خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

در دفاع از حکیمی دیگر

دوشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۰، ۱۰:۰۹ ق.ظ
ای عمو اینک شنو از من جواب
تا کنم اصلاح آن ذهن خراب
تا عیان گردد حقیقت همچو روز
تا نمایم فاش برخی از رموز
آنکه خود باد از شکم بیرون دهد
انگ بر یاران دیگر می‌نهد
گوید این بوی بد از آن که بود
تا بری گردد به پیش آن شهود
آن حکیم زاهد دخترگریز
را کنون درگیر مشکل کرده نیز
این زمان او سیبل گشته مر ک را
تا بپوشاند خطاهای ورا
پاکبازی را ندارد باور او
پس امیدی کی توان بستن بر او
می‌شود آشفته چون بیند حکیم
پا برون نگذارد اصلا از حریم
آنکه می‌گوید همه مثل همند
و کسانی هم که پندت می‌دهند...
نیست فرقی بینشان با دیگران
کار خود را می‌کنند اندر نهان
او قضاوت می‌کند از پیش خویش
جمله را پندارد او بر کیش خویش
بگذر از اینها و بشنو از شبی
که حکیم آمیختی با آن غبی (1)
آن زنک برنامه‌ریزی کرده بود
از غروب از بهر تور آن ودود
چونکه می‌دانست او سرسخت هست
از برای تور او کم بخت هست
شام آورد از برایش قُوَّتو
تا بفزاید در آن شب قوّت او
ده ویاگارا در آن مخلوط کرد
همچنین هر چه کند تحریکِ مرد
تک زد اینها را ز جیب ذوالجمال
تا حکیم آن شب بیابد حس و حال
لیک اینها کی از آن پرهیزکار
می‌رباید صبر و تقوا و قرار
هیچ توفیقی نبودش اندر آن
گفته بودم پیش از این در داستان
عاقبت چون دید یاران در خطر
خویش قربان کرد و بگرفتش به بر
آن حکیم آماده شد از روی جبر
اشک می‌بارید از چشمان چو ابر
آن زمان چون زن بدید آن اضطراب
گفت امشب کارها گردد خراب (2)
پس درون غار برگشت او و در
ساکِ صاحبْ‌حسن زد گشتی دگر (3)
دید آنجا یک پَکِ تقویّتِ
قوّه جن.سی و چیزی چون مته
بعد از آن هم اتفاقاتی فتاد
که از آن دیگر نباید کرد یاد
مختصر گویم که هر چند اضطراب
داشت آن شب را و حالی بس خراب
با پک و با آنچه او دادش به خورد
عاقبت کار خودش را پیش برد
ک بپرسد که چرا صیغه نکرد؟
صیغه آیا کس کند اندر نبرد؟
آن نبردی بود بهر دوستان
نه که عیّاشی میان بوستان
-----------
1- یعنی گمراه
2- اینکه چه کارهایی خراب می‌شد را ک در ابیات خود آورده است تکرارش نمی‌کنم
3- چون دست و پای حکیم را بسته بود نتوانست از این فرصت استفاده کرده و فرار کند.

دستپخت جدید آقای ک

يكشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۰، ۰۷:۲۸ ق.ظ
این را در کامنت پست قبل فرستاده بود درپست آوردمش که عالی است

ضمنا چون بنا بر نگفتن برخی جزئیات در این بلاگ دارد مختصر اصلاحی با رنگ قرمز کرده ام

