خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

معرفی کتاب

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۱۴ ب.ظ
اگر بدانیم که زمانی کوتاه از عمرمان باقی است چه می‌کنیم؟ شاید بگویید این تجربه ای خاص است از نوعی که تا دچارش نشویم نمی‌توانیم قضاوت درستی درباره‌اش انجام دهیم اما فقط این را فرض کنید فرض محال که محال نیست چه برسد به فرض ممکن

آیا از هم می‌پاشید جیغ می‌کشید گریه می‌کنید و به زمین و زمان فحش می‌دهید؟‌
یا نومیدانه تسلیم می‌شوید و در خود فرو می‌روید؟
یا با آن کنار می‌ایید
نمی‌خواهم الآن در این‌باره بنویسم فقط می‌خواهم یک کتاب معرفی کنم کتابی که سالها پیش خواندمش و بسیار از آن لذت بردم داستانی واقعی از سال آخر حیات یک استاد جامعه‌شناسی به نام موری شوارتز. موری یک بیماری خاص دارد که به تدریج سبب فلج او می‌شود روزی یکی از شاگردان قدیم او به دیدنش می‌آید و این سرآغاز ملاقات‌هایی در هر سه‌شنبه تا زمان مرگ او می‌شود
کتاب شرح این ملاقات‌هاست بسیار روان است و می‌توانید به سرعت بخوانیدش ارزشش را دارد
برایتان آدرسش را می‌گذارم اما اگر پیدایش کردید بخرید

  • ۱ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۴
غضنفر- به نظر تو چه کار باید کرد تا مردم سراغ جوک‌های قومیتی نروند

