خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

باز هم بحث خودکشی

چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۰۹ ق.ظ

بارها درباره کسانی خوانده‌ام که اقدام به خودکشی کرده‌اند اما در میانه راه منصرف شده‌اند برخی از آنها نهایتا نجات پیدا نکرده‌اند و برخی دیگر غالبا با صدمات جدیِ حاصل از خودکشی و گاه بدون آن صدمات نجات پیدا کرده‌اند. اکنون می‌خواهم یک سؤال عجیب را مطرح کنم: اینکه آیا می‌شود راهی فراهم کرد تا کسانی که احیانا پس از اقدام به خودکشی پشیمان می‌شوند راه برگشتی داشته باشند؟
اگر کسی در رابطه با این موضوع نگاه مثبتی داشته باشد، باید به دنبال راه حلی جایگزین برای خودکشی بگردد راه حلی که راه بازگشت باقی بگذارد؛ یعنی مثلا قرصی که مصرف آن مرگ فوری نیاورد ولی در عین حال واکنش‌هایی دردآور ایجاد کند که کمی تجربه مرگ دردناک را به فرد بدهد مثلا یک حمله قلبی مختصرِ مصنوعی و یا یک فلج موقت اعضای بدن و امثالِ آن. با این امید که پس از آن، فرد پشیمان بشود و پادزهر آن قرص را که در بسته‌ای همراه آن است استفاده کند. شاید بتوان یک قرص دوقلو داد که قرص اول علائم منجر به موت و دردهایی شدید ایجاد کند و بعد از گذشت مدت زمانی اگر فرد هنوز بر سر تصمیمش بود قرص دوم را مصرف کند که مانند چسب دوقلو با قبلی واکنش ایجاد کرده و فرد را بکشد.
می‌دانم که طرح این مساله عجیب است ولی وقتی اینهمه آمار خودکشی هست چرا از این راه حل‌ها برای نجات حداقل برخی افراد استفاده نکنیم؟
منطق من برای طرح این مساله آن است که به نظرم، یک تجربه دهشتناک و دردآور می‌تواند اکثر افرادی را که به خودکشی روی می‌آورند منصرف کند. شاید همین ترس و درد بوده که در بسیاری، پشیمانی بعد از خودکشی را پدید آورده است پس چرا ما به شکل مصنوعی این ترس و درد را ایجاد نکنیم و از آثار آن بهره نبریم؟

در اینجا چند مشکل عمده وجود دارد:

اولا این راه حل به درد کسی می‌خورد که ذهنیت خودکشی دارد و به آن فکر می‌کند، اما کسی که به دلیلی ناگهان تصمیم به خودکشی می‌گیرد، معمولا راه حل‌هایی که انتخاب می‌کند ناگهانی و حساب‌نشده‌اند.
ثانیا چه کسی باید زنگوله را گردن گربه بیندازد؟ آیا خودِ طرحِ این راه حل‌ها تشویقی به خودکشی نخواهد بود؟
در هر حال این وضعیت پیچیده‌ای است. گاهی وقت‌ها حرف‌هایی که در ابتدا احمقانه به نظر می‌آیند کم‌کم مورد توجه قرار می‌گیرند. هدف من در اینجا طرح مساله بود. می‌دانم که کمی ابلهانه به نظر می‌رسد (شاید بیشتر از کمی) اما شاید این خود به تدریج به ایده بهتری بینجامد. اینکه چطور کاری کنیم که فردی که می‌خواهد خودکشی کند به ارزش زندگی پی ببرد و یا حداقل موقتا منصرف شود؟ می‌دانم که بسیاری از مشاوران و روان‌شناسان و روان‌پزشکان و مددکاران، به سراغ روش‌های دارویی و مشاوره‌ای و مددکارانه می‌روند، ولی شاید این راه نسبتا فیزیکی‌ای که مطرح کردم به کار بیاید. ایده این مطلب را من از دو جا گرفته‌ام
یکی از آنجا که شنیده‌ام برخی از کسانی که بعد از خودکشی معلول شده‌اند اتفاقا حالا به ارزش زندگی پی برده و انسان‌های شاد و فعالی شده‌اند، در حالی که در نسبت با زمانی که تصمیم به خودکشی گرفته‌اند سلامت کمتری دارند. این به نظرم محصول تجربه دهشتناک درد و معلولیت می‌تواند باشد (البته شاید)
یکی دیگر حرفی بود که سال‌ها پیش از شهید مطهری خوانده‌ام. می‌دانم که این ممکن است به مذاق بسیاری خوش نیاید و خودکشی در سطح امثال صادق هدایت را یک مسأله فلسفی بدانند و نه از خودکشی‌های متعارف، ولی به نظر من سخن استاد مطهری خالی از ظرافت و دقت نیست. من در نقل این سخنان به هیچ‌وجه به دنبال ارزیابی خودکشی یا شخصیت هدایت و یا هیچ ارزش‌گذاری دیگر نیستم، همچنین مدافع نگاه استاد مطهری به هدایت و شخصیت او نیستم، بلکه تنها دیدگاه استاد مطهری به مساله خودکشی او را مورد توجه قرار داده‌ام:
«اگر صادق هدایت را در دهی می‌بردند، پشت گاو و خیش می‌انداختند و طعم گرسنگی و برهنگی را به او می‌چشاندند و عند اللزوم، شلاق محکم به پشتش می نواختند و همین که سخت گرسنه می‌شد قرص نانی در جلوی او می گذاشتند، آن وقت خوب معنی حیات را می‌فهمید و آب و نان و سایر شرایط مادی و معنوی حیات در نظرش پرارج و با ارزش می‌گردید.»
اگر دوست داشتید کل این قسمت که حدود یک صفحه است را بخوانید به اینجا مراجعه کنید. ارزشش را دارد.

این سخن استاد مطهری می‌تواند ایده‌ای برای درمان کسانی که افسرده‌اند یا به خودکشی فکر می‌کنند هم باشد؛ یعنی چشیدن طعم سختی زندگیِ روستایی. البته روستاهایی که هنوز شبیه شهر نشده‌اند چون روستاهای اطراف ما که کمی از شهر ندارند.

شاید تعبیر خوبی نباشد اما شاید بتوان بر این راه حل، نام «درمان رنج با درد» نهاد؛ یعنی جایگزین کردنِ رنج (هر نوع رنجی که باشد از مدل‌های عاطفی و احساسی گرفته تا مدل فلسفی‌اش) با دردها و سختیهای زندگی.

مورفیِ من

سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۳۶ ق.ظ

حتما درباره قوانین مورفی شنیده‌اید. هر کدام از ما هم در زندگی خود با مواردی از این دست یا مصادیق آن روبرو بوده‌ایم و گاه در این موقعیت‌های خنده‌دار یا اعصاب‌خردکن قرار گرفته‌ایم. من این چند روز دو بار مجبور شده‌ام به دنبال چیزی بگردم و در هر دو مورد بعد از ساعت‌ها جستجو دقیقا در آخرین جایی که احتمال می‌دادم پیدایشان کرده‌ام. مورد داشتم که در میان کوهی از برگه‌ها دنبال برگه خاصی بودم. از بالا شروع کردم و به نصف رسیده‌ام بعد گفته‌ام حالا از پایین شروع به چک کردن می‌کنم بعد کاشف به عمل آمده که برگه مورد نظر دقیقا همان برگة بعد از نصف اولی بوده که اگر آن نصف اولی را رها نمی‌کردم به همان برگه می‌رسیدم، یعنی نهایتا آخرین برگه همان چیزی بوده که به دنبالش می‌گشتم.