ای دمت گرم و سرت خوش ای حکیم
مانده ام حیران در آن طبع سلیم
آنهمه ابیات زیبا از دکی است
مثل دکتر در جهان تنها یکی است
ما که در پیش تو لنگ انداختیم
قافیه در نرد شعرت باختیم
ای برادر چون تویی استاد فن
پنجمی را اینچنین گردن مزن
نازنین، تیر از جفا انداختی
پنجمی را در قفا انداختی
شعر آخر را چه زیبا گفته ای!!!
لاجرم از گفت خود آشفته ای
شیخ اگر اینقدر صاف وساده بود
پس چرا در من و من افتاده بود؟!!
ماه را پنهان کنی در پشت ابر
مردمان را بنده می خواهی به جبر
نور را در روز کتمان میکنی
آنچه میگویی نکن ،آن میکنی!!!
گرچه منکر می شوی آن کرد را
چه کنی یک عمر وجدان درد را؟
این تویی آن فاعل فیتیله پیچ
به پر و پای رفیقانت مپیچ
آن سه تن خوشرو، محقق ، با مدد
بخت را کشتند با مشت و لگد
تو که از مازندرانی ای حکیم
کنده کش را خوب میدانی حکیم
کنده را بالا کشیدی بارها
بر قفای او نمودی کارها
پرده ی عصمت به خلوت می دری!
آبروی دوستان را می بری؟
تو نشاندی بارها ای کهنه کار
آن سیه را، لخت در آب انار!!!
ای برادر من وساطت می کنم
کار دشوار تو راحت می کنم
هرچه حاشا کرده ای گردن بگیر
یا برو شهر خود آنجا زن بگیر!
مانده در ذهن من اینک این سئوال
تا بپرسم از حکیم عشق و حال
می توان این قصه را باور نمود؟
فعل آن فاعل فقط یکبار بود؟!!
او چرا از عیش خود داری نکرد؟
با قبلت‌‍‌‌ٌ صیغه ای جاری نکرد!؟
یاد دارم از حکیمی جمله ای
آن حکیم اما یقیناً تو نه ای
گفت اگر آلت رود در اضطراب
می شود آینده ی سکست خراب
آلت ترسیده، کی پایا شود؟
مضطرب اسپرم، کی زایا شود؟!!
آنکه بیند کارد بر نای و گلو
می تواند خورد با رغبت هلو؟
او اگر از ترس بر خود ر...ده بود!!
پس شکافش را چگونه دیده بود؟!!
آن عصایی را که در صد اضطراب
راست گردد تا جهان سازد خراب
غیر از این باشد که گویی حرفه ایست؟
مانده ام انکار آقا بهر چیست؟
ذهن او درگیر آدم خواره بود
او فرا افکن ترین میخواره بود
آن سه تن درگیر تحقیق و مدد
او در این اندیشه تا چون مخ زند
گربه را دیدی که گوید پیف پیف
گوشت بد بو گشته ای یار ظریف
تا رقیبان را ز میدان در کند
وقت فرصت گوشت را پر پر کند
شیخ هم میگفت آن زن چون دد است
دوستان! فی ذاته او جنسش بد است
این مرام زاهدان وعظ گوست
هرکه باور می کند بی شک ببوست
ای حکیم محترم تدبیر کن
بشکن این نفس و هوس زنجیر کن
باده ها نوشیدی و حاشا کنی
لو روی جانم اگر که ها کنی
گر حقیقت را بگویی باک نیست
آن سه تن را مثل تو املاک نیست
آن سه تن زیر تورم جان دهند
تا به فرزند رشیدت نان دهند
تو که دستت می رسد برکام خود
هی نگستر بر رفیقان دام خود
مرتض بیچارا را جز حسن چیست؟
اندکی بر گرده ی وجدان بایست
این جوان خوبروی با عفاف
دخل و خرجش می دهد آیا کفاف؟
یا مجی تا در پی تحقیق شد
عمق جیبش مثل وقتش ذیق شد
حال گیرم کار و بارش سکه است
این وسط جرم محقق، گو ،چه است؟
یا مددکار سلیم بردبار
غار را پنداشت همچون فیلد کار
جیب او خالیست چون فرقش ز موی
نان خشکی برده هر شب در گلوی
جیب او منفی است چون موی سرش
فقر میکوبد دمادم بر درش
جان من پیوسته در کتمان مباش
در خطا چون شیخ در صنعان مباش
گر درم در کیسه و انبان توست
مابقی پرورده ی وجدان توست
نزد من اثبات جرمت سخت نیست
من که می دانم خیالت تخت نیست
می توان اثبات کرد از اصطکاک
علم بیرون می کشد از زیر خاک
خوب می دانم که کارت شرم داشت
گرچه آدم خواره چیزی نرم داشت
با مجی جان هم بگویم یک سخن
من ندانستم که باشی اهل فن
اسب کلک خویش را خوش رانده ای
آفرین بر تو که در افشانده ای
در دل خود شادم و دف می زنم
من برای شعر تو کف می زنم
من که اینسان پاره کردم خویش را
بی وفایی با من مسکین چرا؟
من حکایت را ادا کردم درست
تو خطا گفتی در آن بیت نخست
هی نگو نعت معظم له!! که او
می خورد صد چون تو را همچون لبو
مثل تو من نیز آقا و گلم!!!!
از تبار خوابگاه ازگلم !!!

در دفاع از حکیم 2

ای ک که استاد شعری، زان سبق
خوب می دانی چه باشد حرف حق
گر تو بودی پیش او در خوابگاه
نیک می دانی که باشد بی گناه
گر چه آندم مضطرب بود آن صنم
قدرت حق را گرفتی دست کم
گر بخواهد در زمان اضطراب
می درستد کارهای بس خراب
شعرهای خوب می گویی بگو
لیک حرف خوب می زن ای عمو
آش ناخورده دهان سوخته
خویشتنداری به خود آموخته
در زمان شهوت و شور بلوغ
که هوس در سینه ها دارد فروغ
او نکرده سوی نسوان التفات
هیچ کس او را نکرده کیش و مات
پاستوریزه زندگی کرد آن شریف
دختران را دید و گفتا پیف پیف
کس ندید او را رفیق دختری
دیگران را خود تو واقف بهتری
سوی نیکولها نرفت آن مرد حُر
آن سیه را کی زند از جمع قُر
ماه را دید و به سرعت کرد پشت
پس چه سازد با سیاه لب درشت
آن سیاه ارزانی یاران او
پاک از اینها هست ای جان، جان او
پس دهان خود بشوی از این کلام
با اسیدِ سولفوریک هر شب مدام
گفتم اینها را به سرعت در جواب
خوب نبوَد مثل شعر آن جناب
  • ۹ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۰ ، ۰۷:۲۸

در اعلام برائت از «ک» بودن و تنویر اذهان عموم!

پنجشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۰، ۰۴:۳۹ ق.ظ

بر حکیم ما زدن انگ ای ظلوم

خود بود تشویش اذهان عموم!

چون مددکار، ذوالجمال و این مجی

جملگی بوده مبرّا زین کجی (1)

پس گمان ما بشد سوی حکیم

چون که طبع او بود بحری عظیم

قافیه اندیشم و یار حکیم

می‌سراید بس روان‌تر از نسیم

مولوی گر زنده گردیدی ز گور

معترف گشتی به عجز و بل قصور

هفت‌ده من مثنوی را خود ز بیخ (2)

می‌شد او منکر به صد آه و صریخ!

