خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

نذری در اطراف ما

شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۰۹ ق.ظ

ظهر روز عاشورا به روستایی در اطراف شهرمان رفتم. روستایی که به نذری دادن مشهور است. اگر بخواهم توصیفی از حجم نذری دادن در آنجا برایتان بکنم باورتان نخواهد شد. باید خودتان ببینید. یک روستای پرجمعیت که در آمار سال 85 دارای 277 خانوار بوده است. ظهر روز عاشورا طبق سنت این روستا، در همه خانه‌ها باز است و همه خانه‌ها به تعداد زیاد نذری می‌دهند. شما هم می‌توانید وارد هر خانه‌ای بشوید و حتی اگر خواستید در چند خانه غذا بخورید. جمعیتی که در این روز به این روستا می‌آیند آنقدر زیاد است که ترافیک‌های طولانی ایجاد می‌شود و تا کیلومترها جای پارک پیدا نمی‌شود. غذا هم مفصل است هم گوشت است و هم مرغ و در کنارش ماست دلال زده و ترشی هم هست.

خانم یکی از آشناهایمان مدتی در آنجا معلم بوده و  از امکانات کم مدرسه آنجا نالیده است. جالب این است که مردم روستایی که اینهمه خرج نذری می‌کنند، برای بهبود وضعیت مدرسه‌شان کار مؤثری انجام نمی‌دهند. فکر می کنید در این روز چقدر هزینه در این روستا انجام می‌شود؟ بی اغراق بالای صد میلیون است. حالا اگر به اهالی این روستا بگویید تا جمع شوند و بیست میلیون برای مدرسه‌شان یا جاده‌شان خرج کنند به نظر شما توفیقی حاصل می‌شود؟

تازه بر همه اینها باید اسراف را اضافه کرد چه آنچه که دور ریخته می‌شود از غذا و مانند آن، و چه زیاده‌خوری به جهت مفت بودنِ غذا. تردید ندارم و بلکه بارها شنیده‌ام از خاطرات کسانی که با افتخار از چندبارخوری خودشان یاد می‌کنند. این نوع پرخوری، خود نوعی اسراف است.

یک سؤال: اگر به کسانی که مدعی‌اند که غذای نذری را به جهت تبرک می‌خورند گفته شود به ازای هر غذای نذری، معادل هزینه‌ای که صرف آن شده را به خیریه کمک کنند، به نظر شما چند نفر باقی می‌مانند؟ ان شاءاللّه که هجومِ مردم برای خوردن غذای نذری به جهت مفت بودنِ آن و لذتی که مفت‌خوری می‌دهد نیست و حقیقتا به جهتِ متبرّک بودن آن است. آزمون بالا می‌تواند معیار خوبی برای پاسخ به این سؤال باشد.

بنده هنوز در حدیثی ندیده‌ام که امامان ما ایام محرم و صفر غذا توزیع کرده باشند. در واقع اعتبارِ بحث غذای نذری به خود عزاداری امام حسین بر نمی‌گردد بلکه تابع خود نذر است. جالب این است که وقتی در سایتهای مذهبی به دنبال چیزی در دفاع روایی از غذای نذری می‌گشتم مطالبی کلی می‌دیدم که اصلا دلالت روشنی بر این منظور نداشتند مثلا همه آنها حدیثی از بحار الانوار نقل می‌کردند با این مضمون که شیعیان ما در راه ما بذل مال و جان می‌کنند، حالا اینکه این بذل مال و جان چه ربطی به غذای نذری دارد و اینکه آیا غذای نذری راه ائمه است را خدا می‌داند. اجمالا آن چیزی که روشن است که رفتارها و گفتارهایی که اساسا با روح اسلام و تشیع بیگانه هستند در این مراسم‌ها کم دیده نمی‌شوند.

این مطلب را درباره نذری‌دهی برخی هیأت‌ها ببنید؛ جالب است.

هفت پرسش

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۰۲ ق.ظ

من خواننده جدی آثار مرحوم صالحی نبوده‌ام، لیکن بصورت پراکنده نظری به آثار ایشان داشته‌ام. درباره کتاب شهید جاوید از ابعاد مختلفی می‌توان اظهار نظر کرد، اما من از این میان به گزارش تاریخی از تاثیرات مثبت و منفی این کتاب در زمان خود و مواجهه روحانیون و مردم، کاری ندارم. همچنین نمی‌خواهم وارد مقوله قضاوت درباره محتوای کتاب شوم و یا بحثی اعتقادی را مطرح کنم.

در کل، به نظر من نکته اساسی کتابِ شهید جاوید، بحث علمِ غیب امام حسین (ع) و به تبع آن، پیشوایان دینی است. به نظر من اینکه آیا حرکتِ آن حضرت، برای تشکیل حکومت بود یا نه، خود به نحوی تابع بحث علم غیب است، پس بهتر است نگاهی کلی به این مطلب بیندازیم.