در اینجا برخی از مواردی که برای من پیش می‌آیند یا آمده‌اند را مطرح می‌کنم.


مورفی من:


وقتی سراغ خودپرداز می‌روم معمولا دو سه تا خانم جلوی من هستند که برای زدن هر کلیدی چند ثانیه به پنل روبروی خود خیره می‌شوند این تنها مشکل نیست برای هر عملیاتی معطلی‌ای چند برابر معمول را باید تحمل بکنم انگار که دارند رمز یک گاوصندوق را کشف می‌کنند. بدبختی این است که با اینکه آنها هفت گزینه برای دریافت وجه دارند ولی همیشه مبلغی که می‌خواهند در بین آن موارد نیست. نمی‌دانم این چه علاقه‌ای است که آنها دارند تا مبلغ رُندی را دریافت نکنند. خدا را شکر که دستگاه‌ها پایین‌تر از پنج هزار تومان را پرداخت نمی‌کنند وگرنه باید منتظر می‌ماندیم تا طرف مثلا بنویسد صد و سیزده هزار و دویست و پنجاه و شش تومان. حالا حتما می‌پرسید چرا جایی نمی‌روی که آقایان در صف باشند؟ خب آنجا هم می‌روم ولی می‌بینم که نفر جلویی یک دسته قبض آورده و یکی یکی دارد شناسه قبض و شناسه پرداخت را وارد می‌کند یا اینکه قرار است برای هر کدام از بچه‌های فامیل، عیدی‌شان را کارت به کارت کند.


مهم نیست کجا پارک کرده باشم در هر حال یک ماشین در چنان موقعیتی پارک خواهد کرد که خروج برای من مشکل بشود. پیش آمده که ده‌ها متر جلو و پشت من جای پارک خالی بوده، ولی طرف دقیقا آمده و چسبیده به سپر جلوی من پارک کرده تا ناچار شوم با دنده عقب از پارک خارج بشوم.


معمولا سر وقت بر سر کلاس‌هایم حاضر می‌شوم در واقع من مثل کبوتر حرم دانشگاهم و به نسبت اکثر استادانِ دانشگاه بیشترین حضور را دارم. رئیس دانشگاه هم معمولا دیده نمی‌شود ولی گاهی وقت‌ها (شاید نهایتا ترمی دو بار) اتفاقی به کلاس‌ها سر می‌زند تا ببیند که کدام استاد با تاخیر سر کلاس حاضر می‌شود. بله درست حدس زده‌اید کافی است که من روزی با تاخیر به دانشگاه برسم می‌دانم که او هم دقیقا همان روز به کلاس‌ها سر خواهد زد. چند باری این اتفاق افتاده است. دقیقا مثل اتوبوس جهانگردی مورچه و مورچه‌خوار است. وقتی در آن موارد نادر، دیر می‌رسم از مسؤول کلاس‌ها می‌پرسم رئیس به کلاسها سر زد؟ می‌گوید آری. می‌گویم حدس می‌زدم!


معمولا وقتی در مهمانی‌ها سر سفره می‌نشینم، غذای مورد علاقه من در طرف دیگر سفره قرار دارد. مثلا من از قرمه سبزی چندان خوشم نمی‌آید دقیقا دیس قرمه‌سبزی جلوی من گذاشته می‌شود و مرغ می‌رود در فاصله ده‌متری. در این مواقع منتظر می‌مانم تا کسی تعارف کند وگرنه با این مأخوذ به حیا بودنمان باید از راه دور با مرغ وداع کنم. البته گاهی وقت‌ها نمی‌شود مأخوذ به حیا بود مانند وقتی که جلویت مرغ ماشینی گذاشته‌اند و دیس غاز رفته به آن طرف سفره!


هر وقت از در خانه بیرون می‌آیم تا سوار آسانسور شوم، آسانسور در طبقه همکف است و باید منتظر بمانم که بیاید بالا. هر وقت هم دارم بر می‌گردم خانه، می‌بینم که آسانسور طبقه سوم و یا چهارم است و باید دوباره صبر کنم تا بیاید پایین! خلاصه هیچوقت آسانسور در موقعیتی که من می‌رسم نیست.


بادام تلخ واقعا مزه زهرمار می‌دهد اما به نظر من بدترین موقع خوردن آن وقتی است که کل بادام‌ها را خورده‌ای و آخریهایش تلخ از آب در می‌آیند در اینجا هر چه خورده‌ای از دماغت بیرون می‌آید و مزه همه آنها را فراموش می‌کنی.


کامنت فشن عزیز:


یکی از مواردی که در این مورد صدق می کند همین تایپ کردن است. هر وقت می خوام فارسی تایپ کنم کیبورد روی انگلیسیه و بالعکس. مثل همین الان که میخواستم کامنت بذارم. 
برای من از این اتفاقات بسیار است. هر وقت دنبال بنگاه مسکن می گردم اصلا انگار نه انگار اما وقتی کار ندارم یه راسته میشه بنگاه مسکن. 
هر وقت که کاری ندارم گوشیم زنگ نمی خوره به محضی که می رم جلسه یا خانم زنگ می زنه یا فامیل یا دکتر که بعدش میگه خواب بودی؟ داشتی جوجه کباب می خوردی؟
هر وقت میام خونه هوس یه غذای توپ کردم می بینم خانم غذای حاضری داره
و البته یه قاعده طی سالهای اخیر اصلا عوض نشده: پرسپولیس و علی دایی عین اختاپوس روی اعصابم راه می رن و هیچ جوره ول کن نیستن
تا یادم نزفته بگم هر وقت یه جمله کامنت می ذارم سریع میشینه ولی یه کامنت مفصل که می ذارم یه نت قطع شده یا عدد رو اشتباه نوشتم یا نمی دونم چی میشه که مطلب ارسال نمیشه!!!!


منقول

يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۳۳ ب.ظ

معمولا در این بلاگ بنا بر این نیست که سخنی از دیگران نقل شود ولی امروز طنزی با منشأ نامشخص دیدم که به نظرم جالب آمد گفتم که شما هم بی‌نصیب نمانید:


چند دروغ رایج بین ما ایرانیان؛

۱- کار که عار نیست!

۲- پول که شخصیت نمیاره!

۳- فکر کردی چی، مملکت قانون داره!

۴- تلاش کنی به هرچی که بخوای می‌رسی!

۵- پول چرک کف دسته!

۶- بچه دختر، پسرش فرق نمی‌کنه!

۷- و پر کاربردترین دروغ، پشت تلفن «اونم سلام می‌رسونه»


شاید تجربه‌ای مشترک

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۶ ب.ظ

از اولین زمان‌هایی که صاحب کامپیوترهای شخصی شدیم، یکی از تفریحات ما این بود که گه‌گاه تصویر صفحات دسکتاپ‌مان را عوض کنیم.

برای انتخاب این عکس‌ها دلایل مختلفی داشتیم. غالبا مناظر طبیعی زیبا را انتخاب می‌کردیم گاه تصاویر حیوانات زینت‌بخش دسکتاپ‌مان بودند و البته غالبا این شهامت را نداشتیم تا زیبایی‌های انسانی را پس‌زمینه مانیتورمان بکنیم.

دسکتاپ‌های من غالبا مناظر طبیعی بودند و در درجه دوم تصاویر حیوانات. گاهی اوقات هم تصاویر انتزاعی و یا کودکان را هم پس‌زمینه قرار داده‌ام.