گر که شعر این است، آخر با چه رو

مثنوی من شعر نامم هان بگو؟!

چون که مولانا بود عاجز از این ...

شعرهای نغز و توپّ و شکّرین

من چه سان دعوی کنم هان ای عمو!

که بود زانِ من این شعر هلو؟

گر دلیلی خواهی از من گوش گیر

بعد از آن این گربه را چون موش گیر!

من به هر رایانه‌ای تایپان شوم (3)

پیش از آن نصبنده‌ی Anzan شوم!

هوشمند عالمی همچون حکیم

سرّ این مطلب بداند ای ندیم!

گر که فارسی‌ساز تو Anzan  بود

حرف «کاف» و «یای» تو نی آن بود (4)

پس یقین می‌دان مجی نبود «ک»، که

سازد او برپا بساط معرکه (5)

لیک این‌جا لازم است ای دوستان

شک در این هر دو روایت داستان

گر قلم اندر کف دشمن رود

آنجلینا بدتر از چلمن شود

یا اگر صاحب قلم دیوی بود

از پری نقشش نکوتر می‌کشد (6)

«ک» بلیسانه روایت کرده بد

مرد حکمت قهرمانی کرده خود (7)

این سخن پایان ندارد با غموز (8)

بی‌طرف باید کند کشف رموز

یک پژوهش طرح باید ریختن

تا حقایق در روایت بیختن


امضاء: مجی

 

پی‌نوشت‌ها:

1. (کشته‌ ـ مرده‌ی این قافیه هستم!)

2. در برخی نسخ: از خجالت مثنوی را خود ز بیخ

3. شاید نیازی به توضیح نباشه، ولی تایپان: تایپ‌کننده؛ تحریرکننده با صفحه‌کلید!

4. «ک» پساآنزانی! در برابر «ک»، و «ی» پساآنزانی در برابر «ی» (توضیح این‌که صورت‌های پیشاآنزانی را از متن وبلاگ کپی کرده‌ام، بنابراین تعجّب نکنید و نخواهید مچ بگیرید!)

5. در پاره‌ای نسخ قدیمی این مصرع چنین آمده: "بوده بیزار از دروغ، چون از «کِکِه»" و در تفسیر لفظ غامض «کِکِه» این بیت وارد شده است:

از مرتضی بپرسید اسرار این معانی

زیرا که او بداند لهجه‌ی اصفهانی!

6. با سپاس و کسب اجازه از جناب سعدی!

7. یعنی ریزعلی و پطروس و اینا با روایت «حکیم فداکار» دیگه عددی نیستند به جان خودم!

8. غموز: جمع غمزه! البته در برخی نسخ غموض هم نقل شده!

 

در دفاع از حکیم

سه شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۰، ۱۲:۲۷ ب.ظ

این شعری بود که آقای ک فرستاده بود و به جهت زیبایی و طنز آن دوباره در ابتدای پست می آورمش

پنجمی می رفت و در آن غار دید
از جنایت شاهد بسیار دید
دید آنجا گور آدم خواره را
آن زن آدم خور بیچاره را
آنچنان او را کشیدندی به سیخ
که در آمد جان آدم خور ،زبیخ
طرح تحقیقی به فور آغاز کرد
صد گره از راز آنان باز کرد
حاصل آمیزش آن چند جفت
نوجوانی بود بس گردن کلفت
گفت این کودک شبیه مرتض است
یا نه از صلبینه ی افشین بجست
یا که نه او حاصل آن دیگری است
ای خدا راهی نما گو چاره چیست؟
ناگهان در کله اش برقی جهید
کشف ژن را چاره ی آن کار دید
یک نمونه برد از موی پسر
تا به دانش حل کند این مختصر
خرده ای از پوست یا مویی ز سر
یافت، تا ژنها بگویند از پدر
هرچه می گشت او نمی دید از قضا
ردی از ژنهای خوب مرتضی
در فشین حتی ژن بسیار دید
اشتراکی با پسر اما ندید
کیمیاگر را چون ژن کاویده بود
باز هم رد از ژن بابا نبود
ناگهان چون رفت او سوی حکیم
سیخ شد موی تنش مثل گلیم
آن پسر از صلب آقا جسته بود
صبح زود و نیمه شبها جسته بود
آن جوان خوبروی بی ندیم
بود فرزند گل بابا حکیم
این حکایت گفتم ای دانای راز
تا بدانی اینکه شب باشد دراز
آن قلندر را که گفت از منکرات
ناگهان دیدیم مست از مسکرات
او تمام عمر شبها را نخفت
تا شود آسوده با دلدار جفت 

