خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

کامنت جدید ک

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۱، ۰۴:۰۲ ق.ظ

چار مرد نادر آجر پرست

چار یار غار در بالا و پست

چون که پای نفس آمد در میان

هر یکی گردید چون شیر ژیان

روزگاری صحبت از بدکاره بود

صحبت از ترتیب آدمخواره بود

من به چشم خویش دیدم آن چهار

تک به تک بردند آن زن را به غار

تک به تک او را زکول انداختند

جمله با او نرد شهوت باختند

بعد آن شد نوبت رویای روم

داشت تعبیری به غایت زشت و شوم

آن سکندر خورده در پای نگار

خود به نرمی گفت از پایان کار

شیخ ما شد بنده ی زنار او

تا بدست آرد دل بیمار او

دختر رومی نه تمثیل از بدی است

هرکسی اینگونه گوید مبتدی است

یاد کن فرزند آدمخواره را

آن جوان، آن هیکل آواره را

شیخ چون بار حضانت می کشید 

چاره ای جز طرح این رویا ندید

خواست تا با لقمه های چرب و نرم

آن سه تن را باز اندازد به شرم

آنچه او میگفت خود رویا نبود

دختر رومی انیس شیخ بود

در عمل او برد دخت روم را

داد بر رویایتان زقوم را

مرتض و افشن اسیر دام او

سوژه ای در ساحل آرام او

من که ناظر بودم وخیلی عفیف

شد بهار عمر من آندم خریف

با خودش می گفت دل، کاجی که من

برخورم یک میوه ای از باغ زن

لاجرم فرصت نمیدادند تا

پنجمی هم بر خورد از ناشتا!

آن حریصان به ظاهر راستکار

در خفا بودند رندی باده خوار

دستشان چو ن نزد هم رو گشته بود

چاره شان جز نفی و جز کتمان نبود

این یکی می گفت تقصیر تو بود

آن یکی میگفت گم شو ای حسود

آتشی انداخت در آنجا حکیم

گشت خود در ساحل امنی مقیم

قلقلک انداخت صاحب حسن را

تا بر آرد از مددکار او صدا

آن فشن هم دلخوش از این زندگی

قیل و قالی کرد با کم جنبگی

ای برادر چیز مفتت داده اند

خوان نعمت را برت بگشاده اند

دختران روم زیبا رو لوند

کی به امثال من و تو می دهند

حال اگر مفت است روحالی بکن

شوق شو خود را پر و بالی بکن!

فکر کن ای ساده دل زیر لحاف

دختر رومی چه دارد در زفاف!!

من که می گویم تو عمراً نادمی

این جماعت را تو عبد و خادمی

از تعارف کم کن و با اعتدال

لااقل ترتیب او ده در خیال

نه به بار و نه به دار است ای عمو

فتنه بازی ها چه کار است ای عمو

این برادر رومیان گر شک برند

هر دو را با زور کهریزک برند!

تو اگر آنجا نمایی اعتراف

زشت باشد پس بگو اینک به کاف

گاه میگویم که اینها سرسریست

جنگتان چون جنگهای زرگریست

کرده اید و خورده اید و برده اید

ظاهراً از دست هم آزرده اید

تلخ اگر باشد بکام چارتان

گر بود او عامل آزارتان 

دختر ک را بر من مفلس دهید

تا خود از آزار وجدان وارهید

من امانت را نگه دارم به تفت

آورم بر سفره هاتان پول نفت!!!

......