این روزها دیگر خیلی حس و حال این کارها را ندارم، ولی هنوز تصاویر زیبا را دوست دارم و جذبم می‌کنند. الآن علاوه بر زیبایی به دنبال یک چیز خاص در آنها می‌گردم در پس‌زمینه‌هایی که شاید هیچوقت روی دسکتاپم قرار نگیرند ولی دیدنِ گاه‌گاه آنها به اندازه یک اپسیلون در دل من وجدی می‌آفریند.

می‌خواهم که گاه برای شما یک عکس بگذارم. دنبال تفسیر آن عکس‌ها هم نیستم. فقط می‌خواهم لحظاتی در دیدنِ زیبایی‌ها شریک هم باشیم.

حیوانات کودکی من 4

دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۳:۲۸ ب.ظ

انتظار من برای نظر مجی بر پست قبلی به سر آمد به این جهت پست جدید را می‌گذارم. ممنونم از او. از فشن هم بخاطر همراهی های اخیرش مخصوصا بر سر این پست‌های حیوان‌دوستانه ممنونم.

اکنون بخش رابطه ملاطفت‌‌آمیز با حیوانات را ادامه می‌دهم


پشه:

گاهی وقت‌ها موقع خواب پشه‌ای وز وز کنان از کنار گوشم رد می‌شود آن موقع اصلا خوابم نمی‌برد ابتدا سعی می‌کنم با کیش کردن او را برانم اما این غالبا سیاست موفقیت‌امیزی نیست بعد سراغ این می‌روم که پتو را روی سر خودم بکشم اما مشکل تنفس سبب می‌شود تا هر چند ثانیه برای تنفس بینی خود را بیرون بیاورم و همین فرصت کافی است تا دوباره پشه بیاید و صدای وزوز او را بشنوم به اینجا که می‌رسم دیگر از پتوی گرم خودم بیرون می‌آیم و برق را روشن می‌کنم تا پشه را بکشم اما پشه مذکور که در فرایند تکامل فهمیده چطور آدم را زجر بدهد مخفی میِ‌شود. این روشن کردن برق و مخفی شدن و وز وز، چند باری تکرار می‌شود تا آنکه من به درجه رضا (یعنی مرحله آخر در سلوک عرفانی) تشرف پیدا می‌کنم  در آن حالت پتو را از سرم می‌کشم و خود را آماده اهدای خون به آن پشه می‌کنم و در دل خود ملتمسانه به آن پشه می‌گویم جان مادرت بیا و خون مرا بخور و برو و بگذار بعدش بخوابم. این رضایت به من آرامش می‌دهد و غالبا به خواب می‌روم و صبح فقط آثار گزیدگی را می‌بینم گاهی هم پشه فوق الذکر پیش از آنکه بخوابم کار خود را انجام می‌دهد. این تنها موردی است که من رابطه‌ای دوستانه با پشه دارم. البته این نوع رضایت متقابل را تنها در گزش پشه تجربه نمی‌کنم و زندگی روزمره من هم گاهی از این رضایت متقابل‌ها دارد.


بره:

هیچوقت بره‌ای را بغل نکرده‌ام آنها فقط یک روز قبل از قربانی شدن در زندگی من حضور می‌یافتند و از این هیچوقت آنها را در زندگی خود داخل نمی‌کردم. این حتما باید تجربه خوبی باشد. همیشه یکی از رویاهای من این بوده که اگر پولدار می‌بودم و خانه‌ای با حیاط وسیع می‌داشتم حتما چند آهو نگهداری می کردم خیلی دوست دارم که بچه آهو را با آن چشمان بزرگ و زیبایش در بغل بگیرم


غاز:

غازها حیوانات دوست‌داشتنی‌ای هستند وابستگی غاز به صاحبش خیلی دیر از بین می‌رود گاهی وقتها غازی را می‌بینی که دو برابر مامان‌مرغه است اما باز به دنبال او راه افتاده و نمی‌خواهد از او جدا شود. مشکل غاز فقط در سر و صدای اوست که مانع از آن می‌شود که بتوان در شهر از غاز نگهداری کرد. بچه که بودم خودم از غازها نگه‌داری می‌کردم و تجربه زیادی در غازچرانی داشتم (شاید اگر این روال کم شدن دانشجو ادامه یابد دوباره ناچار بشوم از آن تجربیات استفاده کنم.) شبها جوجه‌غازها را داخل جعبه می‌گذاشتم و هر یکی دو ساعت برایشان یک کاسه آب می‌آوردم آنها هیچوقت از آب سیر نمی‌شدند. نمی‌دانید حس برخورد گلوی آنها به دستم وقتی خودشان را برای من لوس می کردند تا به آنها آب و غذا بدهم چقدر شیرین بود.


مرغابی:

خیلی با مرغابی محلی حال نمی‌کنم اما مرغابی روسی را دوست داشتم مرغابی‌های روسی غالبا سیاه و در موارد کمی سفید هستند نر آنها اندازه غاز است ولی ماده آنها اندازه مرغ خانگی. خصوصیات آنها همیشه برای من جالب بوده است. آنها مانند بز همه چیز می‌خورند و حس وطن‌دوستی دارند گاه برای خود محدوده تعیین می‌کنند و سعی می‌کنند مانع ورود غریبه‌ها شوند. نر آن صدایی شبیه به نفس نفس زدن دارد و هیچوقت دوست ندارد که هنگام انجام رفتارهای تولید مثلی کسی او را ببیند برعکس خروس که اگر یک استادیوم آدم هم اطراف او باشند عین خیالش نیست. ماده‌اش هم وقتی کرچ شود به هیچ قیمت از روی تخم‌ها بلند نمی‌شود آنقدر که به پر و استخوان تبدیل می‌شود. به مادهها موقع کرچ بودند به زور غذا می‌دادم اول از پشت او را می‌گرفتم که گازم نگیرد و بعد بیرونش می‌اوردم تا غذا بخورد. اولین باری که این کار را کردم آن مرغابی تمام فضله‌ای را که در طی چند روز ذخیره کرده و به جهت نشستن بر روی تخم‌ها تخلیه نکرده بود بر سر من خالی کرد اتفاقا بخاطر ماندگاری چند روزه در روده‌اش بوی وحشتناکی هم می‌داد. دفعات بعد تا بلندشان می‌کردم سریع ماتحتشان را به سمتی دیگر می‌چرخاندم تا در لحظه انفجار روبروی آن نباشم.

آنها معمولا خونسرد بودند و خیلی کم عصبانی می‌شدند ولی وقتی عصبانی می‌شدند حسابی عصبانی می‌شدند. یک بار یادم می‌آید که یکی از مرغهای پرسابقه خانه ما که نقش بزرگ مرغ‌ها را ایفا می‌کرد (فکر کنم حدود یازده سال عمر کرد) یک مرغابی نر جوان روسی را مدام مورد اذیت قرار می‌داد و بر سر او نوک می‌زد و البته آن مرغابی واکنشی نشان نمی‌داد و سرش را پایین گرفته بود. تا اینکه بالاخره عصبانی شد و چنان بلایی بر سر آن مرغ آورد که باید در کتابها نوشته می‌شد. آنقدر آن مرغ را گاز گرفت و پرهایش را کند که از آن پس آن مرغ از فاصله دو متری او با تعظیم رد می‌شد.

خلاصه اینکه حیوانات جالبی بودند راستی ما به مرغابی می‌گوییم «سیکا»


گربه:

بچه که بودم بچه‌گربه‌ها را خیلی دوست داشتم بدن و خز نرمشاان خیلی حال می‌داد ولی البته والدینم دوست نداشتند با گربه‌ها سر و کار داشته باشم بیشتر جنبه بهداشتی‌اش را در نظر می‌گرفتند چند باری به مدت چند روز از آنها نگه‌داری کردم ولی بعد بردند و جای دوری رهایشان کردند.