اما دفاع از حکیم

اینچنین گویند کان مرد حکیم
با سه یارش در جزیره بد مقیم
روز و شب ترسان ز آدمخواره زن
داشت خنجر بر کمر آن ممتحن
آنچنانکه در حکایت دیده‌اید
چشم او یک خواب کافی را ندید
با رفیقان هیچ همکاری نکرد
هیچ در تعلیم او یاری نکرد
گفت او هرگز نخواهد شد سلیم
ور شوند استاد او جمعی علیم
رنج بیهوده برید و عاقبت
باز گردد او بر آن اول صفت
پس نیامد پند او خود کارگر
این حکایت گفته بودم ای پسر
لیک فردی خوش‌سخن با نام کِ
گفت در تعلیقه شعری معرکه
کان حکیم صالح پرهیزکار
مخفیانه با زنک می‌داشت کار
شب چو یارانش برفتندی به خواب
او شدی مشغول کاری ناصواب
اینچنین تشویش اذهان عموم
کرد آن شاعر به شعری چون سموم
لیک اصل داستان را بشنوید
تا مبادا زان سخن بدبین شوید
یک شب امد آن زنک سوی حکیم
ظاهر اندر چهره اش خشمی عظیم
تا بداند از چه رو آن نیکمرد
التفاتی مر ورا هرگز نکرد
گفت امشب گر نکردی هیچ کار
آورم از روزگارت من دمار
خود اگر با من درآمیزی کمی
مر ترا هرگز نمی ماند غمی
آن حکیم پاکدل گفتا که هیچ
با تو کارم نیست در من تو مپیچ
در پی اصرار زن، انکار او
گشت احیا حس آدمخوار او
پس حکیم از ترس در شلوار ..د
بی درنگ آن خنجرش بیرون کشید
صاحب حسنش چو تعلیمیده بود
چون بروس لی ضربتی زد آن عنود
پس به یک حرکت گرفت آن خنجرش
خواست با دندان ببرد حنجرش
گفت جانت را بگیرم ای حکیم
گفت او را پس بگیرش نیست بیم
من ز جان بگذشته ام در راه حق
ور گذاری کله ام را در طبق
گر گذاری مر مرا بر چار میخ
یا کنی ای زن کبابم روی سیخ
من نخواهم داشت با تو رابطه
چون حیاتم هست روی ضابطه
چون بدید آن زن که از تهدیدها
می نلرزند این مقاوم بیدها
از طریق دیگری آمد جلو
گفت خواهم خورد آن یاران تو
کیمیاگر، صاحب حسن و مدد..
کار را فردا خورم هر سه عدد
این زمان خوابند اندر جایشان
می برم با خنجرت رگهایشان
پس بگفتش آن حکیم از اضطرار
حاضرم من حاضرم من این بار
حفظ جان دوستانش اختیار
کرد و تن داد او به این دشوار کار
خود فدا کرد از برای آن گروه
کرد ایثاری و کاری با شکوه
این فقط یک بار بود و شد تمام
این سخن کوتاه گفتم والسلام
ظاهرا چسبید آن نان در تنور
گر چه بَد یک بار و بود از روی زور
صدهزاران بار یاران دگر
آن سیه زن را گرفتندش به بر
لیک قسمت اینچنین بود ای مهان
که از آن یک بار زاید آن جوان
داستان واقعی این بود و پس
بدگمانی بر حکیم ای دوست بس