1- آیا پیشوایان دینی ما علم غیب دارند؟ 

اگر پاسخ مثبت باشد دو مسأله مطرح است:

2- حدود این علم غیب تا کجاست؟ (یعنی آنکه آیا علم غیب آنها همه چیز را در بر می‌گیرد و مطلق است (مانند علم خدا) یا آنکه محدود به مواضع خاصی است؟)

3- آیا این علم بالفعل است یا بالقوه؟ (یعنی اینکه آیا این علم غیب همواره برای آنها حاصل است یا حالت بالقوه دارد به کیفیتی که در پرسش بعدی مورد بحث قرار می‌گیرد؟)

اگر پاسخ سؤال سوم «بالقوه» باشد این سؤال پدید می‌آید:

4- این علم غیب چگونه حاصل می‌شود؟ با طلب فرد، یا بدون پیش‌بینی از ناحیه خداوند؟ (یعنی هر گاه فرد بخواهد به امری غیبی علم داشته باشد خدا آن را به او  افاضه می‌کند یا آنکه هر گاه خدا بخواهد علم غیبی را در یک موضوع خاص به فرد می‌بخشد و به اصطلاح فرد در دریافت علم غیب صرفا منفعل است)

در هر دو صورت می‌توان پرسید:

5- آیا فرد موظف است تا بر اساس آن علم غیب عمل کند؟

طبعا اگر فرد موظف به عمل بر اساس علم غیب باشد آن کار بر او واجب خواهد شد، اما اگر چنین وظیفه‌ای در میان نباشد، می‌توان پرسید:

6- آیا آن فرد حق دارد به اقتضای آن علم غیب عمل کند؟ (یعنی آیا خدا این مجوز را به فرد داده که از علم غیب خود برای اداره زندگی روزمره استفاده کند؟ یا آنکه:

هر که را اسرار غیب آموختند    مهر کردند و لبانش دوختند)

اگر پاسخ این سؤال مثبت است می‌پرسیم:

7- آیا پیشوایان دینی ما از این حق خود استفاده می‌کرده‌اند یا آنکه بدون توجه به آن علم غیب، و بر روال طبیعی و عادی عمل می‌نموده‌اند؟

استنباط من این است که مرحوم صالحی، علم مطلق بالفعل را قبول ندارد و آن را غلو می‌خواند، اما در عین حال منکر علم غیب نیست و تنها در جواب سؤال 7 نظر ایشان بر این است که امام بر اساس روال عادی عمل کرده‌اند و نه علم غیب.

پاسخ به سؤال 6، بحثی تاریخی است و شواهدی هم که مرحوم صالحی مطرح می‌کنند غالبا از همین سنخ هستند. 

حال باید دید در وهلۀ اول گزارش‌های تاریخی کدام دیدگاه را تایید می‌کنند و این نقطه خاتمه بحث من است.

می‌دانم آن چیزی که نوشته‌ام، آن چیزی نیست که مد نظر تو بوده است مجی جان! اما امید دارم که لااقل برگ زردی باشد تحفه درویش یا شست پای ملخی تحفه موری. 


فشن عزیز با واکنشی سریع، بر این پست کامنت بسیار خوب و مفصلی گذاشته است و در واقع کاری را انجام داده است که مجیجان از من انتظار داشته است یعنی اظهار نظر و قضاوت. کامنت او را به اصل پست منتقل می‌کنم:


کتاب شهید جاوید را خواندم به توصیه یکی از دوستان! به نظر من استدلال ها عموما بر مبنای منطق زندگی انسانی بوده است. آنچه از حادثه کربلا هم برداشت می شود به نظر اینگونه است. اگر بحث علم غیب امام به عاشورا و وقوع آن حوادث باشد و در تقدیر امام این بوده باشد، که هنری نکرده است. تکلیفی یا تقدیری برای امام مقدر شده بود که بی اختیار در جریان آن قرار گرفت و آن شد که باید می‌شد و از این جهت فضلی برای امام نمی‌توان در نظر گرفت. 

