خود نویسیم و خود خوانیم

پیوندها
آخرین مطالب

من و یزدیان؛ قسمت آخر

جمعه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۰۰ ب.ظ
دینداری

دوستان یزدی من غالبا متدین بودند حتی آنهایی که در ظاهر خیلی متدین نشان نمی دادند در پس ذهنشان این تدین بود. یادم می آید یک بار از یکی از آنها رمز اینترنتش را خواستم دوست من خیلی مذهبی نبود اما رمزش yazahra بود و این باعث تعجب من شده بود، مخصوصا از این بابت که رمز، امری کاملا خصوصی است.

اما آن بچه مذهبی‌های یزدی واقعا سر مذهبشان استوار بودند. یک بار یکی از آنها برای من تعریف می کرد که زمانی وقتی سوار اتوبوس بوده، محتلم شده است و چون دیده که تا به مقصد برسد نماز صبح قضا می‌شود بین راه و نزدیک یکی از آبادی‌های سر راه پیاده شده و کله سحر زنگ خانه‌ای را زده و آدرس حمامی را گرفته و او را از خواب بیدار کرده تا حمام را باز کند و سپس غسل کرده و چون لباس دیگری نداشته، همان‌ها را شسته و با لباس خیس رفته سر جاده و دوباره ماشین گرفته است. لازم به تذکر است که شدت احتلامش در حدی بوده که ناچار شده که کاپشن آمریکایی‌اش را هم بشوید. یکی از دوستان یزدی که هنگام نقل خاطرهٔ آن آقا، کنار ما بود گفت: بد نبود سقف اتوبوس را هم نگاه می‌کردی، ببینی به آنجا نپاشیده باشد!

تعصب‌هایی هم داشتند مثلا شاهد ناراحتی برخی از آنها بودم از اینکه در یزد مجسمه حیوانات نصب کرده‌اند. بین آنها کسانی هم بودند که برای اهداف مقدسشان! استفاده از هر وسیله‌ای را مباح می‌دانستند اما البته اکثر اینطور نبودند.

بچه‌ها چیزهایی هم می‌گفتند که صحت و سقمش را نمی‌دانم مثلا می‌گفتند که وقتی زنها با شوهرشان می‌خواهند خرید کنند آهسته درِ گوشِ شوهرشان می‌گویند: آقا بگو کبریت می‌خواهم و شوهر به بقال می گوید کبریت بده، یعنی در واقع برای آنکه صدای زنشان را نامحرم نشنود، نقش مترجم فارسی به فارسی را بازی می‌کنند.

این دینداری را با نوعی شکرگزاری هم همراه دیدم. دوستانِ یزدیِ من کمتر شاکی بوده‌اند و معمولا بجای آنکه تاریکی را لعنت کنند، شمعی روشن می‌کرده‌اند. این روحیه در بیشتر بحث‌هایی که با آنها کرده‌ام قابل مشاهده بود. 

شاید این جریان خیلی مرتبط نباشد اما یکی از دوستان که به خانه یکی از فامیلهای یزدی‌اش رفته بود می‌گفت که قرار شد با هم به یک جای خوش آب و هوا بروند. بعد آن فامیل، آنها به جایی برده بود که یک جوی آب بوده با چند تا درخت و یزدی‌های نشسته در آن تفرّجگاهَکچه می‌گفتند: قدرت خدا رو ببین چه درخت‌هایی و چه آب و هوایی! در واقع، دوست ما متعجب از این شکرگزاری و رضایتِ از وضعِ موجودِ آنها بود.

نعمتی همچون مجی در یزد هست

که از آن هستند اهل یزد مست

با وجودِ اینچنین نعمت چه غم

که هوا گرم است و باشد آب کم

هست دینداری مجسّم در مجی

آنکه باشد دور از نقص و کجی

چون رسول باطنی‌اش زنده است

نفس امّاره به پیشش بنده است

  • ۱ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۰

من و یزدیان ۴

پنجشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۳۸ ق.ظ
شخصیتهای یزد

معمولا هر شهری در حد و اندازه یزد، شخصیت‌های مشهور متعددی دارد. تردیدی نیست که من برخی از آنها را می‌شناسم بدون آنکه بدانم یزدی‌اند ولی برخی دیگر هستند که می‌دانم یزدی‌اند مانند حائری‌ها از مؤسس حوزه علمیه قم گرفته، تا فرزندان ایشان، چند عالم دیگر مانند محمدکاظم یزدی و مصباح یزدی، فرخی یزدی، برخی شخصیت‌های سی-اسی، اسلامی ندوشن، آذر یزدی (نویسنده قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب) و امثال آنها و البته شخصیتی که من می‌شناسم ولو آنکه مشهور عموم نیست.