  • ۴ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۲۷

سوال

يكشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۰، ۱۱:۵۰ ق.ظ
- و هرآنچه در شهر [اریحا] بود از مرد و زن و جوان و پیر و حتی گاو و گوسفند و الاغ را به دم شمشیر هلاک کردند.
- و هرکه آن چیز حرام نزد او یافت شود، با هر چه دارد به آتش سوخته شود، زیرا که عهد خداوند تجاوز نموده، قباحتی در میان اسرائیل به عمل آورده است... و یوشع و تمامی بنی اسرائیل با وی، عخان پسر زارح و نقره و ردا و شمش طلا[یی که از اریحا غنیمت گرفته و به خدا اهدا نکرده بود] و پسرانش و دخترانش و گاوانش و حمارانش و گوسفندانش و خیمه‌اش و تمامی مایملکش را گرفته، آنها را به وادی عخور بردند... و یوشع گفت: برای چه ما را مضطرب ساختی؟ خداوند امروز تو را مضطرب خواهد ساخت. پس تمامی اسرائیل او را سنگسار کردند و آنها را به آتش سوزانیدند و ایشان را به سنگها سنگسار کردند.
-و واقع شد که چون اسرائیل از کشتن همة ساکنان عای در صحرا و در بیابانی که ایشان را در آن تعاقب می نمودند فارغ شدند، و همة آنها از دم شمشیر افتاده، هلاک گشتند، تمامی اسرائیل به عای برگشته، آن را به دم شمشیر کشتند. و همة آنانی که در آن روز از مرد و زن افتادند دوازده هزارنفر بودند یعنی تمامی مردمان عای.
اینهایی که خواندید از کتاب یوشع بود؛ ششمین کتاب عهد عتیق (تورات) و این قتل‌عام‌ها همگی به فرمان خدای آنان (یهوه) بود. اکنون یک یهودی و یا مسیحیِ معتقد به عهد قدیم با این متنها چه می‌کند؟ آیا خداوند چنین موجودی است و چنین دستوراتی می‌دهد؟
و اگر اینگونه است آیا خطا خواهد بود اگر بندگانش به تأسی از این فرامین دوباره این کارها را انجام دهند البته روشن است که یوشع در این کتاب به فرمان مستقیم خداوند این کار را انجام داده و بنابراین نمی‌توان نتیجه گرفت که انسانها سرِ خود می‌توانند این کارها را انجام دهند اما آیا حتی اگر این را بپذیریم نتیجه این نخواهد بود که تنها با فرمان مستقیمِ خداوند می‌توان جنایت کرد؟
حقیقتا برای کسانی که به اصالتِ این متون باور و به آن اعتقاد دارند چه جایی برای اخلاق و وجدان باقی می‌ماند؟
آیا می‌توان این متون را بوسید و بر روی چشم نهاد؟
و آیا وجود این نوع متون سبب ترویج خشونت و تضعیف وجدان افراد در برابر رنجهای دیگران نخواهد شد؟
چار دوست را قایقی شکسته شد. (همان چهار دوست داستان قبلی پس دوباره معرفی‌شان نمی‌کنم) بر تخته‌پاره‌ای نشسته و به جزیره‌ای فرود آمدند روزی چند در اطراف آن به فحث پرداختند و کس در آنجا نیافتند جز آنکه روزی به غاری زنی یافتند سیه چهره، پهن‌بینی، لب‌فراخ و مجعدمو، بر اطراف او استخوانهای آدمیزاد پس ایشان، را مسلم گردید که آدمی‌خواره است حکیم گفت او را بکشیم که ما را بخواهد خورد. صاحب حسن گفت این نه از جوانمردی است که ما چار مردیم و او یک زن و زیر لب با خویش گفت:
گر سیاه و آدمی‌خوار است و زشت
من نبتوانم از او برداشت دست
در جزیره نیست غیر او زنی
لنگه کفشی در بیابان نعمت است (1)
کیمیاگر نیز با او موافقت کرد و گفت او خود بدوی است و بود که تحقیقی مر او را نمایم و صور ابتدایی حیات اجتماعی روشن گردانم اخص آنکه آدمی‌خوارست و در عصر مدرن چون او می‌نتوان یافت و گفت:
چند طرح پژوهشی از این
در میاید چراش باید کشت؟
آدمی‌خواره چون زر است این عهد
به چنین فرصتی نباید پشت
و فعل (کرد) را که در شعر جای نشد به نثر ادا کرد و رأی مددکار هم بر نکشتن بود که قلبی رؤوف داشت و نظری معروف که به تربیت، همه چیز صلاح پذیرد ولو آدمی‌خواره باشد.
چون تربیتش نبود حاصل..
آدم بخورد، مدار از او بیم
تردید مکن در اینکه چنگیز
مادر ترزا شود به تعلیم
و گفت که من خود او را مدد نمایم و به صلاح آورم. حکیم هر چه دلیل آورد و مثال، تا زن را بکشند فایدت نبخشید که خردمندان گفته‌اند:
غرض اندر میان چو می‌آید
چه دهد فایده نصیحت‌ها
مردمان پند آن زمان گیرند
که بر آید از آن فضیحت‌ها
پس آن سه به تعلیم و تربیت او همت گماشتند، اما حکیم را احتیاط اختیار آمدی و از او فاصله نگاه داشتی. شبها بیدار ماندی و خنجری بر کمر بستی تا مگر ناگاه بر او حمله نیاورد و روز به گاه بیداریِ یاران اندک چرتی زدی و با خود گفتی:
چه جای خواب باشد آنکه را که
خطر بیدار اندر بیخ گوش است
امید تربیت بر آدمی دار
نه این خود آدمی، بل از وحوش است