به نظرم هنر امام حسین که نهضتش را متفاوت می‌کند بحث انتخاب است و یک انتخاب بر مبنای اعتقاد و منطق فارغ از غیب و تقدیر و ...
اگر اینگونه به حرکت انبیا و اولیا نگاه کنیم چه فضلی برای آنها می توانیم در نظر بگیریم: امام حسین به فرمان خدا و با یک قدرت تحمل الهی پا در مسیری نهاد و مامورریتش را انجام داد و ...
آیا می توان این شخص الهی فرازمینی را الگو قرار داد؟ آیا می توان در راهی قدم نهاد که فقط خاص بندگان برگزیده خداست؟ 
آیا پیامبر ما بدون زحمت و فقط به خواست خداوند توانست این ماموریت را انجان دهد؟ اگر اینگونه باشد که ما تکلیفمان روشن است. ما به عنوان بندگان ضعیف خداوند که برایمان نه علم غیبی هست و نه قدرت تحمل و توجه خاص خداوند- لااقل اطلاع نداریم- چگومه می‌توانیم قیام حسین بن علی را الگوی عملی زندگی خود قرار دهیم. به نظر می‌رسد در این صورت فقط همین عزاداری کردن و نذری خوردن و شعار دادن تکلیف ما باشد و در عمل باید این امر خطیر را به آدمهای خاص واگذاریم. 
نمی‌شود که ما خودمان را برای امر خطیری مثلا یاری موعود آماده کنیم اما علم و دانش بشری داشته باشیم!!! 
من فکر می‌کنم که امام حسین و امام علی و همه انبیا و اولیا همان طور که گفته شد بندگان عادی خداوند هستند. جز اینکه خداوند به پیامبر وحی کرده است. آنچه آنها را متفاوت می کند فهم و درک و شناخت آنها از تعالیم الهی است. به نظر من آنچه باعث می شود امام علی بر عدالت پای بفشارد فهم او از عدل الهی است و هر آنکس که در راه خدا گام بردارد خدا نیز یاری‌اش می‌کند. امام حسین هم در راه حق گام برداشت و خداوند قدرت درونی و علم و شجاعت و زمان‌شناسی به او داده است. این برای هر انسانی ممکن است اتفاق بیفتد. 
من فکر می کنم راه حفظ دین و الگوبردای از ائمه هم همین است که آنها را زمینی ببینیم و فرازمینی بودن را به تهجد و دانش و فهم و درک آنها نسبت دهیم که اگر غیر از این باشد دسترسی به آنها غیرممکن است. آنوقت چطور می توان یک انسان فرازمینی را الگو قرار داد؟
چگونه می‌توان در راهی قدم نهاد که عبور از آن به دانش فوق بشری نیاز دارد؟ 
من فکر می‌کنم ائمه هم مشمول همان آیه «إن الله لایغیّر ما بقوم حتّی یغیّروا ما بأنفسهم» هستند. و این ظرفیت برای هر انسانی وجود دارد که به مقام قرب برسد. 

خانه‌هیأت‌ها

سه شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۵۴ ق.ظ

دیشب در مراسم عزاداری در خانه‌ای شرکت کردم. عزاداری‌های خانگی در این سال‌ها رونق بسیاری پیدا کرده است؛ چیزی بیش از آنچه در کودکیِ خود شاهد آن بودم. آن موقع زن‌ها گاهی اوقات به نامِ زنانِ مقدسِ دین‌مان سفره می‌گذاشتند. خصوصیت این سفره‌ها این بود که زنان مداح در آن، زمینه فعالیت داشتند و البته مردانی در آن اطراف نبودند تا صدایشان را بشنوند. آن موقع در سفره‌ها آش شیر می‌دادند و در آن دانه‌های معطری که طرف ما به آنها «واتِک» می‌گویند می‌ریختند. مزه آن دانه‌ها مثل زیره بود.

در واقع آن هیأت‌های زنانۀ خانگی محصول محدودیتی بود که برای روضه‌خوانی زن‌ها در محیط‌های معمولی چون مساجد و حسینیه‌ها وجود داشت. این مطلب الآن برای من کاملا قابل درک است و خوب می‌فهمم که چرا می‌گفتند مردان نباید از آن آشِ شیر که معروف به «آشْ بی‌بی» بود بخورند و اینکه چرا در شهر من بقعه‌ای به نام خضر نبی وجود دارد که در تسخیر زنان است و مردان را به آن راهی نیست.

اما چیزی که فهم آن دشوار است گسترش این هیأت‌های خانگی در میان مردان است، با آنکه مسجد و حسینیه کم نداریم و اساسا نحوه عزاداری‌های عاشورا طوری است که ضرورتا لازم نیست زیر سقفی باشد. اکنون تعداد بسیار زیادی خانه و یا پارکینگ وجود دارند که بطور ثابت هر سال در ایام محرم برای عزاداری استفاده می‌شوند. دوست دارم تحلیل شما را در این‌باره بشنوم.

خلاصه اینکه جلسه خوبی بود مخصوصا از این جهت که مختصر بود و کمتر، از آنچه نباید گفت در آن سخن به میان آمد. البته ابتدای مراسم مداح این شعر را خواند:

اگر دوزخ به زیر پوست داری

نسوزی تا حسین را دوست داری

گمان می‌کنم که اگر شهید مطهری در این جلسه بود به مداح بخاطر این شعر تذکر اساسی می‌داد خدا او را بیامرزاد

اندر باب عربی‌نگاری

شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۳، ۱۰:۴۶ ق.ظ

زمانی یک استاد عربی داشتیم (به هر کدام از ی‌ها بخوانید درست است) می‌گفت که روزی گدایی را دیده است که می‌گفته یا ابوالفضل به من کمک کنید به او گفتم: بگو «یا ابَاالفضل» تا به تو کمک کنم. کنایه از اینکه «یا» حرف نداست و منادا باید منصوب باشد.

داستان خیلی از نوشته‌های مذهبی بر روی پارچه‌ها و حتی پشت ماشین‌ها همین شده است عباارت مغلوط عربی کم دیده نمی‌شود دیروز دیدم پشت ماشینی نوشته‌اند «انه مجنون الحسین»، که البته منظور «انا مجنون الحسین» بود. یا مثلا طرف می‌گوید «یا ابا عبدالله علیه السلام». مثل اینکه من بگویم «مجی جان! سلام بر او» یعنی طرف فرق مخاطب و غایب را نمی‌داند و هم‌زمان از هر دو استفاده می‌کند. البته از این موارد بسیار دیده‌ام مخصوصا روی پارچه‌ها، ولی اکنون حضور ذهن ندارم. 