  • ۸ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۱ ، ۰۴:۰۲

با ما به از این باش

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۱، ۰۵:۲۷ ق.ظ

ملول از محنت زمانه و تهمت دوستانه و آش نخورده و دهان سوخته و افول تولید مجنون وارسر به بیابان نهاده و راه می رفتم. ناگاه به درخت سترگ سایه ای رسیدم که چتر افشانده و شاخه گسترانیده میزبان پرندگان خوش الحان بود. هوای خوشگواری داشت و مناسب دیدم لختی استراحت کنم بلکه اندوه دل فرو نشیند. به تنه تکیده و زخم روزگار خورده تکیه دادم.  خستگی بر من غالب آمد و به خواب اندر شدم. در عالم رویا خواب دیدم در منطقه ای کوهستانی و دره ای صعب العبور جمعی به گرد شخصی حلقه زدند و چون موش آب کشیده حلقه به گوش ایستاده....نزدیک تر شدم و با ترس و لرز پرسیدم این مرد مهیب کیست که این گونه چون موش آب کشیده از او می ترسید. ناگاه قبل از آنکه هیچ کدام از یاران لب از لب وا کنند خودش بلند شد و غرید  من صاحب حسن هستم تو کیستی و با اجازه کی به این دره آمدی؟!
در آن عالم وهم یونیک وار
به خوابم حسن (1)امده بیقرار
سرش تیغ بر همچو منصوریان
به لب پشته ای موی چون یاغیان
دو ابرو گره خورده در هم چو تاب
به گونه شکافی به عمق دو قاب(۲)
دو چشمش شرربار چون جام خون
لبانش کلفت و سیه فام و کفتار گون
کلامش زمخت و درشت و خبیثانه رو
نگاهش پر از کینه و خشم و شلوار بو(۳)
در جایم میخکوب شدم و قدرت تکلم از من گرفته شد. گرمی نیمه آشنایی در پاهایم حس کردم دست و پایم آشکارا می لرزید اما با تمام وجود سعی نمودم خود را کنترل نمایم. با کلمات بریده بریده پرسیدم ای جوانمرد من سی و دو سال از خداوند عمر گرفتم و در این مدت فقط یک صاحب حسن می شناسم اما ... کلامم تمام نشده پرسید اما چی؟ مگر تو فشن از آجر روم نیستی؟ گوشهایم سرخ شد و چشمانم گرد! با خود گفتم این غول که اول گفت مرا نمی شناسد و در این برهوت از کجا مرا می شناسد. تمام انرژی ام را جمع کردم و گفتم آری همانم ای جوانمرد. ولی من به عمر خویش شما را ندیدم؟!
خنده مهیب و مستانه ای کرد چنان که پرندگان آن حوالی از ترس گریختند و چند تایی پس از برخورد به هم بر زمین افتادند. غرید: خوب به من نگاه کن!
از پینه های دستم باید بدونی
یا از صدای مستم باید بخونی
در آن وانفسا که قدرت تکلم از من گرفته شد چه رسد به اندیشه هیچم به ذهن نرسید. در خود فرو رفته و به ظاهر داشتم به خاطر می آرودم که با غرش صدایش به خود آمدم : من صاحب حسن آجری هستم!!!
او که در زینت و زیبایی شه زیبا رخان بود
نگاهش نافذ و چشمش به رنگ ارغوان بود
هزاران دختر سیمین رخ مهوش
به دنبالش روان در کوچه های شهرمان بود
عرق سردی بر پیشانی ام نشست و پاهایم سست شد. پیش تر رفتم و خوب نگاه کردم. در بک گراند سیمایش نمای محو شده و دفرم شده مرتض خوش سیما را که حکیم از شدت زیبایی به او صاحب حسن عنوان داده بود را میشد تشخیص داد. چون به او نزدیک شدم با لگدی بر سینه من مرا به گوشه ای پرت کرد و گفت این غولی که میبنی همان صاحب حسن نام آور است که دخترکان خیابان گل نبی از سر و کولش بالا می رفتند و حالا تو مددکار پیزوری از نگاه کردن به او می ترسی. نیاید آن روز که چون تویی از سیمای مهوش من بگریزد!
حال که متوجه شدم این غول بی یال و دم همان مرتض خوش سیمای خودمان است اندک جراتی یافتم و گفتم چی بر سرت آمده که به این روز افتادی؟!
ای که در حسن و جمالت همه حیران بودند
به تمنای وصالت همگان مست و خرامان بودند
چون این بگفتم ناگهان ان غول مهیب پیکر به طرف من آمد و خم شد. من از ترس کمی عقب نشستم اما دیدم به خاک افتاده و با آن صدای گوشخراشش نعره واره گریه کرد و از من طلب بخشایش و حلالیت می کرد و با التماس از من می خواست که او را ببخشایم و حلال کنم. من که اکنون جراتی مضاعف یافته بودم دست بر شانه های عریضش بنهادم و گفتم مگر من کی هستم که بخواهم تو را ببخشم و چه کرده ای که من باید تو را ببخشم؟!
با فریاد می گفت مرا ببخش و حلال کن. اکنون که ترس از من رخت بر بسته بود این صدای گوشخراشش که در کوهستان می پیچید چون گرز بر سر من فرود می آمد. صدای هق هق گریه آن گیدورای ماقبل تاریخ وحوش کوهستان را می رمانید.
در میان هق هق گریه هایش می گفت من به تو تهمت بزرگی زدم و به گناه این تهمت شبی در خواب دیدم که دعا کردی خداوندا به خاطر این تهمت از این صاحب حسن غولی بساز که وحوش کوهستان هم از دستش یگریزند. و چون بیدار شدم خود را با این هیبت و اینجا یافتم. و فهمیدم که دعای تو مستجاب شد.
۱- صاحب حسن