از آن سوی، کیمیاگر در احوال او تأمل کردی و زبان بدویِ وی به تحقیق آوردی پس آنگه او را آداب حیات اجتماعیِ مدرن آموختی. مددکار او را سخن گفتن بیاموخت پس از او در باب عهد کودکیش بپرسید و ریشه خصال بدش آشکار گردانید آنگاه به درمان میل به آدم‌خوارگیِ او بپرداخت. صاحب حسن نیز او را کُشتی و شنا و حرکات موزون آموختی.
گزارش یک جلسه تمرینی کشتی بین صاحب حسن و آن زن:
زیر بگرفت از دو خم از او
پس فکندش به سرعت او بر خاک
روی او زد چو خیمه‌ای سنگین
زن به روی زمین ولو شد پاک
خواست تا کنده‌اش کشد بالا
دست خود را گذاشت اندر چاک
لیکن آن زن مقاومت می‌کرد
چون تر و فرز بود و بس چالاک
لاجرم رفت بهر بارانداز
کمرش را گرفت آن بی‌باک
بعد از آن رفت او سراغ فَنِ
فیتیله‌پیچ و بعد از آن افلاک
 یاران گفتندش اینها او را به چه کار آید و تو خود هنرهای دیگر داری ضرورتر مر او را. گفت خاموش مگر نشنیده‌اید که عقل سالم در بدن سالم است و من این خدمت که او را می‌کنم عقل او را نیز هست.
بدنش را چو پرورم، عقلش
به کمالی رسد که می‌خواهی
گر بکاهی ز قوّت جسمش
نیک می‌دان ز عقل او کاهی
یاران گفتندش ورزش دیگر نیز می‌توانستی اختیار کردن که این ورزشها گمانِ بد در ذهن آورد.
این همه ورزش است با پوشش
بی‌گمانِ بد و بدون تماس
گر چنین ورزشی بباید کرد
لااقل بر تنش نمای لباس
صاحب حسن در جواب  گفت:
ذهن‌های شما خراب شده
چون به سیمای شخص می‌نگرید
من در آثار صنع حیرانم (2)
نه به آنچه شما گمان ببرید
بدین سان زبان و ورزش و هنر و علم و فرهنگ بدو آموختند و حکیم در این مساهمت نکرد که بر رأی اولین بود که او صلاح نپذیرد گر چه هزار از اینها فرا گیرد. تا اینکه روزی آن زن سیاه به سخن درآمد و حکیم را  گفت:
ز اوّلین روز با منی دشمن
عاقبت می‌کِشی پشیمانی
فرصتی بود دادی از دستش
بعد از این حاصلت پریشانی
پس با آن سه یار دیگر در هم آمیخت و آن سه به نوبت صیغه‌اش می‌نمودند که حکیم پیش از این منع از آنان برداشته بود به این حجّت که آنجا یک زن بیش نیست و الضرورات تبیح المحذورات. (3)
ضرورت چون به پیش آید کسی را
نباید کرد ای مشتی ملامت
بخور مردار اندر وقت ناهار
بخور خوکی برای وقت شامت
شرابی را بجای آب می‌نوش
بکن صیغه عزیز من! به کامت
پس از آن سالها در آن جزیره بزیستند به خوشی و حکیم تا آخر بر رأی خویش استوار بود که او صلاح نپذیرد و روزی طینت خویش آشکار نماید. گویند چون به حال احتضار افتاد صاحب حسن گفتش:
از آمدنِ به این جزیره
بگذشت حکیم! شصت سالی
گیرم که به طینتش بگردد
ما را بخورد به پیرسالی
کاری تو نکردی و نخوردت
کردیم من و بقیه حالی
اکنون اگرم خورد غمی نیست
والّا نبود مرا خیالی
---
(1) این ضرب المثل است نمی‌دانم که جزو شعری بوده یا نه
(2) در دو مصرع اخیر از این بیت سعدی بهره گرفته‌ام:
تو به سیمای شخص می‌نگری
ما در آثار صنع حیرانیم
(3) یعنی ضرورتها آنچه را از آن حذر باید کرد مباح می‌کند.
هر گونه شباهت میان شخصیتهای این حکایت و شماها تصادفی است از همین ابتدا دفع دخل مقدّر می‌کنم تا به خود نگیرید.
گویند چهار دوست به شهری فرود آمدند
نخستین کیمیاگری بود که از غایت کیاست نفط به زر بدل کردی، لیکن هنوز صناعت نفط نامعروف بود و حرفت او نامألوف، چندان‌که به ناچار از مهارت خود در معرفت ثقافات (1) نان خوردی و کاسبی اختیار کردی
نخورد هیچ مرد با فرهنگ
شکمی سیر بی هنرمندی
حیلتی اختیار کن مشتی
پیش آر ای عزیز ترفندی
طرح‌های پژوهشی برگیر
لازم ار هست با زد و بندی
دوم کس جوانی بود صاحب‌جمال به انواع کمالات آراسته و از علم الاجتماع هم حظی برده، چندان‌که چشم نسوان از مشاهدت او سیر نشدی و گوششان از استماع سخنانش دلگیر تا بدان اندازه که آنان را تسخر زدی و نرنجیدندی و ضایعشان نمودی و خندیدندی
عَظُمَ فی عین النساءِ جمالُهُ
و فی مصاحبتهنّ کوکٌ حالُهُ
....
گر از آنان ملایم انتقادی
کنی تو، بشکنندت گردن و سر
وگر او بر سر آنان زند مشت،...
دهدْشان فحشهای خار و مادر
ببوسندش، دهندش جای در دل
بگیرندش تمام روز در بر
سومین را خود شغلی نبود جز معاضدت مردمان به وجهی که او را مددکار خواندندی. مهارت مشاوره در ناصیت (2) او پیدا و هنرش در مددکاریش هویدا، لیکن حسنش را در وطنِ مألوف بازاری نبود و مردمانش را با مددکاری کاری، پس به ضرورت هجرت اختیار کرد
شیشه خوانند مردم الماسَت (3)
چون جواهرشناس کمیاب است
آب حیوان درون ساغر توست (4)
خلق را در نظر فقط آب است