وام-ادامه پست قبل

چهارشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۳، ۱۰:۳۳ ق.ظ

مجی جان! از ف شروع کردی و لیکن به فسا رسیدی و نه فرح‌زاد! موضوعی که تو گفتی هم مهم است ولی من به نقش نوع قرارداد بانک‌ها در ترویج دروغ‌گویی در جامعه کار دارم.
وقتی مدتی قبل وامی گرفتم تا قرضی را ادا کنم دریافتم که از طریق کارت به کارت نمی‌توانم پول را بفرستم پس به همان شعبه‌ای که کارتِ وام را به من داده بود رفتم و خواستم تا پول را برداشت کنم. به من گفتند نمی‌شود. گفتم چرا؟ گفتند چون این وامِ شما بصورت مرابحه است و حتما باید با آن کالایی خریداری شود. به ناچار کارت را بردم به مغازه آشنایی و کارت کشیدم و او چک فردای آن روز را به من داد و من دریافت کردم.
یک بار دیگر یک بن‌کارت برای خرید کتاب به ما دادند حدود چهارصد تومان. خب البته من نمی‌خواستم آنقدر کتاب بخرم و همین الآن هم کتابهایم گوشه انبار خاک می‌خورند چون جایی برای آنها ندارم. این شد که در سفری که به مشهد داشتیم گفتم تا این را کمک هزینه سفر خودمان بکنیم اما هیچ کتابفروشی‌ای قبول نمی‌کرد که کارت بکشد و پولش را به ما بدهد تنها یک جا بود که حاضر شد ده درصد پول را برای خود بردارد و بقیه را به من بدهد به ناچار قبول کردم.
مدتی قبل برای پرداخت یک بدهی نیاز به وام پیدا کردم. گفتند یک وام کالا داریم که دو میلیون تومان است. خلاصه ثبت نام کردیم و نهایتا توانستم مغازه‌ای را پیدا کنم که حاضر شد یک فاکتور خرید کالا به من بدهد. چون حتما باید تظاهر به این بکنی که چیزی خریده‌ای تا به تو وام بدهند.
پیش از این هم از وام خودرو برای زخم دیگری از زندگی‌ام استفاده کردم یعنی برای رهن منزل.
جالب این است که گویی هیچ وامی که به شما اجازه بدهد خودتان تصمیم بگیرید چه کاری با آن بکنید وجود ندارد.
تصور کنید که من پول رهن خانه را باید از کجا بیاورم؟ از محل پس‌انداز حقوق؟ چنین محلی وجود ندارد چون من هیچ چیزی را نمی‌توانم پس‌انداز کنم.
حالا این چه ربطی به مقدمه پست قبل داشت؟
ربطش در این است که این روال وام‌دهی، مردم را دروغگو بار می‌آورد الآن من کمتر کسی را می‌شناسم که آن وام‌ها یا اعتبارها را در همان جهتی که برای آن تخصیص یافته است مصرف کرده باشند و این از روی ان نیست که انسان‌های شیاد و دروغ‌گویی هستند بلکه در واقع شما را در موقعیتی قرار می‌دهند که ناچار شوید دروغ بگویید در حالی که به سادگی می‌توانند آن قیود را نگذارند.
به نظر من خلاقانه‌ترین راه تخریب اخلاق در جامعه همین است یعنی آنکه بدون آنکه خود دروغ بگویی و یا آن را ترویج کنی، عملا کاری بکنی که افراد خود دروغ‌گویی را برگزینند و در عین تو هم پاک و طاهر به نظر برسی.
شما نگاه کنید به جریان کشیش و ژان والژان. کشیش دروغ می‌گوید تا ژان والژان متهم به دزدی نشود. ولی بانک قراردادی می‌بندد که طرف مقابل را عملا در موضع دروغ‌گویی قرار می‌دهد در حالی که خود آن فرد طالب دروغ‌گویی نیست در اینجا در اتفاق خارجی تغییری ایجاد نشده است بانکی است و پولی هست و وامی که به فرد داده می‌شود، اما همین را می‌توان با اعتبار چیزی دیگر به دو صورت دروغین و راستکین در آورد. طرف وام را به مصرفی که می‌خواهد می‌رساند و بانک هم به سودی که می‌خواهد می‌رسد. فقط این وسط قراردادی وجود دارد که تو را به دروغ‌گویی وادار می کند و قراردادی که می‌تواند اینطور نباشد.
البته می‌دانم که بانک گاهی اوقات محذورات بحث ربا را دارد ولی اینکه بخواهیم بحث ربا را با یک کلاه شرعی درست کنیم و یا آنکه مسؤولیت آن را به گردن وام‌گیرنده بگذاریم در حالی که وام‌گیرنده و وام‌دهنده هر دو می‌دانند اصل مطلب غیر از این است، کمکی به حل مسأله ربا نخواهد کرد.
البته بحث من در اینجا فقهی و شرعی نیست و صرفا آثار جانبی این نحوه قراردادهای وام را بررسی کرده‌ام که به نظر بدی آن بسی بیشتر از آن است که قرارداد آزادی بسته شود.