زلفعلی- چرا فکر می‌کنی که مردم نباید سراغ این جوک‌ها بروند این جوک‌ها به آن بدی که برخی می‌گویند نیست
غضنفر- چطور چنین حرفی می‌زنی؟ آیا اگر خودت جای ترک‌ها یا رشتی‌ها بودی از جوک‌هایی که درباره آنها می‌گویند خوشت می‌آمد؟
زلفعلی- خوب نه، ولی مثلا خیلی از ترک‌ها را دیدم که خودشان جوک ترکی می‌گویند و به آنها بر نمی‌خورد
غضنفر- قبول دارم، ولی اینها استثنا هستند جدای از اینکه ملاک درستی یا غلطی یک کار، تعداد افراد عامل به آن نیست
زلفعلی- اشتباه می‌کنی اتفاقا دراین موارد، چون قبح آن به رنجیدن دیگران بستگی دارد اگر دیگران نرنجند دیگر نمی‌توان آن را قبیح نامید مثلا جوک‌های قزوینی معمولا باعث ناراحتی قزوینی‌ها نمی‌شود یا مثلا جوک‌هایی که مربوط به خودپهلوان‌پنداری کردهاست. درباره جوک‌های ترکی هم کسانی که احیانا نمی‌رنجند هم جوک گفتن برای آنها قبحی نخواهد داشت به طریق اولی اگر کسی از آن قومی که جوکی درباره آنها گفته می‌شود حضور نداشته باشد گفتن آن جوکها عیبی نخواهد داشت
غضنفر- به نظر من ملاک رنجش چندان قابل دفاع نیست مثلا مطالب طنز غالبا مایه رنجش عده‌ای می‌شود اما آیا  این برای رد آنها کافی است؟ در این صورت دیگر طنزی باقی نخواهد ماند مثلا هر جوک یا طنز سی-اسی عده‌ای را می‌رنجاند. اگر تو ایده چپ‌ها را دستمایه طنز قرار دهی، چپ‌ها خواهند رنجید اما این دلیل نمی‌شود که چنین طنزهایی را غیراخلاقی بدانیم بنابراین معیار را باید از رنجش به محتوای طنز و جوک تغییر داد جوک ترکی بد است چون تمسخرآمیز است نه اینکه چون ترک‌ها می‌رنجند
زلفعلی- ولی مگر تمسخر باعث رنجش نمی‌شود؟
غضنفر- چرا، اما زشتی خود را از خود تمسخر آمیز بودنش می‌گیرد ولو آنکه باعث رنجش افراد خاصی نشود حتی اگر این ملاک تو را بپذیرم باز هم معتقدم اکثر ترک‌ها و رشتی‌ها از این جوک‌ها می‌رنجند و بیان آنها حتی در جمعی که ترکی در بین آنها نیست و یا ترکی نرنج در بین آنهاست باز هم سبب ترویج این جوکها می‌شود که نهایتا نتایجی ناپسند در پی دارد در مورد جوکهای رشتی هم با توجه به حساسیتی که درباره مسائلی چون عفت و غیرت در جامعه ما وجود دارد هیچ استثنای سالمی از لحاظ عقلی هم پیدا نمی‌شود البته احساس می‌کنم سخنت درباره جوکهای قزوینی درست است همینطور جوک درباره ترس کاشانی‌ها و خست اصفهانی‌ها و یزدی‌ها. یعنی شاید بتوان گفت که اگر افراد نوعا از یک جوک قومیتی ناراحت نشوند گفتن آن مجاز است ولی باز معتقدم اگر نوعا از آن جوک ناراحت نمی‌شوند
زلفعلی- ولی من هنوز بر سر موضعم هستم توهین بدون توهین‌شونده معنی ندارد و وقتی که کسی که برنجد شنونده نباشد، جوک فقط اسباب خنده است. مخصوصا وقتی بدانی که اکثر افراد به محتوای جوک‌ها باور واقعی ندارند و بر اساس آن نه پیش‌بینی می‌کنند و نه دست به عمل می‌زنند. مثلا وقت معامله کسی نمی‌گوید این ترک است یا لر است پس قواعد معامله را با او رعایت نمی‌کنم یا چون این دخترْ ترک است یا آن پسرْ رشتی است با او ازدواج نمی‌کنم.
غضنفر- اما من از دو جنبه با حرف تو مخالفم یکی همان ترویج این جوک‌هاست که در نهایت آن رنجشی که من می‌گویم را ایجاد خواهد کرد درست است که شاید در یک محفل خصوصی کسی که برنجد وجود نداشته باشد اما ممکن است جوکی که در آن فضا گفته می‌شود بعدا در جایی که مناسب نیست طرح شود مشکل بعدی در این است که شاید مردم در معاملات و مناسبات جدی به محتوای آن جوکها باور نداشته باشند ولی هنگام نزاع از آن باورها که در پس ذهن آنهاست برای تحقیر طرف مقابل استفاده کنند
زلفعلی- در این صورت باز هم به نظر من خطا به کسی برمی‌گردد که در رنجاندن افراد نقش مستقیم دارد نه کسی که احیانا در  فضای خصوصی جوکی را تعریف کرده است
غضنفر- فکر می‌کنم که ما در یک نکته مبنایی با هم اختلاف داریم تو این مساله را در حوزه رفتارهای فردی بررسی می‌کنی و من با نظر به فرهنگی که در جامعه رواج پیدا می‌کند. می‌بخشی از مثالی که می‌زنم به نظر تو جوک ترکی و رشتی مانند بادی است که از انسان خارج می‌شود اگر در پیش خودی‌ها باشد مایه خنده است اما اگر در ملأ عام باشد به بسیاری بر می‌خورد و عملی بی‌ادبانه تلقی می‌شود
زلفعلی- با مثالی که زدی موافقم اما از نظر تو با این کار فرهنگ باد در کردن رواج می‌یابد و قبح آن از بین می‌رود
غضنفر- البته از این هم نباید بگذری که در این جوک‌ها نسبت‌های بدی به اقوام داده می‌شود که قطعا به گوش آنها خواهد رسید و این البته برای وحدت ملی و زندگی مسالمت‌آمیز میان اقوام مشکل درست می‌کند