و این آخرین همه عمر حکمت آموخته و دانش اندوخته، لیکن فرسوده بود و دلمرده ره به جایی نبرده. نه فن اولینش بوده و نه حسن دومین و نه هنر سومین، لاجرم با آنها همراه شد تا به برکت انفاس آنان به نوایی رسد.
چون نباشدْت فنّ و حسن و هنر
شو به آنکس که دارد آویزان
دلبر و پول و جاه از بخت است
پارگی قسمت عرق‌ریزان (5)
پس گفتند به شهر اندر شویم و هر کس قوتی فراهم آورد مر یاران را. حکیم نخست متاع خویش عرضه کردن گرفت خریداری نبود حکمت را، که عاقلان گفته‌اند:
ندهد خلق دسته‌ای سبزی
به ازای تمام حکمت تو
رنج بیهوده می‌بری که فقط
شود علّافْ خام حکمت تو
در حالت نومیدی علّافی را بر سر راه دید با او مفاوضه (6) در پیوست و دیناری تمنا کرد حکیم را درهمی به اکراه بداد و برفت. پس با آن درهم قرص نانی خرید یاران را. به ضرورت بخوردند و گرسنه سر بر بالین نهادند. پس صاحبان فن و حسن با یار مددکار بگفتند:
نان‌آور ما حکیم چون شد
چسبید شکم به مهره پشت
فردا تو برو ببین چه داری
ای مردِ مددکننده در مشت
فردا مددکار به شارع شد پیرزالی دید بار گران بر دوش، پس به حکم وظیفه بار او سبک گردانید و به خانه‌اش رسانید گفتش تو را مهمّ دیگری هست گفت آری. دیرزمانی است شویم در گذشته شده است و دِِپرِس گشته‌ام. شود که ساعتی به خانه‌ام درآیی و ارشادم نمایی. گفت به دیده منت دارم پس داخل شد و او را مددکاریِ اساسی بنمود چنانکه فسردگیش به شادی بدل گردید پس دیناری بدو داد و او بدان دینار یاران را به مطبخی برد و به چلوکباب سلطانی مهمان گردانید.
چو دیناری بدست آرد، ذخیره
نخواهد کرد او حتی پشیزی
چو دارد پول بهر برگ و شیشلیک
چرا دعوت کند یاران به دیزی؟
دیگر روز کیمیاگر به بازار شد حاکم شهر از بازار می‌گذشت اجازت خواست پس به حضورش آمد و او را گفت نخواهی از احوال مردمان ملتفت شدن تا بدانی تو را دوست همی دارند یا نه؟ حاکم پرسید این را چه فایدت باشد؟ پس آن را فوایدی برشمرد که از حوصله این مقال بیرون است. حاکم دستوری داد پس کیمیاگر پرسش‌نامه‌ای راست کرد و پیشِ قراولان و یاران حاکم برد آنان هر چه از مدیحت بود در آن نبشتند آن آمار به پیش حاکم برد حاکم مرو را گفت این خود می‌دانستم اما خواستم دیگران را هم محبوبیت من مسلّم گردد. پس بدره‌ای زر به او داد. چون بازگشت نیم دیناری بداد و یاران را به کوبیده‌ای مهمان کرد گفتندش چندین مایه که به کف آوردی چون دیشب مهمان نتوانستی کرد؟ گفت باید که برای روز مبادا ذخیره نمودن که حکیمان گفته‌اند:
هضم شد هر چه خورده‌ای دیروز
چه تفاوت میان نان و کباب؟
روزگار کهولت اندر پیش
کن ذخیره به روزگار شباب
گویند که بدره در جیب نهاد و پس از آن کس اثر از آن ندید.
روز دیگر صاحبِ حسن به شهر اندر آمد بانویی دید سر از روزن عمارتی بیرون آورده، ابروان در هم کشیده و از خشم کف بر دهان آورده، لپتاپی در دست بدان نیّت که فرو اندازدش. پرسیدش این چه حالت است گفتا روزگاریست این لپتاپ چون سنگ‌پشت کند گشته و دمار از روزگار من برآورده. گفتش دست نگاه دار که من آن را به قاعده روز اول به صلاح آورم پس به خانه اندر شد و وعده به انجام آورد بانو بدره‌ای زر دادش و گفت توانی بیوه‌ای چون من را رایانه آموختن؟ که تو را ادراری (7) به اندازه خواهم دادن گفت به دیده منت دارم لیکن اگر تو را به حکمت و علم الاجتماع و مددکاری هم عنایتی است سه یار فاضل دارم که ... بانو در میان کلام وی بدوید و گفت آنان را نیز ادراری مقرر خواهم نمودن لیکن مرا به آن سه حاجت نیست گفت از آن سه یکی رایانه هم داند و نرم‌افزار شناسد گفت نی که تحصیل حاصل نمودن طیره عقل است و تو خود این فن داری. پس بانو را در خاطر چنین گذشت:
غرضِ من نه غیر صحبت توست
حکمت و فنّ و علم سیری چند
گور بابای تبلت و لپتاپ
من فدایت چو می‌زنی لبخند
پس او و یارانش با آن ادرارها روزگار به خوشی گذراندند و این دقیقه بر عالمیان آشکار گردانیدند که:
از علم کجا بدست آید
سرمایه خوب و پول هنگفت؟
خوش‌صحبتی و ملاحت و حسن
داری؟ بنشین که می‌رسد مفت
توضیحات:
(!) ثقافه در زبان عربی به معنای فرهنگ است
(2) ناصیت به معنای پیشانی است
(3) یعنی مردمان الماس تو را شیشه می‌پندارند
(4) آب حیوان یعنی آب حیات
(5) درباره موضع پارگی بین علما اختلاف است بدین خاطر متعرض آن نشدم قسمت نیز به معنای نصیب و سرنوشت است
(6) مفاوضه یعنی گفتگو
(7) ادرار به معنی مستمری است