در داستان بینوایانِ ویکتور هوگو، کشیش به پلیس‌هایی که ژان والژان را دستگیر کرده‌اند می‌گوید که او چیزی ندزدیده است و همه آن ظروف نقره‌ای را خودش به او داده است. حتی می‌گوید که «پسرم! فراموش کردی آن دو شمعدانیِ نقره را ببری» و آن دو را هم به ژان والژان می‌دهد. 

کشیش این داستان، با معیار سخت‌گیرانه اخلاقی دارد دروغ می‌گوید او در واقع گناه ژان والژان را لاپوشانی کرده است.

مسأله صرفا بر سر دروغ مصلحت‌آمیز نیست، بلکه بر سر شیوه‌ای است که آن کشیش بکار برده و سعی کرده تا شوخِ ژان والژان را جلوی چشم او نیاورد. گاهی، وقتی  فرد گناهکار، خود می‌داند که گناه کرده است، آن گناه را به روی او نیاوردن و حتی در وجه بهتر، توجیه آن گناه به نحوی که گناه‌کار را از درون خجلت‌زده کند بهتر از شماتت بیرونی می‌تواند مؤثر باشد.

به این سناریوی فرضی فکر کنید: 

مادری به فرزندش می‌گوید:

تو که 18 شدی، چرا به دروغ گفتی که 20 شده‌ام؟

و پدر ادای دفاع از بچه را در بیاورد و بگوید:

نه! بچه که دروغ نگفته است. منظور او این بوده که چون امتحانِ سختی بوده، 18 گرفتن در آن مثل 20 گرفتن است.

در این سناریو هر سه نفر می‌دانند که توجیه پدر نمی‌تواند آن دروغ را تطهیر کند، ولی این تظاهر سبب می‌شود که بچه از درون خجالت‌زده بشود. او می‌داند که واقعا دروغ گفته و قصد پنهان‌کاری داشته، ولی پدر سعی کرده تا احترام او حفظ شود و انگ دروغ‌گو به او نخورد.

فراموش نکنیم که گاهی اوقات انگ «غیراخلاقی بودن» به عملِ کسی زدن می‌تواند قبح آن را در نزد فرد پایین بیاورد، در حالی که تلاش مذبوحانه برای فرار از انگ زدن می‌تواند بر شدت قبح آن عمل در ذهن انجام‌دهنده آن بیفزاید. 

در سناریوی فرضیِ ما، بچه می‌بیند که پدر از اینکه به او  انگ دروغگویی بزند می‌گریزد و این می‌تواند او را به این نتیجه برساند که چقدر این دروغگویی بد است که پدر سعی در توجیه آن دارد و حتی حاضر نیست که چنین دروغ واضحی را دروغ بخواند.

در خاتمه این مقدمه شعری را با مضمونی کمی مشابه از عطار نقل می‌کنم:

بوسعید مهنه در حمام بود

قایمیش افتاد و مرد خام بود

شوخ شیخ آورد تا بازوی او

جمع کرد آن جمله پیش روی او

شیخ را گفتا بگو ای پاک جان

تا جوامردی چه باشد در جهان

شیخ گفتا شوخ پنهان کردنست

پیش چشم خلق ناآوردنست


محض اطلاع مجی بگویم که قایم به معنیِ دلاک است و شوخ هم چرکِ بدن و آن دلاک هم می خواسته با به جلوی چشم آوردن چرکِ تن ابوسعید ابوالخیر، به او نشان دهد که چقدر تن او را خوب سابیده است! که البته شیخ با تشبیه آن چرک به گناهان و پلیدی‌های آدمی و اینکه نباید بدی‌ها و گناهانِ افراد را به روی آدم آورد جوانمرد را معرفی و او را متنبه کند.


این هم نثر آن از اسرار التوحید:

«شیخ ما (ابوسعید ابوالخیر) روزی در حمام بود و درویشی (دلاک) شیخ را خدمت می‌کرد و دست بر پشت شیخ می‌مالید و شوخ (چرک) بر بازوی او جمع می‌کرد، چنان که رسم قایمان (دلاکان) باشد تا آن کس ببیند که او کاری کرده است. پس در میان این خدمت از شیخ سؤال کرد که: ای شیخ! جوانمردی چیست؟ شیخ ما حالی (در همان حال) گفت: شوخ مرد به روی مرد نیاوری.»


بحثهای اخیر

شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۳۶ ق.ظ
وقتی در ماشین تنها هستم غالبا به شبکه معارف گوش می‌کنم. این روزها خیلی بحث حجاب مطرح است. جالب این است که مخاطبان شبکه معارف (آنگونه که از اس‌ام‌اس‌هایشان که در برنامه خوانده می‌شود مشخص است) کارشناسان برنامه‌های رادیومعارف را که غالبا از طبقه روحانیون و خود، برگزیده هستند مدافع بی‌حجابی می‌خوانند آن هم به این دلیل که آنها مدافع تبلیغ بدون خشونت هستند و در واقع از جذب آنها سخن می‌گویند و نه از دفع آنها. آنها می‌گویند که بدحجاب‌ها خون شهدا را پامال کرده‌اند و دل مقام معظم رهبری را به درد آورده‌اند بنابراین بی‌دین هستند و باید با آنها برخورد خشونت آمیز شود.
گفتم بد نیست این فقره از سخنرانی ایشان را که دوسال پیش در سفر به خراسان شمالی ایراد کردند بیاورم:

 «بعضی از همین‌هایی که در استقبالِ امروز بودند...خانمهایی بودند که در عرف معمولی به آنها می‌گویندخانم بدحجاب. اشک هم از چشمش دارد  می‌ریزد. حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟ نه، دل متعلق به این جبهه است؛ جان، دلباخته‌ به این اهداف و آرمانهاست. او یک نقصی دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است، نقصهای این حقیر باطن است؛ نمی‌بینند.

گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم

 آیا تو چنان که می‌نمایی هستی؟

ما هم یک نقص داریم، او هم یک نقص دارد. با این نگاه و با این روحیه برخورد کنید. البته انسان نهی از منکر هم می‌کند؛ نهی از منکر با زبان خوش، نه با ایجاد نفرت

این سخن را نقل کردم چون گفتم شاید با کسانی برخورد کنید که طرفدار برخورد خشن هستند. آن موقع این فقرات را می‌توانید به آنها انتقال دهید. 

باز هم بحث خودکشی

چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۰۹ ق.ظ

بارها درباره کسانی خوانده‌ام که اقدام به خودکشی کرده‌اند اما در میانه راه منصرف شده‌اند برخی از آنها نهایتا نجات پیدا نکرده‌اند و برخی دیگر غالبا با صدمات جدیِ حاصل از خودکشی و گاه بدون آن صدمات نجات پیدا کرده‌اند. اکنون می‌خواهم یک سؤال عجیب را مطرح کنم: اینکه آیا می‌شود راهی فراهم کرد تا کسانی که احیانا پس از اقدام به خودکشی پشیمان می‌شوند راه برگشتی داشته باشند؟
اگر کسی در رابطه با این موضوع نگاه مثبتی داشته باشد، باید به دنبال راه حلی جایگزین برای خودکشی بگردد راه حلی که راه بازگشت باقی بگذارد؛ یعنی مثلا قرصی که مصرف آن مرگ فوری نیاورد ولی در عین حال واکنش‌هایی دردآور ایجاد کند که کمی تجربه مرگ دردناک را به فرد بدهد مثلا یک حمله قلبی مختصرِ مصنوعی و یا یک فلج موقت اعضای بدن و امثالِ آن. با این امید که پس از آن، فرد پشیمان بشود و پادزهر آن قرص را که در بسته‌ای همراه آن است استفاده کند. شاید بتوان یک قرص دوقلو داد که قرص اول علائم منجر به موت و دردهایی شدید ایجاد کند و بعد از گذشت مدت زمانی اگر فرد هنوز بر سر تصمیمش بود قرص دوم را مصرف کند که مانند چسب دوقلو با قبلی واکنش ایجاد کرده و فرد را بکشد.
می‌دانم که طرح این مساله عجیب است ولی وقتی اینهمه آمار خودکشی هست چرا از این راه حل‌ها برای نجات حداقل برخی افراد استفاده نکنیم؟
منطق من برای طرح این مساله آن است که به نظرم، یک تجربه دهشتناک و دردآور می‌تواند اکثر افرادی را که به خودکشی روی می‌آورند منصرف کند. شاید همین ترس و درد بوده که در بسیاری، پشیمانی بعد از خودکشی را پدید آورده است پس چرا ما به شکل مصنوعی این ترس و درد را ایجاد نکنیم و از آثار آن بهره نبریم؟

در اینجا چند مشکل عمده وجود دارد:

