خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

Unknown

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۱، ۰۳:۵۶ ق.ظ
با توجه به آنکه نسخه کاملی از اعترافنامه دختر رومی اخیرا کشف شده که به دوران زندگی خود او بر می گردد و امضای خود او را بر خود دارد لازم دیدم که در پستی ادامه اعترافنامه را بیاورم البته بخشی از آن در کامنت پست قبلی آمده بود

هر آنچه که گفتم همه راست بود

مددکار را خود گناهی نبود

نبود اعتراف من از روی زور

همه بود در عین هوش و شعور

به مرگ همان صاحب حسن، من

نگفتم ز روی فشار این سخن

به جان همان کیمیاگر که کس

نه مجبور کرده مرا یک نفس

مبادا کسی گوید این راست نیست

و اقرار من جبری و زورکیست

که اقرار عاقل علیه خودش

روان است و در آن نبینند غش

اگر کس بگوید مددکارِ خوب

مرا کرد مجبور با زور چوب

سخن اینچنین گوید او بیگمان

به تاثیر القای بیگانگان

ز تخریب شخصیت آن فرید

به دنبال اهداف خصمانه بید

بدان پول بگرفته او بهر این

و دارد به دل از مددکار کین

  • ۲ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۱ ، ۰۳:۵۶

نخواستم پست مرتض را با پست سریع جدید تخریب کنم بنابراین متن اعترافات دختر رومی را که اخیرا کشف شده در پایین نوشته مرتض می آورم

ضمنا اشعار داخل پرانتز حاشیه من بر اعترافات دختر رومی است


یاد دارم که شبی  به سروستان چشمم نخفت....  به رسم قدیم عزم به  گشت وگذار در گذرگاه شریعتی کردم...چون عیاران شیخ مرحمتی کرد و ما را به  معیت خویش مهمان

به بیرون خوابگاه شدیم دخترکان دیدیم به بازی و رقاصی در پارک شریعتی.... چنان گلگون که گویا از دخترکان علامه‏ اند...(این را شیخ به درایت دریافت....)

دخترکان شیخ را دوره کردندی و از او کام خواستندی به تفاریق....لیکن شیخ پای بر می‏کشید و سر می خاراند(1)  از همانجا مرا معلوم آمد کع شیخ را پاکدامنی به غایت است.... با فراصت  و پنهان از چشم شیخ از دخترکان شمارتی طلب کردم تا شاید توانم مخ شیخ برایشان زدن....و شیخ را راضی به آن کار با انان کردن.....

راه خویش برگرفتیم......پیری رادر میانه راه دیدیم ...که خندان بود ....شیخ فرمود که این پیر سید باشد ...از همانجا بود که شیخ نام سید خندان براین ناحیت نهاد....

پیر رو به شیخ گفت که زود باشد که تیره روزی مددکار نام قصد آتش افکندن کند  در خرمن عفت تو  ای مردپارسا....از او دوری گزین که ذاتش سیاه است و به ریا کردار سپید می‏دارد....از او نشانی افزون تر خواستیم .. سه بار گفت سایپا سایپا سایپا و جان به جان افرین تسلیم کرد و ما هیچ ندانستیم ...

از شیخ سر این ماجرا بپرسیدیم ...شیخ سری تکان داد و گفت مپرسید که گر گویم آتش بر همه آفاق افتد....و او نیز سه بار گفت سایپا سایپا سایپا.....

 

1-  سرخواراندن در نزد عارفان کنایه از حوالت به ت خ م است

 

اعترافنامه دختر رومی

شبی بود همچون دل من سیاه

نه در آسمان یک ستاره نه ماه

چو بر روی تختم کشیدم دراز

به امید رفتن به یک خواب ناز

بسی سعی کردم نرفتم به خواب

همی خوردم اندر پتو پیچ و تاب

که یاد مددکار شیرین سخن

نمی رفت بیرون خود از ذهن من

چو دیدم که آتش درون دل است

و می دانستم او را کجا منزل است

برفتم به آن خوابگاهی که او

به همراه یاران خود بد درو

به آهستگی کردم آن درب باز

مددکار، بیدار کردم به ناز

بگفت از چه اینجایی ای دخترک

بگفتم دلم زد برای تو لک

مرا با تو حرفی است لیکن سه یار

به خوابند و باید برون گفت کار

(چو بیرون برفتند مرد حکیم

شد از خواب بیدار و میداشت بیم

که دختر به همراه مددکار شب

برون می روند آخر از چه سبب

چو تعقیبشان کرد دید آن مراد

که دختر به او کاسه ای آب داد)

چو بیرون برفتیم گفتم که آب

همی نوشی ای مرد نیکو خطاب

بگفت آری و تشنه هستم کمی

بگفتم که همراه دارم همی

بدادم به او کاسه ای آب و اکس

که حل بود در آن به منظور س.ک.س

به خود گفتم او اهل این کار نیست

به جز قرص وهم آورش چاره چیست 

چو آن آب همراه آن قرص را

بنوشد توهم بگیرد ورا

چنین شد که می خواستم آن زمان

بکردیم کاری نشاید بیان

(بدید این زمان صاحب حسن در

پتو نیست مرد حکیم ای پسر

چو بیرون برفت و بدید آنچه دید

به تاریکی اندر ندید او که بید)

پشیمانم اکنون که با صد فریب

گرفتم به بر آن عزیز نجیب


  • ۷ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۱ ، ۱۵:۳۲

در جواب اتهامات به حکبم

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۱، ۰۴:۲۳ ق.ظ

در دفاع از حکیم و جواب اتهام صاحب حسن:

حسابش چون که پاک پاک پاک است

نه او را ز اتهامت هیچ باک است

بگو هر آنچه اندر چنته داری

که بر ساقه آن گل نیست خاری

حکیم از آنچه می‌گویی بری بود

نه او خود آدمی بلکه پری بود

نه ز آدمخوار و نه زان دختر از روم

نشد آن ذهن پاک ای دوست مسموم

نکرد او سوی آنان التفاتی

نشد با دختران او هیچ قاتی

اگر باور نداری حرف من را

و دوری حکیم از جنس زن را

بپرس از کیمیاگر یا مددکار

که آیا دارد او با دختران کار؟

نه یک شاهد کند اثبات این جرم

نگردد هیچ کس محکومْ این فرم

بنابراین رها کن این سخن‌ها

نمی‌چسبد چو بر آن مرد تنها

دهان سوخته آش نخورده

از آن دو هیچگه حظی نبرده

فقط یک بار آن هم آنچنانکه

سرودم در جواب تهمت ک...

به آدمخواره زن آن شب درآمیخت

الک آویخت او چون آرد را بیخت

ولی با دختر رومی نشد جفت

همه شبها به تنهایی همی خفت

تو آن چیزی که دیدی در سیاهی

حکیم ما نبد. در اشتباهی

کنون از روی ناچاری بگویم

به دیوار از خجالت هست رویم

که بود آن شب مددکار اندر آنجا

درآمیزیده با آن زن در آنجا

تو اندر آن سیاهی اشتباهاً

نفهمیدی که بوده پیش آن زن

چرا پنداشتی تو او حکیم است

که این خود سوء ظنی بس عظیم است

اگر داد او به تو حق السکوتی

که تا مخفی کند زان یار سوتی

مپندار اینکه او خود بود فاعل

به وصل دخترک او گشت نائل

چو حفظ آبروی دوست می‌خواست

کجی را کرد با پولی به او راست

به صاحبْ‌حسن داد او یک تراول

که رسوا می‌نگردد یار فاضل

نمودم گند دیگر دوست را پاک

گریبان مرا تو می‌دهی چاک؟

گنه  کرده به بلخ آهنگر، آخر

زنی تو گردن مسگر به ششتر؟

============

در جواب نماینده کیماگر:

اگر داد او به دختر یک تراول

مگو اینجا دروغی گفت قائل

اگر تو دخترک را دیده بودی

ترا از کله بر می‌خاست دودی

که لیلی چون وزغ بودی به پیشش

و صد شیرین نمی‌گشتی حریفش

کنون نادیده می‌گویی گران بود

شنو از من که او هم‌ارز جان بود

سفید امضا چکی می‌دادی ای یار

برای بوسه بر آن چهره یک بار

چار دوست در روم (با همکاری عطار)