گر چه مشهورند الماس و طلا

من به چیز دیگرستم مبتلا

قیمت اورانیوم را آنکه دید

چشمش الماس و طلا دیگر ندید

گر چه از چشمان مردم هست گم

پرتوش رفته است حتی تا ژنوم

ای غنی‌تر درصد تو از چهل

چون نبسپارم به سودای تو دل؟

گوهری و زرگر علّاف‌اند، هان!

قدر فخر یزد؛ یعنی مج، بدان!

در میان این مشاهیر، بیشتر از استاد مصباح یزدی مطلب خوانده‌ام و در مجموع سیاق عقلگرایانه او در فلسفه اسلامی را بیشتر از مذاق عرفانی برخی دیگر از شارحانِ ملاصدرا می‌پسندم. زمانی دیوان فرخی یزدی را در اختیار داشتم و هر چند با مدل فکری و دغدغه‌های او همدلی نداشتم اما شعرهای او را قدرتمند می‌دیدم قبلا در دوران تحصیل این شعر مشهور او را خوانده بودم با مطلعِ

تا حیات من به دست نان دهقان است و بس

جان من سر تا به پا قربان دهقان است و بس

ولی در دیوان او اشعار عاشقانه هم بود از جمله این یکی که در نظر من یکی از بهترین‌هاست با مطلعِ

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

در کل، احساس می‌کنم از یزد انتظار شخصیت‌سازیِ بیشتری نسبت به آنچه هست می‌رود، هر چند اکنون در حوزه شخصیتهای سی-اسی کمبودی ندارند، اما احساس می‌کنم داشتن یک شاعر در حد فرخی یزدی برای یزد کمی کمتر از حد انتظار است.

اخلاق

یزدی‌هایی که من دیدم خیلی از رفتار زرتشتیان تعریف می‌کردند و این با در نظر گرفتن آنکه اکثر دوستان من جداً مذهبی بودند جالب توجه بود. در هر حال من زرتشتیان یزد را ندیده‌ام، اما دوستان یزدیِ من در مجموع بهترین کسانی بودند که در طی دوران طولانی خوابگاه‌نشینی‌ام دیده‌ام. من فرصت بسیار خوبی داشته‌ام تا با آدم‌هایی از اطراف و اکناف کشورم زندگی کنم و تقریبا از هر تیر و طایفه‌ای چند نفری را دیده‌ام با این حال درصدِ خوب‌های یزدی به نسبت بیشتر بود. البته خیلی نمی‌توانم علت‌یابی کنم در واقع هر چه شرایط زندگی سخت‌تر باشد حفظ اخلاق مشکل‌تر است، اما انگار یزدی‌ها از پس آن برآمده‌اند. من الآن خیلی دوست از هم‌استانی‌های خودم ندارم، با آنکه شاید شرایط زندگی در اینجا آسان‌تر باشد. در قرآن کریم آمده است که لن تنالوا البرّ حتی تنفقوا مما تحبون. من با یک تفسیر گسترده از این آیه، بزرگواری افراد را می‌سنجم چیزی که ضرورتا به انفاق و مسائل مالی مرتبط نیست.

آن دوستِ اردکانیِ من سال‌ها با یک نابینا هم‌اتاق بود و به او در درس‌هایش کمک می‌کرد؛ کاری که هیچکدام از ما در آن سطح تحملش را نداشتیم. دایی او که اوایل تحصیل ما فارغ التحصیل شد همین کار را در قبالِ کسی می‌کرد که علاوه بر نابینایی، دو دست هم نداشت. 

یزدیانی را هم دیده‌ام که در کنار اخلاقی بودن، ساده‌لوح هم بوده‌اند. من این ترکیب را حقیقتا نمی‌پسندم چون زمینه سوء استفاده از آنها را فراهم می‌آورد. داستانی دارد این ترکیب اخلاقی بودن و ساده‌لوح بودن که در پستی مستقل به آن خواهم پرداخت، ان شاء الله.