اولا این راه حل به درد کسی می‌خورد که ذهنیت خودکشی دارد و به آن فکر می‌کند، اما کسی که به دلیلی ناگهان تصمیم به خودکشی می‌گیرد، معمولا راه حل‌هایی که انتخاب می‌کند ناگهانی و حساب‌نشده‌اند.
ثانیا چه کسی باید زنگوله را گردن گربه بیندازد؟ آیا خودِ طرحِ این راه حل‌ها تشویقی به خودکشی نخواهد بود؟
در هر حال این وضعیت پیچیده‌ای است. گاهی وقت‌ها حرف‌هایی که در ابتدا احمقانه به نظر می‌آیند کم‌کم مورد توجه قرار می‌گیرند. هدف من در اینجا طرح مساله بود. می‌دانم که کمی ابلهانه به نظر می‌رسد (شاید بیشتر از کمی) اما شاید این خود به تدریج به ایده بهتری بینجامد. اینکه چطور کاری کنیم که فردی که می‌خواهد خودکشی کند به ارزش زندگی پی ببرد و یا حداقل موقتا منصرف شود؟ می‌دانم که بسیاری از مشاوران و روان‌شناسان و روان‌پزشکان و مددکاران، به سراغ روش‌های دارویی و مشاوره‌ای و مددکارانه می‌روند، ولی شاید این راه نسبتا فیزیکی‌ای که مطرح کردم به کار بیاید. ایده این مطلب را من از دو جا گرفته‌ام
یکی از آنجا که شنیده‌ام برخی از کسانی که بعد از خودکشی معلول شده‌اند اتفاقا حالا به ارزش زندگی پی برده و انسان‌های شاد و فعالی شده‌اند، در حالی که در نسبت با زمانی که تصمیم به خودکشی گرفته‌اند سلامت کمتری دارند. این به نظرم محصول تجربه دهشتناک درد و معلولیت می‌تواند باشد (البته شاید)
یکی دیگر حرفی بود که سال‌ها پیش از شهید مطهری خوانده‌ام. می‌دانم که این ممکن است به مذاق بسیاری خوش نیاید و خودکشی در سطح امثال صادق هدایت را یک مسأله فلسفی بدانند و نه از خودکشی‌های متعارف، ولی به نظر من سخن استاد مطهری خالی از ظرافت و دقت نیست. من در نقل این سخنان به هیچ‌وجه به دنبال ارزیابی خودکشی یا شخصیت هدایت و یا هیچ ارزش‌گذاری دیگر نیستم، همچنین مدافع نگاه استاد مطهری به هدایت و شخصیت او نیستم، بلکه تنها دیدگاه استاد مطهری به مساله خودکشی او را مورد توجه قرار داده‌ام:
«اگر صادق هدایت را در دهی می‌بردند، پشت گاو و خیش می‌انداختند و طعم گرسنگی و برهنگی را به او می‌چشاندند و عند اللزوم، شلاق محکم به پشتش می نواختند و همین که سخت گرسنه می‌شد قرص نانی در جلوی او می گذاشتند، آن وقت خوب معنی حیات را می‌فهمید و آب و نان و سایر شرایط مادی و معنوی حیات در نظرش پرارج و با ارزش می‌گردید.»
اگر دوست داشتید کل این قسمت که حدود یک صفحه است را بخوانید به اینجا مراجعه کنید. ارزشش را دارد.

این سخن استاد مطهری می‌تواند ایده‌ای برای درمان کسانی که افسرده‌اند یا به خودکشی فکر می‌کنند هم باشد؛ یعنی چشیدن طعم سختی زندگیِ روستایی. البته روستاهایی که هنوز شبیه شهر نشده‌اند چون روستاهای اطراف ما که کمی از شهر ندارند.

شاید تعبیر خوبی نباشد اما شاید بتوان بر این راه حل، نام «درمان رنج با درد» نهاد؛ یعنی جایگزین کردنِ رنج (هر نوع رنجی که باشد از مدل‌های عاطفی و احساسی گرفته تا مدل فلسفی‌اش) با دردها و سختیهای زندگی.

مورفیِ من

سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۳۶ ق.ظ

حتما درباره قوانین مورفی شنیده‌اید. هر کدام از ما هم در زندگی خود با مواردی از این دست یا مصادیق آن روبرو بوده‌ایم و گاه در این موقعیت‌های خنده‌دار یا اعصاب‌خردکن قرار گرفته‌ایم. من این چند روز دو بار مجبور شده‌ام به دنبال چیزی بگردم و در هر دو مورد بعد از ساعت‌ها جستجو دقیقا در آخرین جایی که احتمال می‌دادم پیدایشان کرده‌ام. مورد داشتم که در میان کوهی از برگه‌ها دنبال برگه خاصی بودم. از بالا شروع کردم و به نصف رسیده‌ام بعد گفته‌ام حالا از پایین شروع به چک کردن می‌کنم بعد کاشف به عمل آمده که برگه مورد نظر دقیقا همان برگة بعد از نصف اولی بوده که اگر آن نصف اولی را رها نمی‌کردم به همان برگه می‌رسیدم، یعنی نهایتا آخرین برگه همان چیزی بوده که به دنبالش می‌گشتم.

در اینجا برخی از مواردی که برای من پیش می‌آیند یا آمده‌اند را مطرح می‌کنم.


مورفی من:


وقتی سراغ خودپرداز می‌روم معمولا دو سه تا خانم جلوی من هستند که برای زدن هر کلیدی چند ثانیه به پنل روبروی خود خیره می‌شوند این تنها مشکل نیست برای هر عملیاتی معطلی‌ای چند برابر معمول را باید تحمل بکنم انگار که دارند رمز یک گاوصندوق را کشف می‌کنند. بدبختی این است که با اینکه آنها هفت گزینه برای دریافت وجه دارند ولی همیشه مبلغی که می‌خواهند در بین آن موارد نیست. نمی‌دانم این چه علاقه‌ای است که آنها دارند تا مبلغ رُندی را دریافت نکنند. خدا را شکر که دستگاه‌ها پایین‌تر از پنج هزار تومان را پرداخت نمی‌کنند وگرنه باید منتظر می‌ماندیم تا طرف مثلا بنویسد صد و سیزده هزار و دویست و پنجاه و شش تومان. حالا حتما می‌پرسید چرا جایی نمی‌روی که آقایان در صف باشند؟ خب آنجا هم می‌روم ولی می‌بینم که نفر جلویی یک دسته قبض آورده و یکی یکی دارد شناسه قبض و شناسه پرداخت را وارد می‌کند یا اینکه قرار است برای هر کدام از بچه‌های فامیل، عیدی‌شان را کارت به کارت کند.