سگ:

سگ‌ها را دوست ندارم فقط بچه که بودیم یک سگ گرگی داشتم که خیلی رابطه خوبی با او برقرار کردم او هر کس را که می‌دید به دنبالش راه می‌افتاد و یک بار که دنبال یکی داشت از خیابان رد می‌شد یک تریلی از روی او رد شد.

حیوانات کودکیِ من 3

جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۲۹ ب.ظ

فشن یا به کنایات من در ادامه پست قبل توجه نکرده است. احتمالا در نیافته که من پست را تکمیل‌تر کرده‌ام و بنابراین تعلیقه‌ام را بر نظر خویش ندیده است

اما اکنون زمان بیانِ رفتارهای ملاطفت‌آمیز من با حیوانات است. الآن حقیقتش خیلی روی مود نوشتن نیستم بنابراین تکه‌تکه‌اش می‌کنم و فعلا قسمت اولش را می‌فرستم.

مرغ:

من مرغ خانگی را بسیار دوست دارم در خانه ما همیشه مادرم مرغ پرورش می‌داد و من از زمان تولد تا مرگشان در کنار آنها بودم وقتی از زمان جوجگی به جوجه غذا بدهی دست‌آموز می‌شود البته غالبا تنها برخی از مرغ‌ها سوگلی من بودند. جوجه‌خروس‌ها از وقتی بالغ می‌شدند خیلی رفتار دوستانه‌ای نداشتند. آن موقع هر وقت ناراحت یا گرفته بودم می‌رفتم و مرغ‌ها را می‌گرفتم و ناز می‌کردم این به من آرامش می‌داد. گرفتن آنها برای من غالبا سختی‌ای نداشت چون خودشان می‌آمدند کنار دستم. گاهی وقتها آنها را می‌خواباندم به این صورت که آنها را به پشت روی زمین می‌گذاشتم و قسمتی از گلویشان را لمس می‌کردم اینطوری، چند دقیقه بی‌حرکت می‌ماندند..

البته موقعی که تخم می‌گذاشتند خیلی خوششان نمی‌امد که نگاهشان بکنم و سریع فرار می‌کردند

تا یازده سالگی هر وقت یکی از مرغهای خانه را می‌کشتند گریه می‌کردم و حاضر به خوردن گوشتش نمی‌شدم البته زود با غم مرگش کنار می‌آمدم و می‌رفتم سر سفره.

یکی از باورهای احتمالا خرافی در منطقه ما این است که برخی دستشان برای جوجه‌آوری سبک است یعنی اینکه اگر آنها تخم را زیر مرغ بگذارند احتمال آنکه آن تخم‌ها تبدیل به جوجه شوند زیاد است دست من اوایل سبک بود ولی انگار به تدریج سنگین شد، به این دلیل مرا از سمت «تخم‌زیرِمرغ‌گذاری» عزل کردند.

نظر فشن عزیز را هم به اینجا منتقل می کنم با سپاس از او

اصطلاح "تخم زیر مرغ گذاری" دل و روده ها پاره کرد. خوب شد که زود گفتی قهر با سفره را فراموش می کردی و زود میرفتی سر سفره و گرنه مجبور می شدم به صداقتت شک کنم!!!
متوجه کنایه ای نشدم حکیم جان. بزخوان هم نکردم اما به همان سادگی که نهوشته بودی خواندم.. 
زندگی حیوانی! من بیش از مرغ و خروس با میش و قوچ و بره و بز و بزغاله گذشت. اون موقع که ما بچه بودیم به رسم و سبک زندگی محلی مان همیشه مرغ و خروس رو پرورش می دادند تا اگر مهمانی به خانه امد از گوشت و تخم آن برای پذایرایی استفاده کنند. هر وقت طلب مرغ می کردیم مادر من و همه مادرهای محل می گفتند که یه دونه مرغ یا تخم مرغ بیشتر نیست اونو هم برای یه مهمون گذاشتیم. 
نمی دانم الان به این رفتار اونا بخندم یا خوشحال باشم که چه آیین مهمان پذیری خوبی بود آن زمان. الان تو دهات ما هم دیگه هیچ مادری جرات نمی کنه بگه مرغ را واسه مهمون نگه می دارم. شایدم مادران فعلی خودشان دیگه راغب به مهمان نوازی نباشند. 
بره ها حیوانات لطیف و زیبایی هستند. مخصوصا وقتی خیلی کوچک هستند و نوزاد اند! پوست و پشم نروم و لطیفی دارند و خیلی هم از محبت خوششان می آید. وقتی هم بزرگ می شوند اون مهربانی را دارند و با کمی دادن ریشه گیاه میشه یه قوچ صد کیلویی را رام خودت کنی و هر جا میری دنبالت بیاد. 
ما خیلی گوسفند داشتیم. بیش از صد تا میش و تمام تابستان ما صرف گله چرانی می شد. گرچه کلا به خاطر نداشتن تعطیلات از گله داری خوشم نمی اومد اما وقتی با گله باشی با همه گوسفندان انس می گیری و هر بار به هر دیلی یکی از گوسفندان می مرد من گریه می کردم.
بز هم موجود جالبی است. چه در سرما و چه در گرما. 
برای اینکه بزهای نر قاچ و درشت هیکل شوند، طی یک عملیات دردناک بیضه های آنها را در می آورند و به اصطلاح اخته می کنند. به این دسده از بزها "ورون" با فتح واو می گویند. که واقعا هم بلند قد و چاق و چله می شدند و هر کدوم که خوش هیکل ترو خوش شاخ تر بود نقش پیش رو یا بز طلیعه را داشت و گله را درمواقع حرکت هدایت می کرد. 
نبرد قوچ ها و بزهای نز همیشه برای من جذاب و البته گاهی ترسناک بود. مخصوصا دعوای قوچ ها که با چه سرعت و قدرتی به کله همیدگه می زدن و من در حیرتم که جمجمه این حیوانا از چیه که در مقابل این همه ضربه شدید دوام میاره. کاش اون موقع امکانی بود تا این نبرد قوچ ها را فیلم می گرفتم. 
زیاد گفتم دیگه دکتر جون ... دنیای حیوانی من خیلی بزرگه .....

حیوانات کودکی من 2

دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۰۳ ب.ظ

مجی مرا با نظر مفصلش غافلگیر کرد البته از فشن عزیز هم ممنونم در هر حال می‌دانستم که آنقدر گوسفند و بز جلوی او سر بریده‌اند و یا احیانا خود او سر بریده است که دیگر احساس خاصی نسبت به حیوانات نخواهد داشت، اما من و مجیِ عزیز هنوز رقیق القلبیم و از این جهت تفصیل من و او در این باب بی‌علت نیست. در هر حال از هر دو ممنونم و نوشته‌هایشان را به خود پست قبلی منتقل کردم. نظر مجی فوق العاده بود و احساسات کودکی خودم را به یادم آورد که در پست بعدی به آنها خواهم پرداخت طرح واژگان محلی هم خیلی جالب بود.
اما دو بخش دیگر از من و حیوانات باقی مانده است. در این قسمت به برخوردهای خصمانه خودم با حیوانات می‌پردازم و در بخش دیگر به برخوردهای عاطفی و ملاطفت‌آمیز، درست مشابه با آنچه مجی در نظرش نوشت.

برخوردهای خصم‌آمیز:
من حیوانات را دوست دارم، اما لاجرم باید با برخی از آنها مانند سوسک‌ها مقابله کنیم و از آن گزیری نیست در این قسمت برخی از این رفتارهای خصومت‌آمیز را می‌نویسم.

