آن تعطیل مخ
کو بجای مغز در سر داشت پخ
عشقهایی کز پی پولی بود
عشق نبود میل معمولی بود
کیمیاگر چونکه اینها را شنید
گریه ای کرد و در آغوشش پرید
گفت ای مشتی مرا تو عفو کن
چند گفتم گر مزخرف من سخن
زندگیم را چو مدیون تو ام
تا که دارم عمر ممنون تو ام
پس حکیمش گفت این قابل نداشت
دعوتم کن در عوض ناهار و چاشت
گفت حتما بخت اگر یاری کند
کیمیاگر میهمانداری کند
یعد از با آن با صاحب حسن آشنا
کردش و گفتا که من اصحابنا
اینچنین بود ابتدای دوستی
چون سه مغزی در دل سه پوستی
«یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست من کیستم؟
گر او هست حقا که من نیستم»
به ناگه بدید او که در روی آب
یکی قایقی می خورد پیچ و تاب
نشسته درونش جوانی رشید
سیه موی و خوش هیکل و رخ سپید
تکاپو نمود و به یاری باد
به روی جوانی که گفتم فتاد
چو بوسید آن قطره رخسار او
بدانسان که دختر کند آرزو
هماندم بدانست کو مرتض است
که او بر رخ همچو ماهش نشست
به خود گفت قطره که اینک منم
که برتر ز دریا و بحر و یمم
چو بر چهره او نشستم، طلا
به چشم من آید چو گ...ه در خلا
چو الماسم اینک به روی رخام
بود افتخار من این مستدام
اگر در برم می گرفتی صدف
کجا می رسیدم بدین حد شرف
چو اشکی به رخسار آن مستطاب
به از اندرون صدف درّ ناب
چار مرد نادر آجر پرست
چار یار غار در بالا و پست
چون که پای نفس آمد در میان
هر یکی گردید چون شیر ژیان
روزگاری صحبت از بدکاره بود
صحبت از ترتیب آدمخواره بود
من به چشم خویش دیدم آن چهار
تک به تک بردند آن زن را به غار
تک به تک او را زکول انداختند
جمله با او نرد شهوت باختند
بعد آن شد نوبت رویای روم
داشت تعبیری به غایت زشت و شوم
آن سکندر خورده در پای نگار
خود به نرمی گفت از پایان کار
شیخ ما شد بنده ی زنار او
تا بدست آرد دل بیمار او
دختر رومی نه تمثیل از بدی است
هرکسی اینگونه گوید مبتدی است
یاد کن فرزند آدمخواره را
آن جوان، آن هیکل آواره را
شیخ چون بار حضانت می کشید
چاره ای جز طرح این رویا ندید
خواست تا با لقمه های چرب و نرم
آن سه تن را باز اندازد به شرم
آنچه او میگفت خود رویا نبود
دختر رومی انیس شیخ بود
در عمل او برد دخت روم را
داد بر رویایتان زقوم را
مرتض و افشن اسیر دام او
سوژه ای در ساحل آرام او
من که ناظر بودم وخیلی عفیف
شد بهار عمر من آندم خریف
با خودش می گفت دل، کاجی که من
برخورم یک میوه ای از باغ زن
لاجرم فرصت نمیدادند تا
پنجمی هم بر خورد از ناشتا!
آن حریصان به ظاهر راستکار
در خفا بودند رندی باده خوار
دستشان چو ن نزد هم رو گشته بود
چاره شان جز نفی و جز کتمان نبود
این یکی می گفت تقصیر تو بود
آن یکی میگفت گم شو ای حسود
آتشی انداخت در آنجا حکیم
گشت خود در ساحل امنی مقیم
قلقلک انداخت صاحب حسن را
تا بر آرد از مددکار او صدا
آن فشن هم دلخوش از این زندگی
قیل و قالی کرد با کم جنبگی
ای برادر چیز مفتت داده اند
خوان نعمت را برت بگشاده اند
دختران روم زیبا رو لوند
کی به امثال من و تو می دهند
حال اگر مفت است روحالی بکن
شوق شو خود را پر و بالی بکن!
فکر کن ای ساده دل زیر لحاف
دختر رومی چه دارد در زفاف!!
من که می گویم تو عمراً نادمی
این جماعت را تو عبد و خادمی
از تعارف کم کن و با اعتدال
لااقل ترتیب او ده در خیال
نه به بار و نه به دار است ای عمو
فتنه بازی ها چه کار است ای عمو
این برادر رومیان گر شک برند
هر دو را با زور کهریزک برند!
تو اگر آنجا نمایی اعتراف
زشت باشد پس بگو اینک به کاف
گاه میگویم که اینها سرسریست
جنگتان چون جنگهای زرگریست
کرده اید و خورده اید و برده اید
ظاهراً از دست هم آزرده اید
تلخ اگر باشد بکام چارتان
گر بود او عامل آزارتان
دختر ک را بر من مفلس دهید
تا خود از آزار وجدان وارهید
من امانت را نگه دارم به تفت
آورم بر سفره هاتان پول نفت!!!
......