۲- دو بند انگشت کوچک

۳- از شدت ترس آدم به خودش می .یند

  • ۵ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۱ ، ۰۵:۲۷

Unknown

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۱، ۰۳:۵۶ ق.ظ
با توجه به آنکه نسخه کاملی از اعترافنامه دختر رومی اخیرا کشف شده که به دوران زندگی خود او بر می گردد و امضای خود او را بر خود دارد لازم دیدم که در پستی ادامه اعترافنامه را بیاورم البته بخشی از آن در کامنت پست قبلی آمده بود

هر آنچه که گفتم همه راست بود

مددکار را خود گناهی نبود

نبود اعتراف من از روی زور

همه بود در عین هوش و شعور

به مرگ همان صاحب حسن، من

نگفتم ز روی فشار این سخن

به جان همان کیمیاگر که کس

نه مجبور کرده مرا یک نفس

مبادا کسی گوید این راست نیست

و اقرار من جبری و زورکیست

که اقرار عاقل علیه خودش

روان است و در آن نبینند غش

اگر کس بگوید مددکارِ خوب

مرا کرد مجبور با زور چوب

سخن اینچنین گوید او بیگمان

به تاثیر القای بیگانگان

ز تخریب شخصیت آن فرید

به دنبال اهداف خصمانه بید

بدان پول بگرفته او بهر این

و دارد به دل از مددکار کین

  • ۲ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۱ ، ۰۳:۵۶

نخواستم پست مرتض را با پست سریع جدید تخریب کنم بنابراین متن اعترافات دختر رومی را که اخیرا کشف شده در پایین نوشته مرتض می آورم

ضمنا اشعار داخل پرانتز حاشیه من بر اعترافات دختر رومی است


یاد دارم که شبی  به سروستان چشمم نخفت....  به رسم قدیم عزم به  گشت وگذار در گذرگاه شریعتی کردم...چون عیاران شیخ مرحمتی کرد و ما را به  معیت خویش مهمان

به بیرون خوابگاه شدیم دخترکان دیدیم به بازی و رقاصی در پارک شریعتی.... چنان گلگون که گویا از دخترکان علامه‏ اند...(این را شیخ به درایت دریافت....)

دخترکان شیخ را دوره کردندی و از او کام خواستندی به تفاریق....لیکن شیخ پای بر می‏کشید و سر می خاراند(1)  از همانجا مرا معلوم آمد کع شیخ را پاکدامنی به غایت است.... با فراصت  و پنهان از چشم شیخ از دخترکان شمارتی طلب کردم تا شاید توانم مخ شیخ برایشان زدن....و شیخ را راضی به آن کار با انان کردن.....

راه خویش برگرفتیم......پیری رادر میانه راه دیدیم ...که خندان بود ....شیخ فرمود که این پیر سید باشد ...از همانجا بود که شیخ نام سید خندان براین ناحیت نهاد....

پیر رو به شیخ گفت که زود باشد که تیره روزی مددکار نام قصد آتش افکندن کند  در خرمن عفت تو  ای مردپارسا....از او دوری گزین که ذاتش سیاه است و به ریا کردار سپید می‏دارد....از او نشانی افزون تر خواستیم .. سه بار گفت سایپا سایپا سایپا و جان به جان افرین تسلیم کرد و ما هیچ ندانستیم ...

از شیخ سر این ماجرا بپرسیدیم ...شیخ سری تکان داد و گفت مپرسید که گر گویم آتش بر همه آفاق افتد....و او نیز سه بار گفت سایپا سایپا سایپا.....