مگس:
من از کشتن با دست چندشم می‌شود چون جسم لزج حشره روی دستم احساس بدی به من می‌دهد. مساله بهداشتی‌اش هم مطرح بود از این رو همیشه به کشتن از راه دور فکر می‌کردم غالبا دیگران برای کشتن مگس از مگس‌کش استفاده می‌کردند، اما من از کِش‌های سفید نازک استفاده می‌کردم. کش را می‌کشیدم و به سمت مگس رها می‌کردم سرعت حرکت کش آنقدر زیاد بود که اگر نشانه‌گیری دقیق بود هیچ راه فراری برای مگس نبود و مگس از وسط به دو نیم می‌شد به نظر من این از له کردن مگس با مگس‌کش بهتر بود. گاهی مگسی روی یک مگس دیگر سوار بود علتش را نمی‌گویم! آن موقع اگر با کش به آنها می‌زدی دو مگس را می‌توانستی با هم نصف کنی در این مواقع اتفاقا این کار راحت‌تر بود چون خیلی حواسشان جمع نبود.
گاهی وقتها هم مگس دخل لیوان‌هایی می‌رفتند که کمی در آنها آب بود در این حالت با یک بشقاب یا نعلبکی سریع در لیوان را می‌بستم و با برگرداندن یا حرکت لیوان، مگس غرق می‌شد.

پشه:
همانطور که گفتم نمی‌توانستم حشرات را با دست بکشم، اما اخیرا چند سالی است که این کار را می‌کنم. قبلا البته بیشتر با مگس‌کش می‌کشتم ولی اگر پشه‌ای داخل پشه‌بند می‌شد دیگر نمی‌شد با مگس‌کش او را کشت پشه ها هم زرنگ بودند هر چقدر هم که سعی می‌کردی آهسته داخل پشه‌بند بشوی، از مختصر سوراخی برای ورود استفاده می‌کردند. شیوه من برای کشتن این پشه‌ها این بود که پشه‌ها را به گوشه پشه‌بند کیش می‌کردم بعد از یک جا گوشه پشه‌بند را با دستم می‌گرفتم تا راه فرار نداشته باشند بعد آن قسمت را به تدریج می‌چلاندم تا پشه‌ها له شوند با این شیوه چندین پشه با هم شکار می‌شدند.

عنکبوت:
از عنکبوت‌ها خیلی بدم می‌آید بیشتر بخاطر ظاهرشان است البته در خانه‌ها هم با تنیدن تار ظاهر بدی ایجاد می‌کنند که غالبا با جارو تمیزش می‌کنم، اما نوع خطرناکش در منطقه ما عنکبوت کوچکی است با نام بَن یا وَن که معمولا از بالای سقف پایین می‌آید و زخم‌های بدی روی بدن ایجاد می‌کند که بهبودش گاه چند ماه به طول می‌انجامد. معمولا ون کارش را مخفیانه انجام می‌دهد، ولی آن عنکبوتی که من با آن درگیر بودم، نوعی عنکبوت درشت با بدنی شبیه زنبور یعنی با خطوط زرد و سیاه بود. این عنکبوت تارهای بزرگی درست می‌کرد و غذایش غالبا سنجاقک بود. من همیشه سنجاقک‌ها را دوست داشتم و به همین جهت هر وقت تار این عنکبوت را می‌دیدم آن را با چوب بلندی خراب می‌کردم. البته خود عنکبوت را نمی‌کشتم.

مورچه:
می‌دانم که نباید مورچه‌آزاری کرد ولی گاه دردسرسازند و مجبوریم به خدمتشان برسیم الآن غالبا از گرد حشره‌کش استفاده می‌کنم بچه بودم از آب و فرایند غرق کردن استفاده می‌کردم. برخوردهای خصومت‌آمیز دیگری که با حیوانات داشتم، متعارف بوده و ارزش بیان ندارد مانند کشتن حشراتی مانند سوسک‌ با اسپری یا گرد و مانند آن، که کاری است که همه انجام می‌دهند. این‌هایی که نوشتم شاید کمی متفاوت‌تر بودند.

ممنونم از فشن عزیز برای اظهار نظر سریعش. برای مجی هم که گفته چند روزی بخاطر بیماری پدرش نمی‌تواند پای اینترنت بیاید آرزوی سلامتی می‌کنم برای پدر بزرگوارشان هم آرزوی سلامتی می‌کنم. 


اما نظر فشن:

این قسمت دوم خیلی خنده دار و در عین حال خشن بود. بچه که بودم و تو روستا بودیم، از پشه بند استفاده می کردیم. این پشه ها که ما بهشون پشه کوره (کور) می گیم نمی دونم چطوری وارد می شدن. از طرفی هوا گرم بود و نمی شد پتو انداخت از طرف دیگه حمله دردناک این پشه ها بود. ناچار مادرم و ما با هم پشه ها را به سبک دکتر در کنج پشه بند خفت می کردیم و خدمتشان می رسیدم اما همیشه یه پشه موفق وجود دارد و از حمله ما در می رود و زهر خودش را در نیمه های شب می ریزد. از صدایش احساس درد می کنم و واقعا حساسیت دارم. 
من برخلاف گفته دکتر خیلی شاهد کشته شدن حیواناتی مثل گوسفند نبودم و در تمام عمرم فقط یه بار سر یه گنجشک را با دست کندم و هیچ وقت مرغ یا گوسفند یا بز سر نبریدم.
ولی چون از مارمولک و سوسمار خوشم نمیاد با سنگ اونا را هدف قرار می دادم و می زدم. قورباغه های بیچاره نیز از شیطنت های کودکی ما در امان نبودند و در دسته های کودکانه آنها را با سنگ هدف می گرفتیم. 


اما تعلیقه من به نظر فشن:

در حیرتم که چطور از بچه‌ای که فشن توصیفش کرده (یعنی کودکی فشن)، آتیلا و چنگیر در نیامده و موجود رئوفی مثل فشن کنونی تحقق یافته است. یعنی اگر سر فیل و کرگدن را می‌بریدی آنقدر برای من خشن به نظر نمی‌آمد که کندن سر یک گنجشک با دست. می‌توانم حدس بزنم که اعضای داعش هم در کودکی کله گنجشک کنده و قورباغه‌های بی‌نوا را اذیت کرده‌اند.

درباره رابطه‌ام با پشه هم در قسمت ملاطفت‌ها با حیوانات؛ یعنی بخش بعدی، مطالبی برای بیان دارم که در بخش بعدی خواهم آمد فعلا چشم‌به‌راه بازگشت مجی خواهم ماند.