همانطور که گفتم قصد تعمیم ندارم. همه جا انسان‌های خوب و بد دارد. شاید من تنها شانس برخورد با خوب‌های یزد را داشته‌ام.

هست آیا مُشتی از خروارها

که بوَد بگزیده بین یارها؟

یا که بختم اینچنین یاری نمود

که مرا یار چنین یاری نمود؟

فخر یزد است او میان پاک‌ها

یا که باشد گوهری در خاک‌ها؟

مشتیا! چون حق نمودت پیشکش

تو ز دندانش شمردن دست کش

 

  • ۲ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۶:۳۸

من و یزدیان ۳

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۰۶ ب.ظ
خودزنی
یزدیان به دلایل مختلفی، آماج حمله جوک‌سازان قرار نگرفته‌اند شاید یکی از علتها این باشد که از بس آدم‌های خشک و بی‌مزه‌ای هستند، جوکی درباره آنها نمی‌توان ساخت یا اینکه نکته جالب توجهی در آنها یافت نمی‌شود! تجربه من می‌گوید مورد اول نیست یعنی اتفاقا آدمهای بگو و بخندی هستند ولی قسمت دوم به نظر می‌رسد درست باشد انگار آنها ویژگی‌ای ندارند که بتوان برایش جوک ساخت
یک مدل از جوک‌ها خودزنی است مثلا اگر ترکی جوک ترکی بگوید خودزنی کرده است نکته جالب این است که آنجه از جوک یزدی شنیده‌ام همگی خودزنی بوده‌اند و جالبتر اینکه بیشتر آنها به نحوی با لهحه یزدی سر و کار دارند و بنابراین بیان عادی آنها آنقدر خنده دار نخواهد بود
چند تا از آنها را برایتان ذکر می‌کنم:
شوهر از زنش می‌پرسد کجا می‌ری؟
زن جواب می‌دهد می‌رم صدقه بدم الخ...
زرتشتیه به بچه‌ش میگه:
تو که دستت کجه، دنبال دختر مردم هم که می‌ری، احترام و مسؤولیت هم که سرت نمی‌شه. یه دفعه بگو من مُسُل‌ام و خودت رو خلاص کن
(ظاهرا زرتشتیان آنجا مسلمانان را مسل می‌خوانند)
می‌گفتند آنجا وقتی مداح می‌گوید: این علم کیست که بی‌صاحب است، مردم جواب می‌دهند: علم و کتل قمر بنی‌هاشم است.
البته اینها اگر با لهجه یزدی، آنهم با کمی پیازداغِ اضافه همراه نشود خنده‌دار نخواهد بود.
انبساط خاطر و روح و روان
یافتم از پیش فخر یزدیان
انبساطم ز انبساط قلب مج
باشد، آخر اوست مفتاح الفرَج
جوک نمی‌خواهم که شادیّ‌ام ز اوست
شادم از اینکه مجیّ‌ام هست دوست

غذا
من هیچوقت مهمان یزدیان نبوده‌ام و بنابراین به جز همان شیرینی‌های مشهور آنها چیز دیگری نخورده‌ام. فقط قند یزد مانده است که باید یادی از آن بکنم. اولین باری که دوستان یزدی از شهرشان برای ما قند آوردند با سابقه ذهنی‌ای که داشتم فکر می‌کردم که حتما آنقدر سفت است که باید یک پارچ چای را با آن بخوری تا تمام شود. دلیل این فکرِ من این بود که این را به‌صرفه‌تر می‌دانستم که قند هر چه دیرتر در دهان آب شود تا مصرف آن کاهش یابد، اما بر خلاف انتظارم با قندِ نرمی مواجه شدم که به سرعت در دهان آب می‌شد و به نظر من خوشمزه‌ترین قندی هم بود که خورده بودم. به نظر من سه دلیل برای این می‌شود فرض کرد؛ یکی آنکه آنان در مصرف قند سخاوتمندند. دیگری اینکه بعد از تمام شدن قندی که در دهانشان است بقیه چای را با تلخی می‌خورند تا مبارزه با نفس کرده باشند و کمی ریاضت بکشند. یک احتمال دیگر هم وجود دارد و آن اینکه آنها آنقدر در مدیریت منابعِ قندیِ داخلِ دهانشان مهارت پیدا کرده‌اند که می‌توانند طعم شیرینی یک قند را تا پایان چای در دهان خودشان نگه دارند و من این احتمال سوم را بر بقیه ترجیح می‌دهم چون اولی خلاف قاعده است و دومی خلاف رویه متعارف.
بعدها بارها از یزد قند آوردند و همیشه همان قند نرم بود و هنوز هم نمی‌دانم چرا قندشان اینقدر نرم است.
می‌رود بنگاله قند پارسی
قند یزدی را نخورد آنجا کسی
تو بده به طوطیان هند از آن
تا بجای شکّر، افشانند جان
قند یزدی چیست؟ آن گفتار مج
حبّذا آن کس که باشد یار مج
ادامه دارد...
  • ۴ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۶