 

1-  سرخواراندن در نزد عارفان کنایه از حوالت به ت خ م است

 

اعترافنامه دختر رومی

شبی بود همچون دل من سیاه

نه در آسمان یک ستاره نه ماه

چو بر روی تختم کشیدم دراز

به امید رفتن به یک خواب ناز

بسی سعی کردم نرفتم به خواب

همی خوردم اندر پتو پیچ و تاب

که یاد مددکار شیرین سخن

نمی رفت بیرون خود از ذهن من

چو دیدم که آتش درون دل است

و می دانستم او را کجا منزل است

برفتم به آن خوابگاهی که او

به همراه یاران خود بد درو

به آهستگی کردم آن درب باز

مددکار، بیدار کردم به ناز

بگفت از چه اینجایی ای دخترک

بگفتم دلم زد برای تو لک

مرا با تو حرفی است لیکن سه یار

به خوابند و باید برون گفت کار

(چو بیرون برفتند مرد حکیم

شد از خواب بیدار و میداشت بیم

که دختر به همراه مددکار شب

برون می روند آخر از چه سبب

چو تعقیبشان کرد دید آن مراد

که دختر به او کاسه ای آب داد)

چو بیرون برفتیم گفتم که آب

همی نوشی ای مرد نیکو خطاب

بگفت آری و تشنه هستم کمی

بگفتم که همراه دارم همی

بدادم به او کاسه ای آب و اکس

که حل بود در آن به منظور س.ک.س

به خود گفتم او اهل این کار نیست

به جز قرص وهم آورش چاره چیست 

چو آن آب همراه آن قرص را

بنوشد توهم بگیرد ورا

چنین شد که می خواستم آن زمان

بکردیم کاری نشاید بیان

(بدید این زمان صاحب حسن در

پتو نیست مرد حکیم ای پسر

چو بیرون برفت و بدید آنچه دید

به تاریکی اندر ندید او که بید)

پشیمانم اکنون که با صد فریب

گرفتم به بر آن عزیز نجیب


  • ۷ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۱ ، ۱۵:۳۲

در جواب اتهامات به حکبم

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۱، ۰۴:۲۳ ق.ظ

در دفاع از حکیم و جواب اتهام صاحب حسن:

حسابش چون که پاک پاک پاک است

نه او را ز اتهامت هیچ باک است

بگو هر آنچه اندر چنته داری

که بر ساقه آن گل نیست خاری

حکیم از آنچه می‌گویی بری بود

نه او خود آدمی بلکه پری بود

نه ز آدمخوار و نه زان دختر از روم

نشد آن ذهن پاک ای دوست مسموم

نکرد او سوی آنان التفاتی

نشد با دختران او هیچ قاتی

اگر باور نداری حرف من را

و دوری حکیم از جنس زن را

بپرس از کیمیاگر یا مددکار

که آیا دارد او با دختران کار؟

نه یک شاهد کند اثبات این جرم

نگردد هیچ کس محکومْ این فرم

بنابراین رها کن این سخن‌ها

نمی‌چسبد چو بر آن مرد تنها

دهان سوخته آش نخورده

از آن دو هیچگه حظی نبرده

فقط یک بار آن هم آنچنانکه

سرودم در جواب تهمت ک...

به آدمخواره زن آن شب درآمیخت

الک آویخت او چون آرد را بیخت

ولی با دختر رومی نشد جفت

همه شبها به تنهایی همی خفت

تو آن چیزی که دیدی در سیاهی

حکیم ما نبد. در اشتباهی

کنون از روی ناچاری بگویم

به دیوار از خجالت هست رویم

که بود آن شب مددکار اندر آنجا

درآمیزیده با آن زن در آنجا

تو اندر آن سیاهی اشتباهاً

نفهمیدی که بوده پیش آن زن

چرا پنداشتی تو او حکیم است

که این خود سوء ظنی بس عظیم است

اگر داد او به تو حق السکوتی

که تا مخفی کند زان یار سوتی

مپندار اینکه او خود بود فاعل

به وصل دخترک او گشت نائل

چو حفظ آبروی دوست می‌خواست

کجی را کرد با پولی به او راست

به صاحبْ‌حسن داد او یک تراول

که رسوا می‌نگردد یار فاضل

نمودم گند دیگر دوست را پاک

گریبان مرا تو می‌دهی چاک؟

گنه  کرده به بلخ آهنگر، آخر

زنی تو گردن مسگر به ششتر؟

============

در جواب نماینده کیماگر:

اگر داد او به دختر یک تراول

مگو اینجا دروغی گفت قائل

اگر تو دخترک را دیده بودی

ترا از کله بر می‌خاست دودی

که لیلی چون وزغ بودی به پیشش

و صد شیرین نمی‌گشتی حریفش

کنون نادیده می‌گویی گران بود

شنو از من که او هم‌ارز جان بود

سفید امضا چکی می‌دادی ای یار

برای بوسه بر آن چهره یک بار

چار دوست در روم (با همکاری عطار)

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۵۴ ق.ظ
گویند شبی حکیم در خواب دید که در بلاد روم بتی را سجده می‌کند پس هراسان برخاست و یاران را گفت:
دیدم اندر خواب کاندر ارض روم
سجده کردم بر بتی، تعبیر چیست؟
من کجا و سجده بر بتها کجا
چاره‌ای جز رفتنِ تا روم نیست
صاحب حسن گفت این جز خوابی پریشان نیست لیکن با تو همراه خواهم شدن باشد که من هم بتی ببینم
شوم همراه تو، هر چند دانم
که رویای تو تعبیری ندارد
اگر تعبیر هم دارد بدان که
بتی باشد که بر من سجده آرد
کیمیاگر گفت من نیز با تو خواهم آمد که شنیده‌ام آنجا قدر می‌نهند پژوهش را و ثمنی عظیم آن را معین گردانیده‌اند
گویند که صاحب پژوهش
درکشور روم ارج دارد
آنقدر به او دهند زر که
مشکل ز برای خرج دارد
مددکار گفت من نیز آیم، باشد که چون استادان خویش بی هیچ رنجی و با رساله‌ای دوکتورا گیرم که کم از آنان نباشم و آنان را این مایه نباشد که مرا هست
اینچنین گفته‌اند کاندر روم
دکترا یک رساله می‌خواهد
زحمتی آنقدر نخواهد داشت
علم در حدّ خاله می‌خواهد (1)
از برای نوشتن آن هم
ماست همراه ماله می‌خواهد
پس چار یار به راه افتادند چون به ارض روم رسیدند بر کوشکی دختری دیدند چون ماه تابان
دختری دیدند همچون قرص ماه
صاحب حسن از ته دل گفت آه...
می‌دهد آیا به من این ماه راه؟
کیمیاگر گفت دختر را پگاه (2)
برده گیرم تا که بفروشم به شاه
گفت با آنان حکیم: اینها گناه
باشد و باشد ز روی حرص و باه (3)
کس نبافد زین نمد ما را کلاه
خویش اندازید با سر توی چاه
بیت آخر البته سخن مددکار بود اما صاحب حسن  گوش فرا نداد و به پیش دخترک رفت و راز دل را گفت و این جواب شنفت که (4)
مثل دخترهای خنگ پارسی
دختر رومی نخواهد گشت تور
صاحبان حسن اینجا کم نی‌اند
چشم‌آبی، هندسام (5) و موی‌بور
آرمان من بود چیزی دگر
کی توانم با تو گشتن جفت و جور
گویند تا آن زمان هیچ دختر اینگونه ضایعش نکرده بودی پس به حسّ «خودازدخترتورکردن‌ناتوان‌بینی» دچار گشت و تا آخر عمر گرد دختران نگردیدی (6)
رفتش از دست اعتماد به نفس
رستمی بود اگر چه پیش از آن
دخترک باطلاند افسونش
همچو تمثیل مسجد و مهمان (7)
پس از آن نوبت به کیمیاگر رسید تا هنر خویش بنماید
کیمیاگر به پیش او چون رفت
یک تراول نشان دختر داد
دخترک قهقهه زد و پس از آن
بادی از خویشتن در داد
کیمیاگر به خشم گفت آنچه بدان خندیدی خود مایه حیات است و دافع آفات.
اگر بر روی مرده یک تراول
بیندازی برقصد از برایت
مگر تو پولداری که نداری
به این اسرار خوشبختی عنایت؟
دخترک در جواب گفت:
گر نرخ برابری پولت
با واحد پول روم بینی
آن را تو بجای دستمالت
گیری و درون آن بِفینی (8)
با اینهمه غایتم نه این است
نه ثروت و مال اینچنینی
این کاسبی از تو هم بعید است
چون صاحب مجدی و امینی