از مجی عزیز بخاطر نظر مفصلش ممنونم و آن را به اینجا منتقل می کنم طبق انتظار شباهت های زیادی بین این بخش از خاطرات ماست:


خیلی خیلی جالب و بامزه بود. مخصوصاً کشتن مگس با کش که من و داداشم یه مدّت از همین روش استفاده می‌کردیم. 
کشتن پشه با دست هرچند چندشناک و غیر بهداشتی و خون‌ریزانه است ولی اغلب ناچار به این کار می‌شوم چون با وجود استفاده از حشره‌کش و حتّی پشه‌کش برقی (با قرص) باز هم از شرّشان در امان نیستیم و در دو سال گذشته که به کرّات امید رو گزیده‌اند دشمن خونی‌شان شده‌ام و در گرفتن و کشتن‌شان با دست شکارچی قابلی شده‌ام! 
البتّه می‌دونید که برای کشتن چنین حشراتی مستند روایی هم داریم که: اقتل الموذی قبل أن یوذی!
در مورد عنکبوت هم حسّ مشابهی با دکتر دارم. یادمه بچه که بودیم داداشم یه دفعه از درخت انار باغچه‌مون یه عنکبوت باغی گرفته بود (بر خلاف من از عنکبوت ترس یا چندش نداشت) و بیچاره‌اش کرد از بس بی‌زبون رو می‌چرخوند و از تهش تار می‌کشید بیرون!
نسبت به مورچه احساس بد یا فوبیا و چندش ندارم. بچه که بودم تابستون‌ها توی حیاط می‌خوابیدیم و دفعات زیادی شب‌ها یا دم صبح پیش اومده که یه مورچه کوچولو داخل گوشم رفته و با درد و هول از خواب بیدارم کرده. بعد از یکی دو بار که مادرم چند قطره آب توی گوشم ریخت و مورچه‌ی آب کشیده از گوشم بیرون آمد خودم دیگه یاد گرفته بودم و می‌رفتم دم حوض آب و با دست چند قطره آب توی گوشم می‌ریختم تا غائله ختم به خیر بشه! با وجود این خیلی کاری به کارشون نداشته و ندارم. البتّه خیلی کوچیک که بودم (شاید 5 یا 6 سال) یه دفعه از سر کنجکاوی یکی دو تا مورچه رو با کبریت آتیش زدم که همون موقع از این کار ناراحت شدم و دیگه همچین کاری نکردم. امّا به هر حال وقتی تجمّع زیادشون اسباب زحمت باشه از گرد یا اسپری حشره‌کش استفاده می‌کنم و البتّه اگه امکانش باشه (مثلاً در سرویس بهداشتی یا حیاط) شستن یا غرق کردن در آب رو ترجیح می‌دم. 
.............
باز هم ممنون‌ام که این موضوع جالب و خاطره‌انگیز رو طرح کردی.

راستی افشین جان من معنی کلمه کیفار رو نمی‌دونم، کاش یه توضیح مختصری می‌دادی. 
دکتر جان دل افشین هم مثل خودت اندازه‌ی گنجیشکه! اون کاری هم که گفته حتماً از سر کنجکاوی بوده مثل مورچه‌سوزانی من!
من از فردا تا آخر هفته نیستم. از لطف دکتر عزیز ممنون‌ام و برای شما آرزوی سلامتی دارم.

حیوانات کودکیِ من 1

پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۳، ۰۴:۵۴ ب.ظ

گاهی وقت‌‌ها کمی برنج را داخل ظرفی بیرون می‌گذارم به این امید که مانند دوران کودکی‌ام گنجشک‌ها دور آن جمع شوند. آن موقع گنجشکها فراوان بودند. با اینکه هیچوقت اهل شکار نبوده‌ام اما برای تفریح گاهی وقت‌ها تله می‌گذاشتم. کمی برنج یا پلو روی زمین می‌ریختم. یک تشت را روی آن با چوبی قرار می‌دادم و نخ بلندی را هم به آن چوب می‌بستم و از فاصله دور مخفی می‌شدم و منتظر می‌ماندم تا گنجشکی بیاید و چوب را بکشم تا تشت روی او بیفتد و بگیرمش. قصد من فقط گرفتن و آزاد کردن بود. البته هیچ وقت موفق نشدم. گنجشکها همیشه زودتر از افتادن تشت فرار می کردند. حالا مدتهاست گجشکی نمی‌بینم نمی‌دانم چه شده است و به کجا رفته‌اند.


آن موقع وقتی به روستا می‌رفتم با کودکان فامیل به کنار رود می‌رفتیم و با یک روسری ماهی می‌گرفتیم. دو نفر می‌شدیم و روسری را از دو طرف می‌گرفتیم تا ماهی بگیریم ماهی‌‌ها کوچک بودند شاید بین پنج تا ده سانت. هیچوقت آن ماهی‌ها را نخوردم. آن موقع این ماهی‌های کوچک در آبهای ابتدای ساحل هم بودند وقتی برای آب‌تنی به دریا می رفتیم کنار دستمان دسته‌های بچه‌ماهی‌ها در تعداد زیاد رد می‌شدند البته خیلی کوچک بودند معمولا در حد یکی دو سانت. الآن دیگر نه در رودخانه منطقه ما و نه در آبهای کنار ساحل خبری از آن ماهی‌ها نیست. آلودگی آب چیزی از آنها باقی نگذاشته است.


موش همیشه در اطراف ما بوده است، ولی وقتی بچه بودم اندازه‌شان خیلی کوچک‌تر بود. یک بار گربه‌ای یکی از آنها را گرفته بود و برده بود زیر شیروانی خانه ما. بعدا از بویش فهمیدیم. ولی الآن گربه‌ها حریف موشهای اطراف ما نمی‌شوند موشها خیلی درشت‌تر شده‌اند و گاهی وقت‌ها حتی جوجه‌ها را هم می کشند. سم‌های کمی بر این موش‌ها تاثیر می‌کنند و تله موش هم برای آنها اسباب‌بازی است دلیل این تحول را نمی‌دانم ولی واقعا مشکلی جدی هستند.


گربه‌ها خیلی زیاد شده‌اند قبلا هم زیاد بودند ولی البته نه به اندازه حالا الآن در هر کوچه‌ای که وارد شوی آنها را می‌بینی. خیلی‌ها هم که آشغالشان را با رعایت جوانب احتیاط در بیرون خانه نمی‌گذارند و چیزی نمی‌گذرد که استخوان‌ها کف کوچه پخش می‌شود.


بچه بودم کلاغ خیلی زیاد بود و شنیدن صدای گوش‌خراش کلاغ‌ها امری کاملا عادی بود الآن انگار خیلی کم شده‌اند اما هنوز دم‌جنبانک‌ها را می‌بینم قدیم شانه‌به‌سر هم می‌دیدم ولی سالهاست که دیگر ندیده‌ام.


تا پیش از ورود به دانشگاه سوسک ندیده بودم. طرف ما اصلا سوسک نبود پشه زیاد بود همینطور جیرجیرک که البته هر دو الآن کمتر از قدیم‌اند ولی سوسک را حتی یک بار هم ندیده بودم تا اینکه برای اولین بار به خوابگاه برادرم رفتم آنجا دیدم که شب‌ها از چاه آشپزخانه ده‌ها سوسک بیرون می‌آمدند. از سوسک نمی‌ترسم ولی چندشم می‌شود. الآن اینطور نیست سوسک فراوان است و آپارتمانی که دو سه سال بر آن بگذرد مأمن سوسک‌ها می‌شود. بطور عجیبی بین فراگیر شدن آپارتمانها و فراگیر شدن سوسک‌ها ارتباطی مستقیم است.


در مورد پشه گفتم. الآن خیلی کمترند یادم می‌آید که یک شب هفده بار مرا گزیدند اصلا بیرون از پشه‌بند خواب امکان نداشت مگس هم خیلی زیاد بود. در کنار آنها سنجاقک در انواع و اقسام مختلف به فراوانی دیده می‌شد الآن هنوز سنجاقک هست ولی برای دیدنش باید شانس داشته باشی.