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۵۴ ق.ظ
گویند شبی حکیم در خواب دید که در بلاد روم بتی را سجده می‌کند پس هراسان برخاست و یاران را گفت:
دیدم اندر خواب کاندر ارض روم
سجده کردم بر بتی، تعبیر چیست؟
من کجا و سجده بر بتها کجا
چاره‌ای جز رفتنِ تا روم نیست
صاحب حسن گفت این جز خوابی پریشان نیست لیکن با تو همراه خواهم شدن باشد که من هم بتی ببینم
شوم همراه تو، هر چند دانم
که رویای تو تعبیری ندارد
اگر تعبیر هم دارد بدان که
بتی باشد که بر من سجده آرد
کیمیاگر گفت من نیز با تو خواهم آمد که شنیده‌ام آنجا قدر می‌نهند پژوهش را و ثمنی عظیم آن را معین گردانیده‌اند
گویند که صاحب پژوهش
درکشور روم ارج دارد
آنقدر به او دهند زر که
مشکل ز برای خرج دارد
مددکار گفت من نیز آیم، باشد که چون استادان خویش بی هیچ رنجی و با رساله‌ای دوکتورا گیرم که کم از آنان نباشم و آنان را این مایه نباشد که مرا هست
اینچنین گفته‌اند کاندر روم
دکترا یک رساله می‌خواهد
زحمتی آنقدر نخواهد داشت
علم در حدّ خاله می‌خواهد (1)
از برای نوشتن آن هم
ماست همراه ماله می‌خواهد
پس چار یار به راه افتادند چون به ارض روم رسیدند بر کوشکی دختری دیدند چون ماه تابان
دختری دیدند همچون قرص ماه
صاحب حسن از ته دل گفت آه...
می‌دهد آیا به من این ماه راه؟
کیمیاگر گفت دختر را پگاه (2)
برده گیرم تا که بفروشم به شاه
گفت با آنان حکیم: اینها گناه
باشد و باشد ز روی حرص و باه (3)
کس نبافد زین نمد ما را کلاه
خویش اندازید با سر توی چاه
بیت آخر البته سخن مددکار بود اما صاحب حسن  گوش فرا نداد و به پیش دخترک رفت و راز دل را گفت و این جواب شنفت که (4)
مثل دخترهای خنگ پارسی
دختر رومی نخواهد گشت تور
صاحبان حسن اینجا کم نی‌اند
چشم‌آبی، هندسام (5) و موی‌بور
آرمان من بود چیزی دگر
کی توانم با تو گشتن جفت و جور
گویند تا آن زمان هیچ دختر اینگونه ضایعش نکرده بودی پس به حسّ «خودازدخترتورکردن‌ناتوان‌بینی» دچار گشت و تا آخر عمر گرد دختران نگردیدی (6)
رفتش از دست اعتماد به نفس
رستمی بود اگر چه پیش از آن
دخترک باطلاند افسونش
همچو تمثیل مسجد و مهمان (7)
پس از آن نوبت به کیمیاگر رسید تا هنر خویش بنماید
کیمیاگر به پیش او چون رفت
یک تراول نشان دختر داد
دخترک قهقهه زد و پس از آن
بادی از خویشتن در داد
کیمیاگر به خشم گفت آنچه بدان خندیدی خود مایه حیات است و دافع آفات.
اگر بر روی مرده یک تراول
بیندازی برقصد از برایت
مگر تو پولداری که نداری
به این اسرار خوشبختی عنایت؟
دخترک در جواب گفت:
گر نرخ برابری پولت
با واحد پول روم بینی
آن را تو بجای دستمالت
گیری و درون آن بِفینی (8)
با اینهمه غایتم نه این است
نه ثروت و مال اینچنینی
این کاسبی از تو هم بعید است
چون صاحب مجدی و امینی
مددکار را البته از التفاتی به دختر نبود اما چون ناکامی یاران دید خواست تا تیری در تاریکی اندازد و بخت خود بیازماید ساعتی با او گفت و شنید تا آنکه دخترک گفت
تو داری حسن دل، من حسن صورت
فضیلت از تو و از من جمال است
تو داری حسن نامیرا و جاوید
مرا گر حسن باشد در زوال است
مددکارا بدان که صحبتِ من
ترا ای مهربان وزر و وبال است
چنین شد که دخترک خود را در اندازه مددکار ندید و صحبتشان را سرانجامی معلوم نگردید. حکیم چون چنین مایه خرد از دخترک بدید از خود بیخود شد و خواست تا صورتش ببوسد لیک پایش به سنگی اصابت کرد و در حال سکندری خورد و پیشانیش بر زمین سایید بدانسان که هنگام سجده کنند پس یاران را تعبیر آن خواب معلوم گردید.
پس آنگه حکیم و صاحب حسن بازگشتند که حکیم را دیگر کاری نبود و صاحب حسن را یاری.
چو دریافت تعبیر آن خواب را
بگفتا که دیگر نداریم کار
تو هم صاحب حسن با من بیا
که اینجا نباشد برای تو یار
نیفتاد در تور تو هیچکس
مگر چند پیرزن زرد و زار
اما مددکار به مَدرَس دی‌جی‌اِی‌یو (9) رفت گفتندش چه مایه داری و چه مدرک خواهی. گفت مددکاری دانم گفتندش
منظور ز مایه اسکناس است
نه مایه علمی ای مددکار
هر چیز که خوانده‌ای مهم نیست
با پول تو باشدم فقط کار
پس مددکار مدرک دوکتورای فیزیک کوانتوم را برگزید که شنیده بود حقوقی عظیم دارد اوستادی معین گردانیدندش پس چند مقاله از اینترنت گرفتی و یکی را در خدمت آوردی تا آنها را با هم درآمیزد از آنان چند مقاله آی‌اس‌آی نیز اقتباس نمودی و به چاپ رسانیدی که آن را نیز زر بایستی و نه علم.
عقب‌مانده ذهنی امروزه با
زر آرد به کف مدرک دکترا
یکی هر دو هفته مقاله دهد
یکی آی‌اس‌آی دارد دو صد
انشتین اگر باشدش عمر نوح
به این حد مقاله نیابد فتوح
پس به اندک سالی مدرک دوکتورا بگرفت و باز گشت.
کیمیاگر به پژوهشکده‌ای رفتی و کار کردی بدانسان که شب و روز نداشتی و هماره از او نتیجه خواستندی و کیفیت کار او سنجیدندی و دقت افزودندی. سالی بدین سان به زحمت بسر برد پس یاد میهن کردی و پژوهش‌های خویش به یادآوردی بی هیچ زحمت و بی هیچ نظارت
یاد باد آن روزگاران یاد باد
که پژوهش‌های آسان داشتم
ماستمالی می‌نمودم کارها
تا بدان حدی که امکان داشتم
پس بار خود بربست و به میهن بازگشت و گفت
از بس آنجا فشار کاری بود
کار گل را بگو تو صد رحمت
پول کمتر دهند در اینجا
لیکن آسوده‌ایم و بی‌زحمت
----
1- در برخی نسخ اطلاعات عمه آمده است به هر حال اطلاعاتی در حد خاله یا عمه برای گرفتن مدرک مذکور کافی دانسته شده است. هر چند قافیه خاله صحیح‌تر است.
2- چون در بلاد افرنگ تا دیرگاه بیدار مانند، پگاه در خواب باشند و این فرصت خوبی بود مر کیمیاگر را.
3- باه به معنای شهوت است
4- این قسمت از شعر مشهور (راز دلم رو گفتم اینو جواب شنفتم) الهام گرفته شده است.
5- هندسام به انگلیسی بخوانید یعنی خوش‌تیپ.
6- برخی می‌گویند طبق روایاتی که از زندگی صاحب حسن پس از سفر به روم در دست است او پس از آن هم گرد دختران می‌گشت و این بخش از متن را مجعول می‌دانند
7- داستان مسجد مهمان‌کش مولوی که طلسم آن به دست مردی شجاع شکسته شد.
8- یعنی فین کنی
9- نام اختصاری DarGhoozAbad university