من و یزدیان ۲

دوشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۱۲ ب.ظ

اقتصاد
معمولا می گویند اصفهانی ها خسیس اند ولی یزدی ها مقتصدند و یا به تعبیری قانع. زمانی با یکی که کالاهای لوکسی می فروخت صحبت می کردم می گفت یک شعبه در یزد دارند و ماهی هشت میلیون هم نمی فروشد اما من در اینجا حداقل هر هفته بیست میلیون فروش دارم این را می گفت تا نشان دهد که با آنکه یزد، بارها بزرگتر است اما مردم شهر ما به شیکی بیشتر اهمیت می دهند. شنیده بودم که نصف طلای ایران در یزد است یعنی زن هایشان هی طلا می‌خرند و ذخیره می کنند از این حرفها زیاد زده می شود و نمی دانم چقدر به واقعیت نزدیک است!
ولی دوستان یزدی من واقعا مقتصد بودند و این از مدیریت صبحانه آنها مشخص بود. سال چهارمِ دانشگاه، یک هم اتاقی یزدی داشتم که مدیریت منابع مالی اتاق را داشت. با آن بودجه اندک، همیشه تا آخر ماه صبحانه داشتیم هر چند وجود یک هم اتاقی قمی که سهم زیادی از صبحانه را به مصرف شخصی می رساند (یعنی لقمه هایش خیلی بزرگ بود) سبب شد که از صبحانه عمومی کناره بگیرم و بجای نان و پنیر متعارف، کره و عسل بخورم. یعنی هزینه نان و پنیرِ عمومی و کره و عسلِ خصوصی یکی بود و البته تقصیر دوست یزدی ما نبود. سال بعد که با یک تربت جامی هم اتاق شدم هزینه ماهیانه صبحانه را در همان چند روز اول خرج می‌کردیم و دیگر بقیه ماه را چیزی نداشتیم بخوریم.
یزدی ها معمولا چیزی از یزد می آوردند باقلوا و پشمک و حاجی بادومی رایج بود و گاه ارده هم می آمد و با شیره ای که گاه قزوینی ها و کاشانی ها می آوردند مخلوط می شد. من غالبا گردو می آوردم و جالب این بود که همین که از شهرستان می آمدم گردو را وسط می آوردیم و همه را می شکستیم و می خوردیم، ولی یزدی ها سوغاتی هایشان را داخل کمد می گذاشتند و مثلا هر روز به هر نفر یک حاجی بادومی می دادند و دوباره درِ کمد را قفل می کردند اینطوری تا تقریبا یزد رفتنِ بعدی سوغاتیها را حفظ می کردند.
فخر یزد است ار چه آن نیکونهاد
چون بقیه نیست اهل اقتصاد
بهر مال‌اندوزی او بی‌تاب نیست
ماهر است اندر شنا و آب نیست

ادامه دارد...
  • ۲ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۱۲

من و یزدیان 1

شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۷:۱۷ ب.ظ

فصلی خواهم نبشت در آنچه بر من رسید در مصاحبت یزدیان از بدایت تحصیلات جامعیّه تا طلوع طلعتِ مجیّه.

تا پیش از ورود به دانشگاه، هیچگاه با یک یزدی رو در رو نشده بودم. درباره یزد همینقدر خوانده بودم که یزدگرد آن را ساخته است، کویری است، بادگیر دارد و حافظ یک بار به آنجا رفته و خیلی خوشش نیامده است. در کتاب سیاحت شرق آقا نجفیِ قوچانی هم درباره یزدیها چیزهایی خوانده بودم: از پرطاقتی آنها در سفری که نجفی با آنها همراه شده بود و همینطور از طلبه یزدیای که با نجفی دوست بود، اما همه اینها دورادور بود. میخواهم چند پستی را به تاریخچه برخورد خودم با یزدیان اختصاص بدهم البته تا پیش از ملاقاتم با فخر یزد.