با سپاس از مجی و فشن عزیز کامنت‌های خوب آنها را در زیر اضافه می‌کنم


فشن:

خیلی ساده و زلال و صمیمی نوشتی. انگار که کودکی خاطرات کودکی اش را نوشته باشد. من هم سعی کردم با همان سادگی و صمیمیت بخوانمش. منم در خوابگاه با سوسک آشنا شدم. اطراف ما قورباغه، خرچنگ، ماهی های کوچک و بچه قورباغه بود. صدای روباه در تاریکی شب همیشه مرا می ترساند الان هم می تراسند. هر وقت صدایش را می شنوم انگار ناقوس مرگ به صدا در می آید. در منطقه ما هم این حس وجود دارد.
گنجشک هم زیاد بود الان سالها است که دیگه دقت نمی کنم. یا فرصتی نشد که در منطقه خودم به این چیزا فکر کنم. اما یادم میاد وقتی شالی کاری محدودی داشتیم دسته گنجشکها همیهش آنجا بودند و نگهبان هر دفعه با صدای کیفار آنها را فراری می داد.
یاد بچگی هام بخیر. گاهی از یااوری اون روزها بغضم می گیرد نه به خاطر اینکه شیرین بودند. تلخی کودکی زیاد داشتم اما الان که فکر می کنم می بینم ان روزها صاف د وساده و صمیمی تر زندگی می کردیم.

مجی:
همون‌طور که افشین عزیز گفت خیلی صمیمی و گیرا نوشتی. یاد روزگار کودکی به خیر.
حیواناتی که از دوره‌ی کودکی در ذهن من مانده‌اند به این قرارند:
سگ‌های بیابان‌گرد که گاه تا نزدیکی‌‌های کوچه‌ی ما می‌آمدند و یکی دو بار حسابی ازشان ترسیدم. هنوز هم گاهی، هرچند خیلی کم‌تر، می‌بینمشان.
گربه‌ها هم که همیشه در کوچه و محلّه‌ها می‌پلکند و حالا الی ماشاءالله چاق و تپل هستند.
مارمولک و عنکبوت که برایم چندش‌آورند و خب هنوز هم کم‌وبیش هستند. البتّه خدا رو شکر عنکبوت‌های سایز متوسط و بزرگ (به قول یزدی‌ها چهار نشک یعنی چهار نیش و روتین یعنی رتیل یا رطیل!) خیلی کم بودند و حالا هم کم‌اند.
مورچه که در چند نوع به وفور داشتیم و هنوز هم داریم: انواع مورچه‌ی ریز و متوسّط و زرد (همون مور دانه‌کش!)، مورچه‌ی بالدار که در تابستون‌ها ظاهر می‌شدند و وقتی شب‌ها توی ایوان حیاط می‌نشستیم دور لامپ‌ها جمع می‌شدند و توی دست و پا هم می‌ریختند، مورچه‌ی سایز بزرگ که به اون مورچه‌ی سواری! می‌گفتند (سؤال ذهنی دوران بچگی‌ام این بود که اگه این‌ها مورچه‌ی سواری‌اند مورچه‌ی وانت و کامیونی‌شون دیگه چه خواهد بود!)
سوسک در انواع مختلف؛ سوسک آشپزخانه که یزدی‌ها به آن خروسوک می‌گویند و اوایل خیلی ریز امّا فراوان بودند و بعد بر سایزشان افزوده شد و از تعدادشون کم شد و خدا رو شکر الان خیلی خبری ازشون نیست. نوعی سوسک هم بود به رنگ مشکی تیره (متالیک!) و در سایز کفش‌دوزک (شاید کمی بزرگ‌تر) که من و داداشم بهشون می‌گفتیم سوسک یه‌بار مصرف! چون شب‌های تابستان سر و کلّه‌شان پیدا می‌شد و عمرشون همون یک یا نهایتاً دو شب بود.
گنجشک که حالا هم مثل سابق کم و بیش داریم. البتّه یادمه قبلاًها گله یا دسته‌های پروازی بیش‌تری تشکیل می‌دادند.
خفّاش که شب‌های تابستون خیلی می‌دیدیم و هنوز هم هستند.
فاخته و کفتر که الان هم مثل سابق می‌بینمشان. شهر ما جوان‌های کفترباز حرفه‌ای هم داشت و هنوز هم تک و توک کسانی عشق کفتربازی هستند!
در مورد حیوانات اهلی و خانگی، جوجه را خیلی دوست داشتم و هفت هشت ساله که بودم پدرم چند جوجه‌ی دو سه روزه برایم خرید و خودم بزرگشان کردم و ارتباط عاطفی خاصّی با آن‌ها داشتم. یکی از این جوجه‌ها در اتّفاقی (به احتمال زیاد در حمله‌ی ناموفّق گربه! یا شاید هم گیر کردن به میخ در قفس) زخمی شده بود و چند روز خودم ازش پرستاری کردم تا خوب شد. جالب بود که شب‌ها از زخمی که داشت شدیداً جیک جیک می‌کرد مگر این‌که روی پای من خوابش ببرد. بعد از یکی دو شب شوهر عمّه‌ام کلکی یادم داد که اون رو روی یه مقدار پارچه بخوابونم به خیال این‌که هنوز روی پای من خوابیده!
گوسفند و بزغاله هم یکی دو بار در حیاط خانه داشتیم که خیلی با من انس گرفته بودند و یکی از تأثیرگذارترین خاطرات دوران کودکی‌ام مربوط به همین بزغاله و گوسفند می‌شه. یادم نمی‌رود که شبی این بزغاله‌ی بیچاره ظاهراً تیکه پلاستیکی چیزی خورده بود و از بد حالی ناله می‌کرد و خلاصه به قول قدیمی‌ها «کارد آمده بود». پدرم شبانه آن را حلال کرد و صبح که گوسفند نر (در اصطلاح محلّی «چپیش») متوجّه غیبت زوجه و هم‌دم خودش شده بود نمی‌دانید چقدر بی‌تابی می‌کرد. من هنوز صبحش خواب بودم که دور حیاط پا زمین می‌زد و آخر سر آمد بالای سر من و با صورتش به پشتم می‌زد تا مرا بیدار کرد و من تازه متوجّه شده بودم که چه اتّفاقی افتاده. تا چند روزی که او را در خانه داشتیم، هرچند بی‌تابی‌اش آرام‌تر شد ولی غم و غصّه از چهره و چشمانش نمی‌رفت تا بعد از چند روز پدرم آن را فروخت ... .

برای چشمان با کیفیت او

يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۰۹ ب.ظ

توانستم بعد از مدتها دیداری با فشن داشته باشم. وضع پیچیده‌ای است. وقتی دیگر دوستان را می‌بینم از حضور در کنار آنها لذت می‌برم ولی در کنار او اینگونه نیست. از اولین لحظه دیدن، غمی بر دلم سنگینی می‌کند. فکرِ اینکه این دیدار کوتاه است، نمی‌گذارد آنقدرها خوش باشم. شاید فکر کنید اگر کمی زمان دیدار طولانی‌تر باشد وضع اینگونه نخواهد بود، ولی اینطور نیست. فشن مرا به یاد تنهایی‌ام می‌اندازد؛ چیزی که در جریانِ زندگی سعی در فراموش کردنِ آن دارم. ندیدن فشن سخت است و دیدن او هم. 

ادامه این پست را قبل از دیدار فشن آماده کرده بودم.

 

دوباره تهران آمدم و به فشن زنگ زدم باز در خواب بود و گفت بر سر کار نرفته است. جالب این است که گوشی خود را در وضعیت بی‌صدا هم قرار نمی‌دهد تا راحت بخوابد! و من هر بار خواب شیرین او را در هم می‌شکنم.