زلفعلی- ولی من فکر می‌کنم که این مشکل درست کردن‌ها ربط چندانی به این جوک‌ها ندارد این جوکها گاه سابقه‌های چندصدساله دارند مثلا خود من یک جوک اصفهانی را در کتابی مربوط به هزار و صد سال پیش خوانده‌ام این حرف‌ها که دست استکبار در کار است و امثال این خزعبلات را قبول ندارم همین‌طور جوک‌های رشتی و ترکی و قزوینی و لری هم سابقه‌دارند آن هم سابقه‌های طولانی.
غضنفر- یعنی در آثار ادبی قدیم رد پای همه این جوک‌‌ها هست؟
زلفعلی- نمی‌گویم همه آنها، اما اکثر آنها را می‌توان یافت
غضنفر- به نظر تو علت آنکه از قدیم چنین جوک‌هایی رواج داشته چیست؟
زلفعلی- من در این‌باره تخصصی ندارم شاید مجی و مرتض و فشن بهتر بتوانند تحلیل بکنند
غضنفر- تو واقعا فکر می‌کنی آنها حوصله کرده‌اند و تا اینجای متن را خوانده‌اند
زلفعلی- نمی‌دانم اما اگر آنها در قسمت کامنت بگویند که صائب تبریزی کجایی بود متوجه می‌شویم که متن را خوانده‌اند
غضنفر- خدا داند اما حالا نظر خودت چیست؟
زلفعلی- به نظرم باید از یک سری نظریات ایرانی‌کوب که روشنفکرپسند است گذر کرد چون این جوک‌ها در اکثر کشورها هست مثلا انگلیسی‌ها اسکاتلندی‌ها را خسیس می‌دانند و می‌گویند که ایرلندی‌ها همیشه انگشتشان توی دماغشان است و البته چیزهایی در سبک و سیاق جوک‌های ترکی و رشتیِ ما هم دارند که معمولا به گوش ما نمی‌رسد
غضنفر- ولی من فکر می‌کنم ایران وضع خاصی در این مورد دارد و شدت جوک‌های ناپسند بیشتر است شاید بخاطر فرهنگ شفاهی خاص ما
زلفعلی- من با این حرفت موافق نیستم احساس می‌کنم فضای فرهنگی تهران را به کل کشور تعمیم می‌دهی من با تجربه زندگی چندین‌ساله در تهران احساس کرده‌ام که مسخره کردن دیگران و دست گرفتن ضعف‌ها و نقص‌هایشان مخصوصا از نوع کلامی‌اش برای تحقیر آنها یکی ار خصوصیات رایج مردم تهران است اما اینها هرگز به این شدت در شهرستان‌ها نیست در واقع تهرانی‌ها دچار نوعی خودبرتربینی و تبختر هستند و اقوام دیگر را تحقیر می‌کنند و البته به دلیل تفوق فرهنگ تهرانی در کشور این جوک‌ها به سرعت به اطراف و اکناف منتشر می‌شود شاید هم برخی شهرستانی‌های ساکن تهران و یا تحصیل‌کرده در تهران هم بخاطر اینکه نشان دهند آب تهران خورده‌اند و از هوای آن استنشاق کرده‌اند خود در ترویج این جوکها بکوشند
غضنفر- من آماری ندارم اما حس من این است که شدت این جوک‌ها در ایران بیشتر است احتمالا بخاطر اینکه تفریحات مردم ما کم است و درصدی از تفریح آنها را همین دور هم نشستنها و جوک گفتن‌ها تشکیل می‌دهند
زلفعلی- من هم آماری ندارم ولی انتظار هم ندارم که جوک‌های آنها در سبک جوکهای رشتی و ترکی به گوش ما برسد چون طبیعتا برای ما خنده‌دار نیست. ضمنا به نظر من یکی از عوامل مهم خلق جوک‌هایی از نوع جوک ترکی ورود اقوامی با خلق و خوی ساده به مرکز کشور یا استان است مثل اتفاقی که با ورود لرهای اطراف به شهر اصفهان در زمان صفویه افتاد که سبب شد جوک‌های لری وارد ادبیات آن دوره شود یا ورود ترک‌ها از دوره قاجار به تهران که جوک‌های ترکی را تشدید کرده. گاهی هم بعضی نویسندگان در رواج این جوک‌ها بی‌تأثیر نبوده‌اند مانند تاثیر عبید زاکانی بر رواج جوک قزوینی
غضنفر- اما موارد پیچیده‌تری هم وجود دارند و همه چیز را نمی‌توان با قاعده مرکز و حاشیه تفسیر کرد. مثلا خیلی اوقات اهل یک شهر برای شهرهای مجاور جوک می‌سازند و خیلی اوقات حتی برای محله‌های درون یک شهر هم جوک ساخته می‌شود
زلفعلی- به نظر من آنها هم با نظر به حس خودبرتربینی قابل تفسیرند یعنی اهالی یک شهر یا محله خود را در موضع برتر می‌بینند دقیقا همان اتفاقی که در میان تهرانی‌ها در نسبت با مردمان شهرهای دیگر می‌افتد.
غضنفر- حالا چه راه حلی برای ترغیب مردم برای کنار گذاشتن این جوک‌ها وجود دارد
زلفعلی- به نظر من باید بگذاریم زمان بگذرد تا تغییری در این فرهنگ ایجاد شود ر واقع درباره این موضوع ما بیشتر تماشاگریم تا بازیگر
غضنفر- من تا حدی با حرف تو موافقم اما می‌بینی که این فرهنگ قرنهاست که از بین نرفته. شاید یک راه حل این باشد که  ذهن افراد را به سمت شادی‌ها یا جوک‌های دیگر منحرف کنیم همچنین با حس خودبرتربینیِ تهرانی‌ها همراهی نکنیم مثلا با آنها نخندیم تا از رو بروند. آن کس که روزی با ما به کس دیگر می‌خندد شاید روزی دیگر با کسی دیگر بر ما بخندد
زلفعلی- ولی برخی از حساسیت‌های اقوام به این جوک‌ها را نباید در حوزه اخلاق ملاحظه کرد بلکه ساز و کار سی-اسی دارد و در واقع نوعی سوءاستفاده از عوام است مثلا مساله کاریکاتور سوسک در روزنامه ایران
غضنفر- با تو موافقم اما این رشته سر دراز دارد و الآن کم‌کم مرتض و مجی و فشن دارند عصبی می‌شوند
زلفعلی- نگران نباش فکر نمی‌کنم تا اینجای متن را بخوانند از همان پاراگراف اول ولش کرده‌اند