یزد را فخری تو ای مج بیگمان

یزد با تو می شود کلّ جهان (کنایه به «نصف جهان» خواندن اصفهان)

ابتدای آشنایی:

در اولین سال حضورم در دانشگاه برای اولین بار با یک یزدی هماتاق شدم، البته دقیقا اهل یزد نبود و اهل میبد بود. پسر خوبی بود، جز اینکه در فضای محدودیت و ممنوعیت آنجا، سیگار میکشید؛ کاری که میتوانست در صورت علنی شدن، او را به کمتیه انبضاتی بکشاند. با این حال محتاط هم بود. در فضایی که معمولا به تیپ و قیافه اعتنایی نمیشد، خوب میپوشید و به سر و وضعش میرسید، اما مشکل در اینجا بود که قضاوت دیگران برایش بیش از آنچه باید اهمیت داشت و با معیارهای متعارف، کمی دهنبین بود.

لهجه:

اولین بار بود که مستقیما (و نه از دریچه تلویزیون) لهجه یزدیها را میشنیدم البته مدل میبدیاش را، که به نظرم چندان خوشایند نبود. البته شاید لهجه یزدی مناطق مختلف استان یزد تفاوت داشته باشد چون بعدها که با خودِ یزدیها رفیق شدم، لهجه آنها به نظرم معتدلتر آمد. غیر از یزدیها و میبدیها، کسان دیگری از مهریز و اردکان هم بودند و یکی از همین اردکانیها بهترین یزدیای بود که پیش از ملاقات با فخر یزد دیدم.

گر چه حلوا اردهای بود آن عزیز

پشمک یزد است بیش از آن لذیذ

باقلوا چون هست و حاجی بادومی

دور شو ارده!  که تو اینجا گمی

در مجموع از بین لهجههای مختلفی که در آن فضای بین المُدُنی میشنیدم، از لهجه کرمانی و اصفهانیهای معتدل (نه آن غلیظها) خوشم میآمد، اما در ابتدا از لهجه یزدی خیلی خوشم نمیآمد. به نظرم تاکید بر ادای تحت الحلقی برخی حروف مانند «ق» مانع از لطافت این لهجه میشد و اوج و فرودها هنگام بیان جملات هم از روانی برخوردار نبودند. شاید دوستان غلیظ اللهجه در این حس من تاثیرگذار بوده باشند، اما بعدها که تلفظهای متعادلتر را دیدم به نظرم جالب آمد. البته به شرط آنکه جملاتی مثل این را ادا نکنند: «تحقیقی در حقوق قانونی قوه مقننه»

اخیرا که فیلم «یه حبه قند» میرکریمی را دیدم حس خیلی خوبی هنگام شنیدن این لهجه داشتم. قاعدتا مجی داور خوبی در این‌باره است که آیا آنها در اجرای لهجه یزدی موفق بوده‌اند یا نه.

شباهت اسامی:

یک نکته جالب برای من، حجم زیاد فامیلیهای یکسانی مانند قانع و قانعی و دهقان و دهقانی بود؛ درست مثل کرهایها که همگی فامیلی «کیم» دارند. گاهی به شوخی به دوستانم میگفتم اگر کسی در خیابان یا بازار یکی از دوستانش را ببیند و با صدای بلند صدایش کند: «آقای قانع» احتمالا همه رویشان را به طرف صدا بر میگردانند تا ببینند چه کسی صدایشان کرده است! در هر حال این جای مطالعه دارد که چطور، افراد یا ثبت احوال هنگام تعیین فامیلیها در زمان قدیم اینطور یکدست عمل کردهاند و برای یک منطقه یک فامیلی انتخاب کردهاند؟ و آیا این را میتوان نشانی از این گرفت که یزدیان مانند نژاد زرد، حس کار جمعی و فدا کردن هویت فردی پای هویت جمعی را دارند؟

ادامه دارد...

پ.ن.