مددکار را البته از التفاتی به دختر نبود اما چون ناکامی یاران دید خواست تا تیری در تاریکی اندازد و بخت خود بیازماید ساعتی با او گفت و شنید تا آنکه دخترک گفت
تو داری حسن دل، من حسن صورت
فضیلت از تو و از من جمال است
تو داری حسن نامیرا و جاوید
مرا گر حسن باشد در زوال است
مددکارا بدان که صحبتِ من
ترا ای مهربان وزر و وبال است
چنین شد که دخترک خود را در اندازه مددکار ندید و صحبتشان را سرانجامی معلوم نگردید. حکیم چون چنین مایه خرد از دخترک بدید از خود بیخود شد و خواست تا صورتش ببوسد لیک پایش به سنگی اصابت کرد و در حال سکندری خورد و پیشانیش بر زمین سایید بدانسان که هنگام سجده کنند پس یاران را تعبیر آن خواب معلوم گردید.
پس آنگه حکیم و صاحب حسن بازگشتند که حکیم را دیگر کاری نبود و صاحب حسن را یاری.
چو دریافت تعبیر آن خواب را
بگفتا که دیگر نداریم کار
تو هم صاحب حسن با من بیا
که اینجا نباشد برای تو یار
نیفتاد در تور تو هیچکس
مگر چند پیرزن زرد و زار
اما مددکار به مَدرَس دی‌جی‌اِی‌یو (9) رفت گفتندش چه مایه داری و چه مدرک خواهی. گفت مددکاری دانم گفتندش
منظور ز مایه اسکناس است
نه مایه علمی ای مددکار
هر چیز که خوانده‌ای مهم نیست
با پول تو باشدم فقط کار
پس مددکار مدرک دوکتورای فیزیک کوانتوم را برگزید که شنیده بود حقوقی عظیم دارد اوستادی معین گردانیدندش پس چند مقاله از اینترنت گرفتی و یکی را در خدمت آوردی تا آنها را با هم درآمیزد از آنان چند مقاله آی‌اس‌آی نیز اقتباس نمودی و به چاپ رسانیدی که آن را نیز زر بایستی و نه علم.
عقب‌مانده ذهنی امروزه با
زر آرد به کف مدرک دکترا
یکی هر دو هفته مقاله دهد
یکی آی‌اس‌آی دارد دو صد
انشتین اگر باشدش عمر نوح
به این حد مقاله نیابد فتوح
پس به اندک سالی مدرک دوکتورا بگرفت و باز گشت.
کیمیاگر به پژوهشکده‌ای رفتی و کار کردی بدانسان که شب و روز نداشتی و هماره از او نتیجه خواستندی و کیفیت کار او سنجیدندی و دقت افزودندی. سالی بدین سان به زحمت بسر برد پس یاد میهن کردی و پژوهش‌های خویش به یادآوردی بی هیچ زحمت و بی هیچ نظارت
یاد باد آن روزگاران یاد باد
که پژوهش‌های آسان داشتم
ماستمالی می‌نمودم کارها
تا بدان حدی که امکان داشتم
پس بار خود بربست و به میهن بازگشت و گفت
از بس آنجا فشار کاری بود
کار گل را بگو تو صد رحمت
پول کمتر دهند در اینجا
لیکن آسوده‌ایم و بی‌زحمت
----
1- در برخی نسخ اطلاعات عمه آمده است به هر حال اطلاعاتی در حد خاله یا عمه برای گرفتن مدرک مذکور کافی دانسته شده است. هر چند قافیه خاله صحیح‌تر است.
2- چون در بلاد افرنگ تا دیرگاه بیدار مانند، پگاه در خواب باشند و این فرصت خوبی بود مر کیمیاگر را.
3- باه به معنای شهوت است
4- این قسمت از شعر مشهور (راز دلم رو گفتم اینو جواب شنفتم) الهام گرفته شده است.
5- هندسام به انگلیسی بخوانید یعنی خوش‌تیپ.
6- برخی می‌گویند طبق روایاتی که از زندگی صاحب حسن پس از سفر به روم در دست است او پس از آن هم گرد دختران می‌گشت و این بخش از متن را مجعول می‌دانند
7- داستان مسجد مهمان‌کش مولوی که طلسم آن به دست مردی شجاع شکسته شد.
8- یعنی فین کنی
9- نام اختصاری DarGhoozAbad university