مجی در کامنتش به نکات ظریفی اشاره کرد که آنها را در پست اضافه می‌کنم:


در واقع این قضیه به نوعی انسان‌شناختی قابل تفسیره؛ آدم‌ها همون‌طور که در سطح فردی و مثلاً در مقام شوخی و مزاح سربه‌سر هم می‌گذارند و تیکّه به هم می‌اندازند در سطح جمعی و اجتماعی هم همین‌جور اند و همان‌طور که در سطح فردی این شوخی کردن اگر از حدّی بگذرد مایه‌ی رنجش می‌شود و وجهی غیر اخلاقی به خود می‌گیرد، در سطح اجتماعی و قومیتی هم چنین ملاحظاتی هست و البته در این سطح چون غیر شخصی است ملاحظات اخلاقی پررنگ‌تر و پیچیده‌تر خواهد بود. در سطح فردی دیده‌اید که اگر فردی با حدّی از شوخی کردن برنجد متّهم به بی‌جنبه بودن می‌شود و خیلی اوقات افراد اگر هم در دلشان ناراحت بشوند برای این‌که از خود وجهه‌ای باجنبه نشان بدهند چنان وانمود می‌کنند که نرنجیده‌اند و بلکه همراهی هم می‌کنند. به نظرم وضع خیلی از ترک‌ها و لرهایی که در جمع از جوک قومیتی‌شان نمی‌رنجند و خودشان هم پایه‌ی جوک گفتن می‌شوند شبیه همین حالت است.

از او بخاطر التفاتش ممنونم و چون موافقم چیزی بر سخن او اضافه نمی‌کنم

inoreader

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۳۶ ق.ظ
به نظر من کسی که در اینترنت از خبرخوان استفاده نمی‌کند بخش مهمی از زندگی اینترنتی را از دست داده است خبرخوان سرویس بسیار مفیدی است
1- وبگردی شما را یکدست می‌کند دیگر لازم نیست به سایتهای متعدد مراجعه کنید می‌توانید در یک‌ جا به همه آنها دسترسی پیدا کنید
2- در وقت شما صرفه‌جویی می‌کند چون دیگر لازم نیست صفحه‌های مجزا با گرافیک‌های متعدد را باز کنید
3- مانع فراموشی می‌شود. حتما تا کنون بارها سایتهای خوبی دیده‌اید که آنها را از یاد برده‌اید اما اگر فید آنها را به خبرخوان بدهید همیشه در یادتان خواهد ماند
4- هر وقت مطلب جدیدی در سایت اضافه شود به شما می‌گوید بنابراین لازم نیست هر بار مراجعه کنید تا ببینید چیزی اضافه شده یا نه
5- مطالعه و وبگردی شما را جهت می‌دهد یعنی به جای پراکنده‌گردی می‌توانید سایتهای جدی و قوی را گزینش کرده و به مطالعه آنها بپردازید
6- صفحات قیلتطر شده را در درون خود باز می‌کند بنابراین برای مطالعه آن صفحات نیازی به قیلتطرشکن نخواهید داشت
7- از طریق آن می‌توانید پیوندهای خوبی که پیدا کرده‌اید را با دوستانتان به اشتراک بگذارید
و فواید دیگر
حالا آیا استفاده نکردن از این سرویس به صلاح است؟
پیش از این گوگل‌ریدر سردمدار خبرخوان‌ها بود اما اکنون که سرویسش را تعطیل کرده است افرادی که قبلاً به خبرخوان عادت داشتند سرگردانند. سرویس‌های متنوعی اکنون به رقابت پرداخته‌اند من غالب آنها را امتحان کرده‌ام و در مجموع سرویس اینوریدر (inoreader) را ترجیح داده‌ام
کار با آن بسیار آسان است ابتدا ثبت نام کنید و سپس از قسمت subscription فید هر سایتی را می‌توانید اضافه کنید
فید هر سایتی معمولا با عناوینی چون feed, rss یا atom و امثال آن مشخص می‌شود آیکن مشخصی هم دارد می‌توانید روی آن کلیلک راست کرده و آدرس آن را کپی کرده و در قسمت subscription بگذارید
اگر سوال دیگری دارید پاسخگو هستم هر چند شما خودتان می‌توانید با مختصری آزمون و خطا کار را با آن بیاموزید وقتی اینوریدر خودتان را درست کردید بگویید تا بیشتر راهنمایی کنم