  • ۸ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۵۴

رباعیات عیدانه

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۱، ۰۸:۵۳ ق.ظ
گفتم تبریک عید را به شکل رباعی برای دوستان بفرستم. رباعی اول را برای مجی فرستادم:
مانند تو کو رفیق باحال مجی
عیدی دهمت رباعی امسال مجی
امید که سال نو برایت باشد
همراه سلامتی پر از مال مجی
پاسخی از او دریافت نکردم و برای مرتض اس‌ام‌اس دادم که:
مرتض! نبود کسی به باحالی تو
وان قدرت فکر و دانش عالی تو
امید که حل شود در این سال جدید
هر مشکل سخت کاری و مالی تو
مرتض جواب داد:
دکتر تو همیشه نقل هر جم(ع) بودی
افسوس خورم که پیش ما کم بودی
آن قدرت شعری تو در من نبُوَد
تا گویمت آنکه فخر عالم بودی
البته اندکی در آن دستکاری کرده‌ام (اصلاح قافیه‌ای جز مصرع اول نداشت و کمی در وزن دست بردم)
برای افشن نوشتم:
یارب مددی نما در این سال جدید
آن را که به باحالی او یار نبید
امید که سال نو برایت باشد
از هر چه سلامتی و شادی است نوید
جواب داد: (با اندکی دستکاری در وزن)
عید آمد و حال تو محول شده است
قلبم ز پیام تو مقلب شده است
صد شکر که در شکوفه سال جدید
چشمم به اس ام اس تو روشن شده است
البته افشن قافیه را رعایت نکرد اما در رعایت وزن رباعی که کمی مشکل است تقریباً موفق بود و سه مصرع وزن درست داشتند و این پیشرفت خوبی برای او محسوب می‌شود.
چون دیدم مجی جواب نداد برایش نوشتم:
مشتی اس ام اس دادم و گفتم تبریک
دریافت نکردم ز مجی پاسخ لیک
انگار که خشکید چنان چشمه ذوق
وان طبع چو خورشید مشعشع تاریک
با عدم دریافت جواب، اس‌ام‌اس سوم را فرستادم:
دادم دو اس ام اس و نیامد پاسخ
از دوست نمود آن مجی یادی؟ یُخ
گفتم سه رباعی و کنون خسته شدم
سوزاند ز بس برای آن فسفر مخ
ناگهان چشمه ذوق مجی جوشید و پشت سر هم سه رباعی فرستاد:
باحال‌ترین عیدی عمرم ز دکی
بودست و مرا نیست از این باب شکی
عرض ادب و ارادت و هم تبریک
در سال جدید گویمت مشترکی
امید که سال نو تو را ای دکتر
از شادی و حال و مال گردد پُر پُر
اشعار ترت مست و طربناکم کرد
با طبع روان تو چه حاجت فسفر!؟
در طبع من ار چشمه و جوشش بودی
تأخیر کجا با همه کوشش بودی
فسفر بنماند در تنم تا پاسخ
در خور دهمت، کاش که جوشش بودی
و من هم برایش نوشتم:
گفتند که تا سه نشود بازی نیست
انگار مجی به غیر از این راضی نیست
گفتم سه رباعی و جوابم را داد
احسنت که شاعری به این نازی نیست
در نهایت خواستم که تبریکی برای ک بنویسم البته به ضرورت در اینجا منتشرش می‌کنم:
گویی ز فشار ای ک جان که چه شود؟
بگذار که وضع هر چه خواهد بشود
امید که سال نو پر از مال و منال
همراه سلامتی برای ک شود
فضا البته همراه با انواع اختیارات شاعری مُجاز و غیر مُجاز است.
خاطره خوبی برای من شد باز هم برایتان آرزوی شادی و بهروزی می‌کنم
  • ۶ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۰۸:۵۳

حسین

جمعه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۰، ۰۷:۱۰ ق.ظ
در میان عمیق ترین تاریکی ها

به دو چشم غمگینی می اندیشم

و به پنجه هایی که

خاک،خاک مهربان آن را می پوشاند.....


26 اسفند ماه روز مرگ حسین خوب ما...............




  • ۵ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۰ ، ۰۷:۱۰

بازگشت ک

دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۰، ۱۱:۰۰ ق.ظ
از بازگشت ک خوشحالم عید را هم به او و مرتض، مجی و فشن تبریک می گویم