در جواب فشین

شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۰، ۰۶:۲۰ ق.ظ

این مطلب درباره بحث قبلی درباره شر است و برای خواندن آن پسورد بلاگ را وارد کنید

Unknown

دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۰، ۰۸:۳۹ ق.ظ
در خصوص بحث خیر و شر:
آنچه در این مطلب آمد جالب است اما شاید ذکر چند نکته خالی از لطف
نباشد(نظر شخصی نویسنده):
1- اصولا  بحث اینکه شر وجود دارد یا ندارد، سرما، تاریکی و ... وجود
دارد یا ندارد یک مغلطه به تمام معناست. ابتداً خصوصیاتی همچون گرما،
سرما، روشنایی و تاریکی خصوصیاتی ذاتاً‌ برآمده از طبیعت و هستی و در
دایره فیزیک هستند، اما مسائلی همچون خیر و شر مقولاتی انتزاعی و به نظر
من به تمام معنا مقولاتی «زبانی» هستند. و اشتباه اینجا رخ می دهد که
وقتی می خواهیم در مورد خیر و شر صبحت کنیم، آنها را در قیاس با مفاهیم
فیزیکی قرار می دهیم. پاسخ من به انیشتین این است: شر همه وجود ما و هستی
را فرا گرفته است و خیر فقدان گاه به گاه و لحظه به لحظه شر است. آیا این
بحث قابل طرح نیست؟
2- خیر و شر، خوبی و بدی، مهربانی و نامهربانی به ذاته در گرو مفاهیم
زمینه ای هستند: 1- پایگاه طبقاتی فرد، میزان برخورداری از امکانات
آموزشی، محیط پرورش فرد و ...
3- ما بهتر است به جای مشعوف شدن از پاسخ انیشتین که به نظر من همچنان
قابل نقد است، باید هستی انسان ها، مسائل آنها و رنج هایشان را فهم کنیم
و به طریقه خردگرایانه و علمی در پی رفع آنها باشیم. امری که به یقین با
رفع آفات «زبانی» و نقصان های  فهم و آگاهی قابل دست یابی است!!!.

 روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا دانشجویانش را به مبارزه بطلبد. او پرسید:
>  *`آیا خداوند هر چیزی را که وجود دارد، آفریده است؟`* دانشجویی شجاعانه پاسخ
> داد: "بله."استاد پرسید: "هر چیزی را؟"
> پاسخ دانشجو این بود: "بله هر چیزی را."
> استاد گفت: "در این حالت، خداوند شر را آفریده است. درست است؟ زیرا شر وجود
> دارد."
> برای این سوال، دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند. استاد از این فرصت حظ برده
> بود که توانسته بود یکبار دیگر ثابت کند که ایمان و اعتقاد فقط یک افسانه است.
> ناگهان، یک دانشجوی دیگر دستش را بلند کرد و گفت: "استاد، ممکن است که از شما
> یک سوال بپرسم؟"
> استاد پاسخ داد: "البته."
> دانشجو پرسید: "آیا سرما وجود دارد؟"
> استاد پاسخ داد: "البته، آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟"
> دانشجو پاسخ داد:
> "البته آقا، اما سرما وجود ندارد. طبق مطالعات علم فیزیک، سرما عدم تمام و
> کمال گرماست و شئی را تنها در صورتی میتوان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و
> انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شئی است که انرژی آن را انتقال می دهد.
> بدون گرما، اشیاء بی حرکت هستند، قابلیت واکنش ندارند. پس سرما وجود ندارد. ما
> لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم."
> دانشجو ادامه داد: "و تاریکی؟"
> استاد پاسخ داد: "تاریکی وجود دارد."
> دانشجو گفت:
> "شما باز هم در اشتباه هستید، آقا. تاریکی فقدان کامل نور است. شما می توانید
> نور و روشنایی را مطالعه کنید، اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور
> نیکولز تنوع رنگهای مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور، نور می
> تواند تجزیه شود. تاریکی لفظی است که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را
> توضیح دهیم."
> و سرانجام دانشجو پرسید:
> - "و شر، آقا، آیا شر وجود دارد؟
> خداوند شر را نیافریده است. شر فقدان خدا در قلب افراد است، شر فقدان عشق،
> انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند. آنها وجود دارند.
> فقدان آنها منجر به شر می شود."
> و حالا نوبت استاد بود که ساکت بماند

لازم به ذکر است اینجانب این مطلب را از ایمیلی که برایم ارسال شد گرفتم

در ستایش دورکیم( 2)

پنجشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۰، ۰۲:۰۶ ب.ظ

جنگ جهانی اول هنگامه‏ ی کاسته شدن از نفوذ دورکیم است، البته جنگ که پایان می‏رسد موریس هالبواکس و مارسل موسِ انسان شناس دوباره سنت او را پی می‏گیرند و باز دورکیمی‏ گری را باب می‏سازند ولی جنگ جهانی دوم دوباره از منزلت دورکیم در فرانسه می‏کاهد ( گویا تاریخ اندیشه دورکیم نیز مانند خودش میانه ای با جنگ ندارد، برعکس من!) و باز دورکیم می رود که از چشم ها بیافتد ......اعتقاد به این از چشم افتادگی به گمان من نگاهی ساده اندیشانه به تاثیر دورکیم در فضای اندیشه اجتماعی جدید فرانسه است. کافی است نحوه تاثیر افکار دورکیم بر ژان پیازه و لوی استراوس از پیشگامان "ساخت گراییِ پرنفوذ فرانسوی" را واکاوی کنیم تا دریابیم که چگونه بت عیار دورکیم این بار به طریقی دیگر برآمده است و  روح دورکیم در این نحله جدید حلول یافته است.... استوار و پا برجا.... 

پی نوشت: چند سال  پیش سارا شریعتی در نقد و بررسی اندیشه های لوی استروس گفته بود که مارسل موس خویشاوند خونی و فکری دورکیم است و لوی استروس وارث فکری مارسل موس و البته جانشین موس در کالج لوفرانس. ( زن عمیقی ست این سارا)