  • ۸ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۵۴

رباعیات عیدانه

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۱، ۰۸:۵۳ ق.ظ
گفتم تبریک عید را به شکل رباعی برای دوستان بفرستم. رباعی اول را برای مجی فرستادم:
مانند تو کو رفیق باحال مجی
عیدی دهمت رباعی امسال مجی
امید که سال نو برایت باشد
همراه سلامتی پر از مال مجی
پاسخی از او دریافت نکردم و برای مرتض اس‌ام‌اس دادم که:
مرتض! نبود کسی به باحالی تو
وان قدرت فکر و دانش عالی تو
امید که حل شود در این سال جدید
هر مشکل سخت کاری و مالی تو
مرتض جواب داد:
دکتر تو همیشه نقل هر جم(ع) بودی
افسوس خورم که پیش ما کم بودی
آن قدرت شعری تو در من نبُوَد
تا گویمت آنکه فخر عالم بودی
البته اندکی در آن دستکاری کرده‌ام (اصلاح قافیه‌ای جز مصرع اول نداشت و کمی در وزن دست بردم)
برای افشن نوشتم:
یارب مددی نما در این سال جدید
آن را که به باحالی او یار نبید
امید که سال نو برایت باشد
از هر چه سلامتی و شادی است نوید
جواب داد: (با اندکی دستکاری در وزن)
عید آمد و حال تو محول شده است
قلبم ز پیام تو مقلب شده است
صد شکر که در شکوفه سال جدید
چشمم به اس ام اس تو روشن شده است
البته افشن قافیه را رعایت نکرد اما در رعایت وزن رباعی که کمی مشکل است تقریباً موفق بود و سه مصرع وزن درست داشتند و این پیشرفت خوبی برای او محسوب می‌شود.
چون دیدم مجی جواب نداد برایش نوشتم:
مشتی اس ام اس دادم و گفتم تبریک
دریافت نکردم ز مجی پاسخ لیک
انگار که خشکید چنان چشمه ذوق
وان طبع چو خورشید مشعشع تاریک
با عدم دریافت جواب، اس‌ام‌اس سوم را فرستادم:
دادم دو اس ام اس و نیامد پاسخ
از دوست نمود آن مجی یادی؟ یُخ
گفتم سه رباعی و کنون خسته شدم
سوزاند ز بس برای آن فسفر مخ
ناگهان چشمه ذوق مجی جوشید و پشت سر هم سه رباعی فرستاد:
باحال‌ترین عیدی عمرم ز دکی
بودست و مرا نیست از این باب شکی
عرض ادب و ارادت و هم تبریک
در سال جدید گویمت مشترکی
امید که سال نو تو را ای دکتر
از شادی و حال و مال گردد پُر پُر
اشعار ترت مست و طربناکم کرد
با طبع روان تو چه حاجت فسفر!؟
در طبع من ار چشمه و جوشش بودی
تأخیر کجا با همه کوشش بودی
فسفر بنماند در تنم تا پاسخ
در خور دهمت، کاش که جوشش بودی
و من هم برایش نوشتم:
گفتند که تا سه نشود بازی نیست
انگار مجی به غیر از این راضی نیست
گفتم سه رباعی و جوابم را داد
احسنت که شاعری به این نازی نیست
در نهایت خواستم که تبریکی برای ک بنویسم البته به ضرورت در اینجا منتشرش می‌کنم:
گویی ز فشار ای ک جان که چه شود؟
بگذار که وضع هر چه خواهد بشود
امید که سال نو پر از مال و منال
همراه سلامتی برای ک شود
فضا البته همراه با انواع اختیارات شاعری مُجاز و غیر مُجاز است.
خاطره خوبی برای من شد باز هم برایتان آرزوی شادی و بهروزی می‌کنم
  • ۶ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۰۸:۵۳