بدان که گوشی خود هر که بی‌صدا بکند

خود از مزاحمت دوستان رها بکند

بخواب از سر شب تا به لنگ ظهر فشن

بوَد که مشکل بی‌خوابیت دوا بکند


بگذریم. بنا بر سنت مألوف مدح فشن را در ادامه می‌آورم:


 آن یار که هرگز به پی پول نباشد

کس مثل وی آسوده و شنگول نباشد

هرگز نپذیرد ز کسی توصیه زین رو

جایی نرسید آخر و مسؤول نباشد

آنقدر قوی نیست ولی عیب ندارد

ستّاره اگر رستم و هرکول نباشد (۱)

سر خانه عقل است، که دارد چو ارسطو

بر ریزش مو غصه که معقول نباشد

صادق‌تر از او نیست در آن حد که رقیبش

فرنود در آن شستن شوشول نباشد (۲)

در محضر او رفته فضا جان من و مج

کس کو که ز تریاق فشن لول نباشد


(۱) منظور ستّاره فرمانفرمائیان، مادر مددکاری ایران است


(۲) داستان فرنود و شستن شوشول و ماشین لباسشویی را که شنیده‌اید. در آن موقع فرنود بخاطر صداقتش به فرنود راستگو مشهور شد. من در این شعر، صداقت فشن را بالاتر از او دانسته‌ام.



و این هم تعلیقه زیبای مجی

خرّم دلت از دیدن افشین دکی جان

دیدار فشن عرض بود طول نباشد!! (اشاره به عرض و طول زندگی!)

هرچند که ستّاره بود مادر این علم

آن را چو فشن هیچ کسی غول نباشد (منظور غول رشته‌ی مددکاری ا

ست):




در پی نظر مفصل فشن بر پست قبلی

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ب.ظ

فشن جان! تلخ و گزنده نوشتی. کاری که من نخواستم انجام بدهم. حق با توست. او از امکانی استفاده می‌کند که در اختیار کسانی که او به آنان حمله می‌کند نیست و این نوعی بی‌انصافی است. الآن تریبون در اختیار اوست و صحبت‌های او در بخش‌های پربیننده خبری بارها منعکس می‌شود آن هم با طول و تفصیل. باز هم برای فیلم چ تبلیغ می‌شود با تصویری از او که از قصد و نیت خالصانه‌اش سخن می‌گوید. او پاداش حمله‌اش به مغضوبین سینمایی را می‌گیرد. دوستانِ رسانه‌ای هم از این آب ماهی می‌گیرند.

اما دوست دارم فکر بکنم که او اینها را نمی‌فهمد. این با تصویر محبوب من از حاتمی‌کیا سازگارتر است. می‌دانم که او الآن فکر می‌کند که این حق من است که تریبون در اختیار من باشد و در اختیار آنها نه. اما اینکه چه کسی این حق را به او می‌دهد و چرا این حق را باید داشته باشد بحث دیگری است.

عامل این خطا در ساده‌اندیشی است اینکه فکر کنی 

1- رسیدن به حقیقت آسان است

2- تنها کسی که به حقیقت رسیده باشد، حق دارد آن را بیان کند.

3- من به حقیقت رسیده‌ام

ظاهرا حاتمی‌کیا به هر سۀ اینها معتقد است و این چندان خوب نیست. عجیب این است که او اتفاقا از نادر کارگردانانِ جنگ بود که آرای مختلف را مطرح می‌کرد و سعی می‌کرد قضاوت کمتری داشته باشد. تو به درستی به این ویژگی در آژانس شیشه‌ای اشاره کردی. اینکه چه چیزی سبب شده تا آنچه در فیلمهای خود القا می‌کرد را نتواند در اندیشه و گفتار شخصی‌اش منعکس سازد، کمی عجیب است.

یک نکته جالب این است که بعد از اذیت‌های مختلفی که در دوران دولت قبلی برای او پدید آمد او اکنون که شاید اتفاقا فضا برای او بهتر شده باشد، پشت سر هم دارد به سیاست‌های فرهنگی انتقاد می‌کنند اینکه چه کسانی از او در جهت تضعیف دولت فعلی سوء استفاده می‌کنند و از اعتبار او خرج می‌کنند من نمی‌دانم، ولی او می‌تواند از خود بپرسد که دلیل این اقبال ناگهانی به او چیست.

حاتمی‌کیا اکنون دارد اعتبارش را می‌دهد تا تریبون به دست آورد و این معامله خوبی نیست.

فشن جان! بهتر است این حرف‌ها پیش خودمان بماند. امیدوارم او روزی مانند حاج کاظم آژانس شیشه‌ای شود که بعد از آن همه رشادت در جنگ مسافرکشی می‌کند و متوقع نیست، یا مثل عباس که قبل از جنگ کشاورزی می‌کند با تراکتور و بعد از جنگ کشاورزی می‌کند بی‌تراکتور. او نباید بخاطر تلاشی که برای زنده نگه داشتن یاد دفاع مقدس انجام داده، سهم‌خواهی بکند. این سهم‌خواهی در شأن او نیست. او سهم خودش را از دل‌های امثال ما ستانده است و این چیز کمی نیست.

و در نهایت آرزو می‌کنم او و امثال او، از کسانی که هنوز دردمندند و برای دل خودشان کار می‌کنند، ارزش تضارب آراء و افکار را دریابند. دوست دارم بداند که وقتی من و امثال من فیلم‌های او را برای دیدن انتخاب کردیم و نه فیلم‌های دیگر را، از این انتخابمان لذت بردیم؛ چون می‌شد چیزهای دیگری را انتخاب کرد چون فیلم‌های ضعیف هم بودند، فیلم‌های قوی هم بودند، فیلم‌های تجاری هم بودند، فیلم‌های جشنواره‌ای هم بودند، فیلم‌های آبکی هم بودند، فیلم‌های عشقی سطحی هم بودند، فیلم‌های جنگی بی محتوا هم بودند ولی ما فیلم‌های او را انتخاب کردیم. حالا اگر فیلم‌هایی که او نمی‌پسندند ساخته نشوند یا جشنواره نروند تنوری برای او گرم نمی‌شود. تنور او فقط با آتش خود او گرم می‌شود.

اگر در این سال‌ها مخاطب او کمتر شده است بهتر است که او آینه‌ای در دست بگیرد و خود را در آن ببیند. فیلم‌های دیگر مشتری‌های او را ندزدیده‌اند. او به دست خود آنها را تارانده است. (البته نمی‌دانم چ چقدر فروش کرده است ولی این تبلیغات گسترده و بر پرده بودن طولانی نعمتی است که قسمت هر فیلمی نمی‌شود!)

شاید من به عنوان یک بیننده در این جایگاه نباشم ولی حداقل نظر خودم را می‌توانم بیان کنم. دو سریالی که او برای تلویزیون ساخت از نظر من آثار ضعیفی بودند مخصوصا از لحاظ داستان. او واقعا یک اندیشمند و یک سناریست قوی در کنار خود نیاز دارد. او باید بعد فنی کار را در اختیار بگیرد و محتوا را به آنان بسپارد  و بگذارد سر دلبران در حدیث دیگران بیان شود.

حق با تو بود فشن جان! من آن موقع احساس می‌کردم با تحول آثار حاتمی‌کیا متحول شدم، اما این فقط تا زمانی بود و بعد از آن حاتمی‌کیا در جا زد و هنوز هم دارد مقصر در جا زدنِ خود را در جاهای دیگر جستجو می‌کند.

شاید میرکریمی، ادامه‌ای باشد بر راه حاتمی‌کیا، ولی البته نه به قوت او. میرکریمی هم اندیشمند نیست و انسجام فکری کافی برای حفظ یک سیر فیلم‌سازی قدرتمند را ندارد ولی به نظر من در کل راه درستی را در پیش گرفته است.