ملول از محنت زمانه و تهمت دوستانه و آش نخورده و دهان سوخته و افول تولید مجنون وارسر به بیابان نهاده و راه می رفتم. ناگاه به درخت سترگ سایه ای رسیدم که چتر افشانده و شاخه گسترانیده میزبان پرندگان خوش الحان بود. هوای خوشگواری داشت و مناسب دیدم لختی استراحت کنم بلکه اندوه دل فرو نشیند. به تنه تکیده و زخم روزگار خورده تکیه دادم. خستگی بر من غالب آمد و به خواب اندر شدم. در عالم رویا خواب دیدم در منطقه ای کوهستانی و دره ای صعب العبور جمعی به گرد شخصی حلقه زدند و چون موش آب کشیده حلقه به گوش ایستاده....نزدیک تر شدم و با ترس و لرز پرسیدم این مرد مهیب کیست که این گونه چون موش آب کشیده از او می ترسید. ناگاه قبل از آنکه هیچ کدام از یاران لب از لب وا کنند خودش بلند شد و غرید من صاحب حسن هستم تو کیستی و با اجازه کی به این دره آمدی؟!
در آن عالم وهم یونیک وار
به خوابم حسن (1)امده بیقرار
سرش تیغ بر همچو منصوریان
به لب پشته ای موی چون یاغیان
دو ابرو گره خورده در هم چو تاب
به گونه شکافی به عمق دو قاب(۲)
دو چشمش شرربار چون جام خون
لبانش کلفت و سیه فام و کفتار گون
کلامش زمخت و درشت و خبیثانه رو
نگاهش پر از کینه و خشم و شلوار بو(۳)
در جایم میخکوب شدم و قدرت تکلم از من گرفته شد. گرمی نیمه آشنایی در پاهایم حس کردم دست و پایم آشکارا می لرزید اما با تمام وجود سعی نمودم خود را کنترل نمایم. با کلمات بریده بریده پرسیدم ای جوانمرد من سی و دو سال از خداوند عمر گرفتم و در این مدت فقط یک صاحب حسن می شناسم اما ... کلامم تمام نشده پرسید اما چی؟ مگر تو فشن از آجر روم نیستی؟ گوشهایم سرخ شد و چشمانم گرد! با خود گفتم این غول که اول گفت مرا نمی شناسد و در این برهوت از کجا مرا می شناسد. تمام انرژی ام را جمع کردم و گفتم آری همانم ای جوانمرد. ولی من به عمر خویش شما را ندیدم؟!
خنده مهیب و مستانه ای کرد چنان که پرندگان آن حوالی از ترس گریختند و چند تایی پس از برخورد به هم بر زمین افتادند. غرید: خوب به من نگاه کن!
از پینه های دستم باید بدونی
یا از صدای مستم باید بخونی
در آن وانفسا که قدرت تکلم از من گرفته شد چه رسد به اندیشه هیچم به ذهن نرسید. در خود فرو رفته و به ظاهر داشتم به خاطر می آرودم که با غرش صدایش به خود آمدم : من صاحب حسن آجری هستم!!!
او که در زینت و زیبایی شه زیبا رخان بود
نگاهش نافذ و چشمش به رنگ ارغوان بود
هزاران دختر سیمین رخ مهوش
به دنبالش روان در کوچه های شهرمان بود
عرق سردی بر پیشانی ام نشست و پاهایم سست شد. پیش تر رفتم و خوب نگاه کردم. در بک گراند سیمایش نمای محو شده و دفرم شده مرتض خوش سیما را که حکیم از شدت زیبایی به او صاحب حسن عنوان داده بود را میشد تشخیص داد. چون به او نزدیک شدم با لگدی بر سینه من مرا به گوشه ای پرت کرد و گفت این غولی که میبنی همان صاحب حسن نام آور است که دخترکان خیابان گل نبی از سر و کولش بالا می رفتند و حالا تو مددکار پیزوری از نگاه کردن به او می ترسی. نیاید آن روز که چون تویی از سیمای مهوش من بگریزد!
حال که متوجه شدم این غول بی یال و دم همان مرتض خوش سیمای خودمان است اندک جراتی یافتم و گفتم چی بر سرت آمده که به این روز افتادی؟!
ای که در حسن و جمالت همه حیران بودند
به تمنای وصالت همگان مست و خرامان بودند
چون این بگفتم ناگهان ان غول مهیب پیکر به طرف من آمد و خم شد. من از ترس کمی عقب نشستم اما دیدم به خاک افتاده و با آن صدای گوشخراشش نعره واره گریه کرد و از من طلب بخشایش و حلالیت می کرد و با التماس از من می خواست که او را ببخشایم و حلال کنم. من که اکنون جراتی مضاعف یافته بودم دست بر شانه های عریضش بنهادم و گفتم مگر من کی هستم که بخواهم تو را ببخشم و چه کرده ای که من باید تو را ببخشم؟!
با فریاد می گفت مرا ببخش و حلال کن. اکنون که ترس از من رخت بر بسته بود این صدای گوشخراشش که در کوهستان می پیچید چون گرز بر سر من فرود می آمد. صدای هق هق گریه آن گیدورای ماقبل تاریخ وحوش کوهستان را می رمانید.
در میان هق هق گریه هایش می گفت من به تو تهمت بزرگی زدم و به گناه این تهمت شبی در خواب دیدم که دعا کردی خداوندا به خاطر این تهمت از این صاحب حسن غولی بساز که وحوش کوهستان هم از دستش یگریزند. و چون بیدار شدم خود را با این هیبت و اینجا یافتم. و فهمیدم که دعای تو مستجاب شد.
۱- صاحب حسن
۲- دو بند انگشت کوچک
۳- از شدت ترس آدم به خودش می .یند