  • ۴ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۳۶

همدردی

يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۴۵ ب.ظ
وقتی مجید به من زنگ زد طبق عادت شوخی‌ای با او کردم و پرسیدم این افتخار از کجا شامل حال من شده است و او پس از خنده‌ای ضعیف و احوال‌پرسی گفت که کرج است و عموی او فوت کرده است

این وضعیت همیشه برای من دشوار بوده است چون می‌دانم رنج (و نه ضرورتا درد) امری خاص است و ادعای همدردی تعارفی بیش نیست نهایت امر این است که فرد تجربه‌ای مشابه داشته باشد و آن هم قاعدتا بعد از گذر زمان تا حدی مشمول فراموشی شده است
در این زمان ادای اصطلاحات متعارفی مانندِ:
خیلی ناراحت شدم
با شما همدردی می‌کنم
و امثال آن دشوار است
از طرف دیگر به جملاتی مانند اینکه «غم آخرتان باشد» باور ندارم زندگی غم آخر ندارد می‌دانم که خواهید گفت این تعارفی بیش نیست آری می‌دانم اما من درباره وضعیت خودم در این مواقع سخن می‌گویم

  • ۵ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۴۵

تسلی

يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۴۶ ق.ظ
متاسفانه خبردار شدم که عموی دوست عزیزمان مجید فوت شده اند از طرف خودم و دیگر دوستان به ایشان تسلیت می‌گویم و برای عموی مرحومشان رحمت الهی را آرزومندم

  • ۱ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۴۶

گشت فردا و مجی هم بی قرار
تا که راز خفته سازد آشکار
گفت: فرمان می دهم موساد را
تا که پی گیرند ابن الباد را
دوستانش در سیا با جد وجهد
ریشه ها جستند حتی توی مهد
چند ماهی رفت و سر نخ از قرار
شد مشخص ابتدا از توی غار!
یادتان هست ای عزیزان، زنگبار؟
آن سیه چرده در آن دیرینه غار
ک در آنجا چیزکی فهمیده بود
فاعل سکس آشنایی دیده بود
از طریق کشف ژن شد آشکار
که حکیم آورده از آن زن دمار
بود فرزندش به رخ نیمی حکیم
نیمه ی دیگر ، شبیه آن ندیم
بر اساس نص قانون آن زمان
شد حضانت گردن این بد گمان!
بعد از آن اعمال قانون شد به فور
رفت آن ترتیب ده، لختی به غور
طفلکی با آن جوان بد پلشت
روزگارش هم به سختی می گذشت
لاجرم از راه جبر و اضطرار
داد تشکیل گروهی پر فشار
بعد از آن افراط شد آغازشان
در جهان پیچید بس آوازشان
با چماق و اسپری ، زنجیر و تیغ
می زدند این مردمان را بی دریغ
چون فشار کارشان بالا گرفت
رانت های اقتصادی پا گرفت
پس فرا برد از گلیمان پاش را
بعد از آن سرحلقه شد اوباش را
پس حکیم عقده پیچ بد مرام
این زمان افتاد فکر انتقام
خواست تا چون جاهلان از راه دین
کله ی ک را بکوبد بر زمین
ریخت پول و از طریق اجتهاد
زد به ک فی الفور حکم ارتداد
این شروع ماجرایی تازه بود
داشت در کل وطن رخ می نمود
چون مجی فهمید کنه کار چیست
در غم یاران شبی بیمار زیست
گفت من درمانده ام ای جان ک
وه که می ترسم من از پایان ک
پس بیا اکنون و دست از جان بشوی
ورنه اوباشت بریزند آبروی
ک زمانی فن برید و هنگ کرد
دست بر لب برده مخ را منگ کرد
برف می سایید بر پیشانی اش
تا نسوزاند تب افغانی اش!
گفت مج چیز دگر دانسته ام
لیک امشب ای برادر خسته ام
فکر من مشغول می باشد هنوز
گشته خورشید خیالم پیه سوز
آن حکیم خوشدل یک لا گلیم
بود یک عمری دلیل خوشدلیم
هرچه پا را پیشتر تر می نهم
پای در گل همچنان خر می نهم
کاش اینها بود رویایی مرا
وا حکیما، وای از تو دلبرا !!!!
  • ۷ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۴۷