این رباعی ها را قبل از کامنت ک نوشته بودم بنابراین در ابتدا پستشان می کنم


تا شمع شدی میان این محفل ما

آتش زده ای در آجر و در دل

مرتض، مجی و من و فشن منتظریم

ای روح! بیا دمیده شو در گل ما

---------------

معتاد کنی مرا و آخر بروی؟

آتش بزنی در آجر و در بروی؟

حیف است که از میان این علافان

با چهره درهم و مکدّر بروی

----------------

نادیده و ناشنیده و ناملموس

بر چهره او نداده‌ام حتی بوس

افشن تو که توفیق زیارت داری

از ما برسان به او سلامی مخصوص

-------------------

انصاف نبود حرف هجران زند او

چون دل بربود حرف هجران زند او

گفتم که یکی آمده و خواهد ماند

افسوس که زود حرف هجران زند او

و این هم کامنت زیبای ک

تو را صد هزاران سپاس ای حکیم
که هستی چنین حق شناس ای حکیم
سرودت پر از مغز و و فرزانه وش
کلامت به زلف خرد، شانه وش
ندیدم چو تو مهتری در سخن
که رونق دهی کار این انجمن
سواد تو پید اشد از دور دست
کلامت مرتب، نه بالا نه پست!
مرا لایق نعت خود ساختی
خسی را به دریا در انداختی
نه شاسیته ی آنچه گفتی منم
که من لاف شایستگی می زنم!
اگرچه به ظاهر دل آزرده ام
من از نقدتان بهره ها برده ام
غرض ای برادر درشتی نبود
در آیینه انکار زشتی نبود
سعادت گل آورده در می زند
هما دور این خانه پر می زند
مرا همدمی با شما نعمت است
برای من این بهترین فرصت است
که با شم به طرزی خود انگیخته
کنار شما ،چار فرهیخته
در این دوره ی جهل بی بند و بار
شما را چه خوانم بجز شاهکار!؟
شما چار استاد ، یار چار شیر
در عهدی که اندیشه باشد فقیر
تو را حکمت و معرفت داد او
تو را خواست از کینه آزاد او
مجی را پر از راستی آفرید
دلش را به ژرفای معنا کشید
بجز حسن صورت که با مرتض است
کلامش به قلب جهان نافذ است
مراقافیه تنگ شد ای دریغ
بریزم عرق یا ببارم چومیغ
بجز حسن صورت که با مرتض است
صفا و صداقت بر او عارض است
فشن را ادب باشد و راستی
ندیدم در او ذره ای کاستی
شما اهل عشقید و این زندگی است
غرض هایمان در نهایت یکی است
چه فاک و چه ...ایش چه ...ون و چه ...وس
چه تخم و چه ...ایه چه کیس و چه بوس
اگر بخت باشد نه عسر و حرج
چه بهتر که دستی زنی برفرج!
قسم بر رفاقت قسم بر مجی
که نیت نباشد مرا بد لجی
قسم بر شرافت قسم بر فشن
که من نیستم بی مرام و خشن
قسم بر محبت به رب عظیم
به آن صاحب حسن و بر آن حکیم
که بدرود من از سر ناز بود
نه پایان که شوری بر آغاز بود
...................
کنون دوستان سال نو می رسد
جفا بر عقب از جلو می رسد!
بود نام این سال ای مردمان
فشار مضاعف به ماتحتمان
مرا شادی وقتتان آرزوست
دل شاد و خوشبختتان آرزوست
در این عید خرم که باشد سعید
سلامت بمانید و عیدی دهید
سفرهای نورزوتان بی خطر
به دقت برانید وقت سفر
به امید دیدار تا سال بعد
سخن را نگه دار تا سال بعد
....


  • ۶ نظر
  • ۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۰۰
 این شعر ناقص بود ولی وقتی دیدم ک می خواهد غزل خداحافظی بخواند گفتم پستش کنم امیدوارم از نظرش برگردد

اینچنین بشنوده‌ام ای ممتحن
قدح یاران گفته‌ای و مدح من
من ندیدم شعر تو را، چون مدد
زد به روی رود اشعار تو سد
لیک افشن را شناسم از قدیم
نیکمردی معتدل هست و حلیم
هر که می‌گوید فشن تفریط کرد
خویش را در پیش یاران خیط کرد
هر که در او حرفی از افراط زد
گفت هذیانی و بی‌شک قاط زد
دان فشین را سمبل این سه خصال
اعتدال و اعتدال و اعتدال
گر چه سانسور است در پیش تو خوار
سانسور از او بگیرد اعتبار
گر بدانی ای ک که سانسور چیست
خلق را گویی همه سانسورچیست
تو خود ای ک اوستاد این فنی
گر چه خود ساز مخالف می‌زنی
کار دیگر می‌کنی در خلوت‌ات
جلوه‌ها داری درون جلوت‌ات
باد اندر دستشویی در کنی
کی به پیش یار این منکر کنی
آلت خود را نمودی سانسور
خود نشانش کی دهی اندر حضور
شورت و شلوارت شده سانسورچی
جمله ابزارت شده سانسورچی
گر بگویی هر چه داری در ضمیر
می‌کنندت مردمان خرد و خمیر
پس از اول راه را بر دل بگیر
چشمه جوشان خود را گل بگیر
حرفها در سینه دارم همچو تو
غصه‌ای دیرینه دارم همچو تو
طنز می‌گویم ولیکن اهل فن
نیک می‌دانند کُنه این سخن

گر کسی سانسورچی خود شود
چوب کی در آستین او رود

لیک این امر مقدس (1) چونکه شد
خلق را بازیچه، مغضوب ک شد
کار هر کس نیست سانسور درست
همچو افشن اهل فن بایدْت جست
آنچه افشن بیند اندر خشت خام
تو نبینی اندر آیینه تمام
شعر حافظ را اگر قیچی کند
تو مپرس از او چرا همچی کند
حکمتی دارد ک جان سانسور او
گر چه کُنهش را نیابی ای عمو