مهم نیست کجا پارک کرده باشم در هر حال یک ماشین در چنان موقعیتی پارک خواهد کرد که خروج برای من مشکل بشود. پیش آمده که ده‌ها متر جلو و پشت من جای پارک خالی بوده، ولی طرف دقیقا آمده و چسبیده به سپر جلوی من پارک کرده تا ناچار شوم با دنده عقب از پارک خارج بشوم.


معمولا سر وقت بر سر کلاس‌هایم حاضر می‌شوم در واقع من مثل کبوتر حرم دانشگاهم و به نسبت اکثر استادانِ دانشگاه بیشترین حضور را دارم. رئیس دانشگاه هم معمولا دیده نمی‌شود ولی گاهی وقت‌ها (شاید نهایتا ترمی دو بار) اتفاقی به کلاس‌ها سر می‌زند تا ببیند که کدام استاد با تاخیر سر کلاس حاضر می‌شود. بله درست حدس زده‌اید کافی است که من روزی با تاخیر به دانشگاه برسم می‌دانم که او هم دقیقا همان روز به کلاس‌ها سر خواهد زد. چند باری این اتفاق افتاده است. دقیقا مثل اتوبوس جهانگردی مورچه و مورچه‌خوار است. وقتی در آن موارد نادر، دیر می‌رسم از مسؤول کلاس‌ها می‌پرسم رئیس به کلاسها سر زد؟ می‌گوید آری. می‌گویم حدس می‌زدم!


معمولا وقتی در مهمانی‌ها سر سفره می‌نشینم، غذای مورد علاقه من در طرف دیگر سفره قرار دارد. مثلا من از قرمه سبزی چندان خوشم نمی‌آید دقیقا دیس قرمه‌سبزی جلوی من گذاشته می‌شود و مرغ می‌رود در فاصله ده‌متری. در این مواقع منتظر می‌مانم تا کسی تعارف کند وگرنه با این مأخوذ به حیا بودنمان باید از راه دور با مرغ وداع کنم. البته گاهی وقت‌ها نمی‌شود مأخوذ به حیا بود مانند وقتی که جلویت مرغ ماشینی گذاشته‌اند و دیس غاز رفته به آن طرف سفره!


هر وقت از در خانه بیرون می‌آیم تا سوار آسانسور شوم، آسانسور در طبقه همکف است و باید منتظر بمانم که بیاید بالا. هر وقت هم دارم بر می‌گردم خانه، می‌بینم که آسانسور طبقه سوم و یا چهارم است و باید دوباره صبر کنم تا بیاید پایین! خلاصه هیچوقت آسانسور در موقعیتی که من می‌رسم نیست.


بادام تلخ واقعا مزه زهرمار می‌دهد اما به نظر من بدترین موقع خوردن آن وقتی است که کل بادام‌ها را خورده‌ای و آخریهایش تلخ از آب در می‌آیند در اینجا هر چه خورده‌ای از دماغت بیرون می‌آید و مزه همه آنها را فراموش می‌کنی.


کامنت فشن عزیز:


یکی از مواردی که در این مورد صدق می کند همین تایپ کردن است. هر وقت می خوام فارسی تایپ کنم کیبورد روی انگلیسیه و بالعکس. مثل همین الان که میخواستم کامنت بذارم. 
برای من از این اتفاقات بسیار است. هر وقت دنبال بنگاه مسکن می گردم اصلا انگار نه انگار اما وقتی کار ندارم یه راسته میشه بنگاه مسکن. 
هر وقت که کاری ندارم گوشیم زنگ نمی خوره به محضی که می رم جلسه یا خانم زنگ می زنه یا فامیل یا دکتر که بعدش میگه خواب بودی؟ داشتی جوجه کباب می خوردی؟
هر وقت میام خونه هوس یه غذای توپ کردم می بینم خانم غذای حاضری داره
و البته یه قاعده طی سالهای اخیر اصلا عوض نشده: پرسپولیس و علی دایی عین اختاپوس روی اعصابم راه می رن و هیچ جوره ول کن نیستن
تا یادم نزفته بگم هر وقت یه جمله کامنت می ذارم سریع میشینه ولی یه کامنت مفصل که می ذارم یه نت قطع شده یا عدد رو اشتباه نوشتم یا نمی دونم چی میشه که مطلب ارسال نمیشه!!!!


منقول

يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۳۳ ب.ظ

معمولا در این بلاگ بنا بر این نیست که سخنی از دیگران نقل شود ولی امروز طنزی با منشأ نامشخص دیدم که به نظرم جالب آمد گفتم که شما هم بی‌نصیب نمانید:


چند دروغ رایج بین ما ایرانیان؛

۱- کار که عار نیست!

۲- پول که شخصیت نمیاره!

۳- فکر کردی چی، مملکت قانون داره!

۴- تلاش کنی به هرچی که بخوای می‌رسی!

۵- پول چرک کف دسته!

۶- بچه دختر، پسرش فرق نمی‌کنه!

۷- و پر کاربردترین دروغ، پشت تلفن «اونم سلام می‌رسونه»