غافل گیرشدن ک از اتفاقات و آشنایی با مجی

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۵۲ ق.ظ
[ماجرا پایان ندارد گوش دار                   تو ز ک بشنو حدیث از شاهکار]

ک که در بند مجی افتاده بود

بی خبر از این فریب ساده بود

شحنه با پرخاش می گفتش که هی

می کنم کاری که خون باری چو می

چشم او را بست و دستش را به بند

پیکرش را پشت نیسانی فکند

با سکوتی جانگزا نیسان زفت

همچنان در کوچه و پس کوچه رفت

ساعتی بگذشت و بر جایی رسید 

ک در آن وادی صداهایی شنید

صوت زندانبان نبود و شاد بود

خنده های کودکی آزاد بود!

ناگهان با احترامی بی نظیر

محتسب آورد بندی را به زیر

بند ها از چشم و بازویش گشود

شربت آلبالویی آورد زود!!!

گفت ای ک تو مرا نشناختی

در دلت بر من خدو انداختی

من همان استاد فنم آن مجی

کی روم با شحنگان اندر کجی!

مصلحت این بود تا در نزد عام

سخت گیرم بر شما ای جان کام

شرحه شرحه گفت شرح درد را

التیامی داد زخم مرد را

ک که اصل ماجراها را شنید

رنگ از رخسار مفلوکش پرید

گفت ای قاضی تو را نشناختم

حرف حق را پشت گوش انداختم

ناجی من بودی و من بد شدم

بیخود از فرق فشن هم رد شدم

تا ابد باید ببوسم پات را

کی کنم جبران این مافات را

شحنه گفتش بس کن ای ک زین نمط

دوستی مان را کنی لوچ و سقط

من ادای دین خود کردم به دوست

او که یکبارش ندیدم هم نکوست!!!

محتسب از قبل چون آماده بوده

سفره ی رنگین خود بگشاده بود!!

جوجه و ششلیک و انواع کباب

دوغ نعنائی و انواع شراب

باقلوای حاج خلیفه اصل بود

کیک یزدی در کنارش وصل بود

پشمک شیرین حاجی در تموز

در پی اش قطاب شیرین ، بعد لوز

ک خود از این صحنه ها کف کرده بود

کی بدین لذت طعامی خورده بود

این تصور کن در او خوانی سترگ

خانه ای چون کاخ با حوضی بزرگ

شحنه گفتش این سرا مال شماست

هین غریبی کردنت دیگر چراست؟!

گرچه در شان شما می خواستم

لیک در حد توان آراستم

ک کزین افتادگی کُپ کرده بود

خون و کف حیران به لب آورده بود!!

مدتی بگذشت و یخها آب شد

شمس کوتاه آمد و مهتاب شد

ک که دانش یافت بر آن ماجرا

گفت ای جان مجی آخر چرا؟

ریشه ی این داستانک از کجاست؟

ساده اندیشی پی علت خطاست!

دشمن فرهنگ و دانش از چه سان

کرده مردی چون مرا اینک نشان

محتسب گفتش که در ره متقنیم

ماجرا را ریشه یابی می کنیم

پاس شد پاسی ز شب با آن دو دوست

تا چه پیش آید، که فردا پیش روست! 


  • ۵ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۵۲

ادامه هنرنمایی ک (نازش مجی)

دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۰۶ ق.ظ
پاسخ حکیم مر کاف را"
چند روزی است از حس و حال شعر دور افتاده‌ام و دقیقا این زمان با مشکلات کامپیوتر و گوشیِ من هم همراه شد اکنون که چند روزی است محبت ک شامل حال ما شده است دوست داشتم بهتر و شایسته‌تر با او همراهی می‌کردم اما گویی مالش مجی انرژی ذوقیِ مرا تحلیل برده است در این چند روز گاهی بیتهایی برای مرتض فرستاده‌ام اما البته در
حوزه دیجیتال مانند این دوبیتی:
سه غم آمد مرا بنمود مفلوک
غم رایانه و گوشی و نُتبوک
بدون آن سه باشد زندگی پوچ
بدون آن سه کله می‌شود پوک
و البته لطف مرتض هم شامل حالم شده و با من همراهی کرده است اما متأسفانه چون گوشی فعلی من فضای پیام ندارد مجبورم به سرعت پاکشان کنم در هر حال از مرتض ممنونم
اما شایسته ندیدم که بعد از فیوضات ک، شعری از خودم در نکنم گر چه در خور او نیست اما امید است عذر مرا پذیرا باشد
در شگفتم از ظرافتهای ک
شعرهای دل‌نواز معرکه
مالش من مر مجی را ناز شد
تا درافشانی ک آغاز شد
کی گمان کردم که از یک شعر سست
که سرودم این بنا گردد درست
کی گمان بردم که این آتشفشان
آتش خود بعد از آن بدهد نشان
پس ستایش مر مجی را چون که از
مهر او این مِی کشیده شد ز رز
خوش بهانه شد برای شعرهاش
بود مخفی مدتی و گشت فاش
گر چه شادیم از طلوع سعد او
سخت باشد شعر گفتن بعد او
یادم آید با یکی از دوستان
انگلیسی دیده بودم دو جوان
خواستم تا که بپرسم از کجا
آمدستید ای جوانان، شهر ما؟
لیک فعل come را بردم ز یاد
لاجرم دیدم نباید لب گشاد
همچنین چیزی نگفت آن دوستم
که بلد بود انگلیسی بیش و کم
چون برفتند آن دو، پرسیدم از او
که چرا چیزی نپرسیدی؟ بگو
گفت من می‌خواستم پرسم که هان
به کجا خواهید رفتن این زمان؟
لیک فعل go مرا از یاد رفت
هر چه دانستم به کل بر باد رفت....
همچنین چون شاعری استاد چون
ک بیامد من چسان گویم سخن؟
شعر من در پیش آن شعر فخیم
همچو هذیانی است کآید از سقیم
پس تو استقبال شعر آن عزیز
کن رها و آبروی خود مریز
 
تمجید ک مر شعر حکیم را
برای احترام ذوق دکتر
کلاه شعر خود بردارم از سر
یقین دارم که در این عرصه امروز
هماوردی ندارد این دلاور
بدون کیس و نوت بوک است اما
نگردد شعله ی طبعش مکدر
مرا گه ذوقکی هست و گهی نیست
ولی او راست انبانی پر از زر
روایت هست روز خلقت او
خدا فریاد زد الله و اکبر
سکوت مرتضی را علت این است
که خود را یافت چون ک سخت الپر!
دلیل ریزش پر های افشین
چه باشد جز شگفتی ای برادر؟


ادامه داستان محتسب-  شعر فوق العاده (ک همچنان می تازد)
آن زمان چون داشت ک عزم سفر
آن فشن گفتش مرو ای بی خبر!
علتش را ک چو جویا گشته بود
ج به انواع حیل آغشته بود
ک که خود را عقل کل پنداشتی
پرچم جنگ آوری افراشتی
از نصیحتهای او سر باز زد
در دلش عزم سفر آواز زد
از قضا گویا که بدخواهان ک
داشتند آن روز قصد جان ک
عده ای دین باور بی عقل و دین
نزد خود آورده بودند این یقین
که جناب ک که دانش پرور است
روزه خواری نا نجیب و کافر است
لاجرم خونش مباح است و حلال
مرگ او حق است نزد ذوالجلال
خشک مغزان گفته با صد شور و شین
خون ک ریزیم در راه حسین!
ماجرا را چون فشن بشنیده بود
بی گمان بر جان ک ترسیده بود
آن اراذل از در تهدید و بیم
منع میکردند گفتن را ز جیم
آن فشن هم چون به فکر چاره بود
ناگهان در ذهن خود راهی گشود
گفت: باشد در دیار یزدیان
شحنه ای همراه ما، خوب و ژیان
گر بگویم نزد ایشان شرح درد
او بگیرد دامن این رهنورد
حفظ جان ک ز واجبهای ماست
گرچه راه رفته اش راهی خطاست
او اسی انداخت در گوشی مج
کی برادر ک کند با خویش لج
در پی اویند بس اوباش و لات
بنده هم درمانده ام در مشکلات
جان کامی نزد ما چون جان توست
چاره ی این کار در دستان توست
محتسب هم تیز از دفتر پرید
شهر را در اختیار خود کشید
او نشان ک (سواری دل پریش)
داد در ساعت به ماموران خویش
اینچنین شد تا که آن مرد زلال
ناجی ک گشت با بند و وبال