1- منظور سانسور است

-------------

در مدح ک و افشن مجدداً

بسی طنز دیدم در این سی و اند

ولی شعر ک زان میان بود قند

بلاگ از تو ای ک بیابد جلا

شود آجر ما چو شمش طلا

بگفتم خصوصی‌است جمع بلاگ

ولی بردم از یاد شمع بلاگ

بسی سعی کردم که کبریت من

بگیرد در این یخ‌زده انجمن

ولیکن نشد تا که تو آمدی

و آتش درین جمع خسته زدی

مجی در تکاپو فتاد و فشن

همینطور مرتض، همینطور من

اگر چه برای منی ناشناس

همی‌دانم ای ک تو را از خواص

اگر خود نویسیم و خوانیم خود

تو را هم ک جان می‌شماریم خود

از آن شعر زیبا که افیون ماست

چو معتاد گشتیم رفتن سزاست؟

چنان شعر گفتی که اشعار من

بشد مایه ننگ و ادبار من

رَسَن پیشت انداختم تو عصا

ز من مار شد از تو شد اژدها

نه فرعون دریابد اعجاز تو

فقط ساحران محرم راز تو

مرا قدر شعر تو معلوم‌تر

که من نظم گویم وَ تو شعر تر

ولیکن ز تو داشتم انتظار

که با نقد بهتر بیایی کنار

که طنّاز را پوست چون کرگدن

اگر نیست جایز نباشد سخن

تو را پوست باید به غایت کلفت

اگر دُرّ معنی ببایدْت سفت

اگر کس به تو طعنه زد صبر کن

ز هجران و رفتن چه گویی سخُن

جوابش بده با همان شعر ناب

ز تو زودرنجی نباشد صواب

ز حرف فشین از چه لج می‌کنی؟

منم منحرف گر تو کج می‌کنی

بگو هر چه داری ز لفظ رکیک

پنیس و قضیب و ذکَر، فاک و نیک (1)

ز قین و اَس و والو و ماتحت و فرج

بکن هر چه خواهی تو در شعر خرج (2)

مگیر انتقاد فشین را به دل

وگر او بپاشد به روی تو گل

گِل از دست او بر گُل از دست یار

شرف دارد ای جانِ ک شصت بار

اگر می‌شناسیش بهتر شناس

اگر دیگری بی‌بی است اوست آس

مکن ناله حتی اگر نیشتر

زند بر دل تو، برو پیش‌تر

گر آتش بگیرد ج، تو پنبه باش

وگر لج کند او، تو باجنبه باش

نه دو بیت بلکه اگر یک کتاب

کند حذف از تو مگویش جواب

دو سالی کنار فشین زیستم

کنون دورم از او، بگو نیستم

بسی بحث کردیم و دعوا و جنگ

ولیکن ندارد به دل هیچ رنگ

کنون گر ببندد تو را بر درخت

به پهلو و پشتت زند چوب سخت

بگو بیشتر می‌زن این چوب را

که کمتر بیابی چنین خوب را

اگر فرصتی داد پروردگار

که باشد فشن مر تو را در کنار

بدان قدر او را که صاحبدل است

وگر پر ز نقص و پر از مشکل است

کنون عادتی کرده این چار کس

به تو ای ک ای دوست ای هم‌نفس

بیا ای ک جان پیش سوته‌دلان

بیا و بمان پیش سوته‌دلان

--------------------

(1) نیک در زبان عربی شبیه معنای کلمه قبلیش را دارد

(2) البته از ک می‌خواهم این دو بیت را خیلی جدی نگیرد منظور این بود که هر چه می‌خواهد دل تنگت بگوی 

کامنت جدید آقای ک

دوشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۰، ۱۲:۰۳ ب.ظ

این کامنت جدید را با مختصر اصلاحاتی در ادامه می‏ آورم

حکیمی خورد روزی قوتو را
بروی خود کشید آن شب پتو را
شنیدم آن سیه با عشوه ای گفت
چرا رفتی او تو ، دریاب ایتو را!!!
.........................
قسم بر تاق ابرو بر سبیلت
قسم بر اشتهای بی بدیلت
نیازی نیست قرص صاحب حسن
که محشر می کند آن نقطه چینت
..............................

تو که خود اشتها بسیار داری
چرا از این و آن مایه گذاری
کمر داری به حد تیم ملی!
دکی جان، جان مرتض کم نیاری!
................................
تو در جنگل ربودی سیبشان را
به وردی سست کردی زیبشان را

سپس گفتی که ما اص-حاب که-فیم
مگر خنثی کنی تعقیبشان را

زمانی که سه تن خوابیده بودند
زدی با شادمانی جیبشان را

....
ادامه دارد.....

مکن سانسور حکیما شعر ما را
بیا گردن بنه جرم و گنا(1) را
مگر ای جان من ارشاد هستی
که ذهن خویش را بر نقد بستی
چرا آن بیت آخر نقطه چین شد
ز ما چین گفتم و صحبت ز چین شد
بکن بر رادمردی التفاطی
مکن با دین سیاست را تو قاطی


-----------
ک جان من هیچ جیز را حذف نکردم احتمالا در الصاق آن مشکل پیدا کردی اگر خواستی آن قسمت نقطه چین شده را در کامنت همین پست بفرست ضمنا از دوبیتی اول بوی مجی می آید

اشعاری که در کامنت آمده را در اینجا می آورم بحث را در کامنت دنبال کنید
از ک
به پاس حرمت شرم مددکار
کامنتم را نخواهم کرد تکرار
ولی دارم سئوالی از جنابش
چه خوش باشد اگر گوید جوابش
تو آیا می فروشی دین خود را
که مستحفظ نمایی ...ین خود را!؟
بجای نقطه چین قاف ار گذاری
چه می ماند بغیر از شرمساری
اکر کاف است جای نقطه چینت
به کین آلوده خواهد گشت دینت
همیشه حرف حق را فاش گویم
نه فردا مثل تو ای کاش گویم
من و تو حرف منشوری نداریم
من و تو طاقت دوری نداریم
اگر بگشایی آن چشم بصیرت
مرا هر روز بینی در مسیرت
تو آن مردی که از بحث و جدلها
شدی معروف در ضرب المثلها
رگ کردن به حجت پاره کردی
جناح راست را بیچاره کردی!!
چه شد امروز تا وا رفتی ای دوست
فکندی مغز و تنها مانده ای پوست
زنی گه گاه بر نعل سیاست
فرو کوبی گهی میخ ریاست
تو هم جانا مرا نومید کردی
که با سانسور در این وبگاه گردی
مددجویان مددرا از تو جویند
اگر زرتت زند بیرون چه گویند؟
نمی گویند او حرفش دوتا شد
در آغوش حکیم آن شب فنا شد
اگر چه اصل اول رازداری است
ولی شرط مودت بردباری است
چرا حظ حکیم از او گرفتی
صفای سرمه از ابرو گرفتی
تو می دانی تو را من دوست دارم
نمیخوام سرت منت گذارم
حکیم ما پر از فهم و شعور است
دخالت کردنت از عقل دور است
تو ترسیدی که او بی جنبه باشد؟
به بیت سست ما از هم بپاشد؟!!
قسم بر زلف کم پشت تو ای دوست
کلام طنز ما بی پرده نیکوست
مددکار سلیم و اهل فن باش
نمیگویم چو من بهتر زمن باش!

از مجی

فشینا این چه کاری بود جانا
شدی سانسورچی وبلاگ‌خوانا؟ (وبلاگ‌خوان‌ها)
گرفتم ک بکرده یک جسارت
از آن دامان O را چه خسارت؟
من از ک خواهشی دارم به زاری
که کامنتش نویسد باز باری
خصوصی هم اگر شد نیست مشکل
مرا نار فضولی سوخت این دل
حکیم ما خودش استاد کار است
بسانسورد اگر ننگی و عار است

حکایت چار دوست در جنگل

شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۰، ۰۴:۵۴ ق.ظ

مجی گفته است که دفاعیه ای از حکیم را در حال نگارش دارد اما فعلا تا آن را بپستد من مطلب خود را میفرستم. پرونده حکایت چار دوست در جزیره فعلا باز است خود من مطلبی را انشاءالله در آینده در اینباره خواهم فرستاد

گویند چار دوست به جنگلی رفتند تفریح را. (همان چار دوست معروف) چون آسمان چادر سیاه بر سر کشید حکیم گفت امشب در اینجا مقیم شویم و صبحگاهان باز گردیم:

مشخص نباشد به شب راه و چاه

مبادا رویم امشب و گم شویم

بود کیسه خواب همراهمان

پس اینجا بخوابیم و فردا رویم

بدینسان بود که رای بر ماندن قرار گرفت چون به خواب سنگین اندر شدند پریان جنگل بر اطراف آنان گرد آمدند چون چشمشان بر صاحب حسن افتاد گفتند باشد که او را زمانی پیش خویش نگاه داریم پریِ پریان گفت مباد که یارانش برخیزند و از کار فرو مانیم پس با افسونی هر سه تن را به خواب جادوانه فرو بردند

چو در خواب رفتند آن چار کس

پری‌های جنگل برفتند پیش

چو دیدند آن صاحب حسن را

بگفتندش آریم در پیش خویش

بخواندند وردی و کردند فوت

به روی سه دیگر نمودند جیش

و جادو چنین بودی که اگر بر روی کسی جیش کردندی دیگر از خواب برنخواستی مگر آنکه دگرباره بر او غائط (1) افکندندی. پس صاحب حسن را خواندند تا برخاست، متحیّر که اینان کیستند و از کجا آمده‌اند 

پریانی بدید نیکول‌قد

چون جنیفر بدن، چو جولی لب

سیلی‌ای زد نبود اندر خواب

دست بر جبهه زد نبودش تب (2)

گفت ای کاش با من آمیزند

کاش پایان نیابدم امشب

پریان گفتند اتفاقاً ما را هم مراد همین است. پرسید دوستانم چه شوند؟ شاید از خواب برخیزند و مضطرب گردند. پس صورت حال به او نمودند راضی  گردید بدینسان دو ماهی پیش آنان ماند و کام راند و 

دوستانش خفته.

پیش پری باشی اگر، هیچوقت

یادِِ رفیقان نکنی شصت سال

حالِ رفیقان چه تفاوت کند

چون بکنی با پریان عشق و حال

گویند که او را در آن دو ماه از پریان، ششصد و بیست و هفت فرزند حاصل آمد که هم اکنون پریان آنها را حُسن‌زاد خوانند (3) پس پریان با خویشتن گفتند اگر بیش از این پیش ما ماند افزایش جمعیت بی‌رویه خواهیم داشت پس چون به خواب اندر شد او را پای همان درخت به پیش یارانِ خفته بردند و افسونی بر او خواندند تا هر چه در این دو ماه بر او بگذشت از یاد برد سپس آن سه را با غائط خویش آلودندی (4) تا از خواب برخاستند دیدند خویشتن را بویناک و صاحب حسن را معطر، پس به او ظنین گشتند. بیدارش نموده و گفتندش آیا در خواب تو را اختیاری نبود و بیت الخلا از ما باز نشناختی؟ گفت مباد که من چنین جسارتی کرده باشم شاید حیوانی بوده باشد لیکن مرا ضعفِ شدیدی حاصل گردیده احوال شما چون است؟ گفتند نی، لیکن ما را چنین در نظر آید که لاغرتر گشته‌ای حال آنکه دیشب از همه بیشتر خوردی. و همه را گمان بر این بود که بر آنها تنها شبی گذشته است.