اندرحکایت تداوم مالش مجی (قسمت دوم)

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۸:۰۰ ق.ظ
ک به جرم مستی و میخوارگی
چون ددی افتاد در دام مگی!(1)
محتسب گفتش تو را حد می زنم
یکصد و هفتاد..... ، ممتد می زنم!
ک که از تنبیه خود ترسیده بود
مثل یک کودک به تنبان......بود
ناگهان افتاد در پایش که هی
ای خمار چشم شهلایت چو می
بیخودی از می نشد حاصل مرا
بیخودم، ای شحنه چون دیدم تو را!
باده دادی من گوارا دیدمش
بر گلوی تشنه کارا دیدمش
تو مرا گر حد زنی نیکو بزن
نی به پشتم بل به چشم و رو بزن
این سخنها گفت ک بیش و گزاف
تا مگر در عزم وی سازد شکاف
شحنه خندید و به ک گفت ای ببو
تو مگر پنداشتی ما را هلو
ما جمیعاً در قضا خود هف خطیم!
ما غم طوفان نداریم و بطیم
لاجرم از راه مهر و اعتدال
جای حد، زندان تو را باشد مدال!
چند ماهی حبس باش و توبه کن
تا مبرّایت کنیم از بیخ و بن
ک که بر ارکان دین خط می کشید
اصطلاحات جدیدی می شنید
چاره اما آن زمان شد ناگزیر
در غم تسلیم ، شد ک سر بزیر
این حکایت گرچه قدری شد عجیب
اندکی طاقت بیاور، ای نجیب
تا بدانی آخر این کار را
یا دلیل آنهمه ادبار را
..............
............
1- مگی= مژی =مجی
اسرار عشق و مستی با محتسب نگویم››
چون مست باشد و من، ترسم ز آبرویم !
من در دیار یزدان یک روز تشنه بودم
میراب آمد و گفت: لب تر کن از سبویم
چون لب به کوزه بردم مدهوش و مست گشتم
معلوم شد که آن مج می ریخت در گلویم!
آن شحنه در همان دم، دستور حبس من داد
گفتا که مستی و من، آن مرد عدل پویم
گفتم به موی افشن یا نه به حسن مرتض
من بنده ی حکیمم .... بگذار تا بگویم
من تشنه بودم و تو یک جام خمر دادی
جرم از تو باشد و من پاک است چارسویم
گفتا: خموش جرم است نام حکیم بردن
مصداق رشوه باشد ، ای مرد(ک) ای ببویم!
من شحنه ام ، تو خواهی کز دوستی مرتض
یا با کمند افشن ، جز حرف حق بگویم؟!!!!
گفتم که دوستان را شاهد گرفتم از صدق
تا محتسب بداند من اهل گفت و گویم
گفتا سلام ما را بعداً رسان به آنان
اما بدان که اینک معمور تند خویم
در یزد، کسب و کارم قدری کساد باشد
گر من تو را نگیرم می ریزد آبرویم
جرم تو هست اینکه ، چون کوزه ای بدیدی
با خود نگفتی آخر، اول ورا ببویم!!!!؟؟
گر جای باده آنجا زهر هلالی بود
به میر مرگ اینک ، می گفتی ای عمویم.....!!!!!!
لطف منت همین بس ، اینکه به جرم خمری
حدت زنم که دانی در عدل بی رفویم.......
..............................!!!!!!!!!!!!!

مصرع اول: (اشاره به شعر حافظ)

با تشکر از ک ی عزیز

ابیاتی که در نظرات دو پست اخیر از من و مجی صادر شد را ذیل شعر ک اضافه می کنم تا در کنار شعر ک رنگی بگیرند

از مجی

مالش‌ات پایان ندارد ای حکیم
بر من یک‌لا قبا همچون نسیم
می‌نوازد مالش‌ات روح مرا
شاد سازد قلب مفتوح مرا
محتسب خوانی مرا و نیست باک
هر چه خوانی آن‌ام و بس سینه‌چاک!

از من

هر قاتل و دزد سوی عدلیه شتافت
هر بی گنهی برای خود جرمی بافت
گویند از آن روز که شد محتسب او
آمار شراب خواری افزایش یافت

باز از مجی

از مالش دوستان چه خشنود شدم!
از برکه‌ی خود در آمدم رود شدم
من در همه کارهای شخصی خودم
از خویش مدد جسته چو فرنود شدم!

مخصوصا این بیت آخر عالی بود واقعا ترکاننده بود