یک تُنِ ماهی تو خوردی و فقط

یک تن ماهی برای ما سه ماند

آنکه کم خورد این زمان شنگول و شاد

ضعف دارد آنکه تا حلقش چپاند

پس به راه افتادند و هر کس بر سر کار خویش رفتند چون مددکار بر سر کار رفت بسانِ هر روز بپرسید کاری هست؟ و چون هر روز پاسخ شنید که نی و هیچ کس را معلوم نشد که او دو ماهی نبوده است.

گر نباشد به مملکت دهقان

کارگر، باغبان و صنعتگر

کارها جملگی بماند لنگ

خلق را خاک می‌شود بر سر

گر حکیمی نباشد اندر شهر

خود خلایق نمی‌شوند خبر

پس رایانه روشن گردانید و وبگردی نمود ایمیل فراوان بود گفت مگر هک شده باشم و التفاتی ننمود.

کیمیاگر چون به دفتر خویش رفت گفتندش طرح‌های پژوهشی عقب مانده است گفت این نه عجب است و با ماست‌مالی هم اینهمه طرحی را که گرفته‌ایم تمام می‌نتوان کرد و کس او را نگفت که دو ماه نامده است که همه را وقت در این مدت خوش بودی و مگس پراندندی.

دو ماهی بود اندر خواب و او را

نشد معلوم و این خود داستانی است

کمیِّ ساعتِ کارِ مفید ای

جوان، در کشور ما باستانی است

پس همکاران را بگفت تا به جستجو برخیزند و هر جا طرحی دیدند به چنگ آورند گفتند آنچه را زاییده‌ایم بزرگ می‌نتوانیم کرد. بگفت:

تو طرحی گیر و اندر دجله انداز

که دولت پول آن را می‌دهد باز

نه طرحت را کسی می‌خواند اینجا

نه قدرش را کسی می‌داند اینجا

هزاران طرح مانده خاک‌خورده

از آنها بهره کس هرگز نبرده

فقط یک خاصیت دارد، وَ آن هم

بود ای دوستان دینار و درهم

پس حکیم به مَدرَس خویش رفت کس نیامده بود چون حضور و غیاب نکردی و نمره‌جویان (5) را به زحمتِ آمدن نیازردی. پس پشت رایانه نشست و نرم‌افزاری بارگذاری نمود چون خواست تا بازگردد دو نمره‌جو آمدند و از نمره پرسیدندش پس حکیم گفت غم مدارید که این خود دانم و وظیفه خویش بازشناسم پس وارد سیستم گردید تا نمره وارد کند لکن بسته بود متحیر ماند که این نه وقت بسته شدن است.

نسلِ دانشجو شد ای جان منقرض

این زمان تنها بمانده نمره‌جو

چشم باید بست گر غیبت کنند

نمره باید دادشان بی‌گفتگو

سیستم اینطور می‌خواهد که مَد...

رَک شود پشگل، خلایق هم ببو (6)

صاحب حسن را چون کار ثابت نبودی به سوق رایانه شدی. پس بپرسید قیمت پردازشگر i3 را گفتند قریب چارصد بود هارد را نیز بها مضاعف گشته بود همچنین هر کالایی که می‌پرسید. گفتندش خبر نداری که دولار دوهزار گشته، پس متحیر گشت. ضعف و لاغری خود پس از شبی را بخاطر آورد و با خویشتن گفت:

من نه خود اص-حاب کَه-فم لیک این

قیمت اندر عهد من هرگز نبود

قیمت هر قطعه‌ای را استماع 

کرده‌ام از کله‌ام برخاست دود

خواب بودیم احتمالا سالها

ورنه کی قیمت بود در این حدود

پس چون شبانگاه چار یار گرد هم آمدند آن سه را گفت چه خبر دارید که سالها در خواب بودیم و خبر نداشتیم گفتندش مخبّط (7)  گشته‌ای که ما را هرگز معلوم نشد حال آنکه اگر دقیقه‌ای از کار خود فروگذاریم ما را خبر شود و گفتند:

صد کارِ مهم بِلَنگد ار ما

یک روز مرخصی بگیریم

آنقدر فشار کار داریم

نزدیک بُوَد که تا بمیریم

یک روز نگو، که یک دقیقه

خسبیم زیاد اگر، خبیریم (8)

آنان را از حال سوق رایانه خبر داد پس فحث نمودند و حقیقت حال دریافتند، انگشتِ حیرت به دندان گزیدند و ندانستند که این انگشت گزیدن از مضاعف شدن قیمت بود یا خواب دوماهه.

همه انگشت در دهان مانده

از چه باید کنون تعجب کرد؟

خواب طولانیِ دوماهه چه بود؟

قیمتی اینچنین چه کس آورد؟

پس ز حیرت همه زدند به کوه

همچو مجنون کلافه و رخ‌زرد (9)

---------

1- غائط به معنای مدفوع است. 

2- جبهه به معنای پیشانی است

3- ششصد و بیست و هشت هم نوشته‌اند

4- در نسخه‌ای  کهن به قلم فردی ناشناس با نام ک آمده است که (آنها را در استخر غائط غوطه دادندی) اما بعید نیست که این را دشمنان حکیم افزوده باشند بنابراین نُسَخ دیگر ترجیح داده شد.

5- نمره‌جویان معادل جدید دانشجویان است

6- منظور سیستم آموزشی است

7- یعنی ناقص‌عقل

8- خبیر به معنای آگاه است

9- برخی در اصالت این بیت ایراد وارد کرده‌اند و آن را مجعول دانسته‌اند چرا که مجنون رخ‌زرد بود اما کلافه نبود. در جواب باید گفت که مجنون از بس ناز لیلی را کشیده بود و نتیجه نگرفته بود کلافه شده بود.