مجی جان! این صرفا بیان تجربه‌های شخصی خودم است و اصلا قصد تعمیم ندارم. در هر حال من تعداد معدودی یزدی بیشتر ندیده‌ام و همین را مستمسک نوشتن این سلسله اپسات کرده‌ام. هدف بررسی کلی نیست و نمی‌تواند باشد.

 

  • ۶ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۱۷

جایزه برنده

پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۰۸ ق.ظ
آنکس که در تمامی عمرش برنده است

بیهوده نیست گر لب او پر ز خنده است

فضلش مناره باشد و کم‌عمق شعر من

خجلت برد حقیر که این چاه کنده است

شد متّفق ملاحت ذوقش به حسن فکر

بگرفت چون جهان، چه توقع ز بنده است؟

پرسید آنکه جمع دو ضد را محال خواند

این بوعلی است یا که نه! شمس پرنده است؟

عیبم مکن که خوانده‌ام‌اش شمس و بوعلی

تشبیه او به کمتر از اینها زننده است

مدح مجی بهانه نمی‌خواهد ای فشن

گفتم به شوخی اینکه برای برنده است


با سپاس از مجیِ عزیز، استدبار زیبایش را از کامنت به اینجا منتقل می‌کنم:

لبریز گشته روح مجی از مدایحت
فضلش پیاز باشد و مدح تو رنده است!
تشبیه من به بوعلی و شمس، ای حکیم!
کاری بود که موجب کرکر خنده است
ممنون ز هندوانه‏ ی شیرینت ای رفیق!
این گونه، دوست را درِ پپسی که کنده است؟!
......................................
سپاس از شعر زیبا و روانت
سلامت باد و شادان جسم و جانت

  • ۴ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۸

دعوت به یک تست

سه شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۳۴ ق.ظ
از دوستان عزیز می‌خواهم که در انجام یک تست به من کمک کنند


تست اول:
1- اول یک کرونومتر (زمان‌سنج) دقیق که حتی صدم ثانیه را هم نشان می‌دهد در دست خود بگیرید.
2- حالا آدرس آجر را در نوار آدرس بزنید. البته اگر قبلا به این آدرس مراجعه کرده باشید، نیازی به تایپ دوباره نیست.
3- بلافاصله پس از اینتر زدن، زمان‌سنج را فعال کنید و ببینید دقیقا چقدر طول می‌کشد تا آجر بارگزاری شود.
4- نتیجه را یادداشت کرده و نتیجه را در قسمت نظرات بنویسید.

تست دوم:
1- یک مطلب از آجر را انتخاب کرده و شروع به خواندن کنید. همزمان زمان‌سنج را هم فعال کنید.
2- ببینید که خواندن هر خط چقدر وقت شما را می‌گیرد.
3- نتیجه را یادداشت کرده و نتیجه را در قسمت نظرات بنویسید.

تست سوم:
1- شروع به تایپ در قسمت نظرات کنید و همزمان زمان‌سنج را روشن کنید.
2- ببینید که تایپ هر خط چقدر وقت می‌برد.
3- نتیجه را یادداشت کرده و نتیجه را در قسمت نظرات بنویسید.

ترجیحا این تست‌ها را زمانی انجام بدهید که جلسه‌ای نداشته و مشغول خوردن یک صبحانه مفصل و یا ناهار خوشمزه (مخصوصا کباب) هم نباشید.

هر کدام از شما که سریع‌تر باشد برنده یک مدح خواهد شد.

  • ۶ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۵:۳۴

عیب و هنر

يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۱۰ ب.ظ
اینکه پس از درگذشت افراد، نباید درباره آنها بد گفت به یک سنت متداول ایرانی بدل شده است. مردمان ولو آنکه در باطن احساس خوبی نسبت به متوفی نداشته باشند، اما در ظاهر دیگر از پی‌گیری گفتار و کردار آن فرد دست می‌کشند و بلکه تنها از خوبی‌های او یاد می‌کنند؛ گویی انسان‌ها با مرگ تطهیر می‌شوند.
به نظر من، وقتی قضاوت منصفانه باشد دیگر فرقی نمی‌کند که بعد از وفات کسی باشد یا قبل از آن. البته قبول دارم که هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد و مثلا قرار نیست در مجلس ختم کسی از بدی‌های او سخن به میان آید، لیکن بیرون از چنین شرایط خاصی، دلیلی نمی‌بینم که افراد را با مرگ تطهیر کنیم.
درگذشت بزرگان، گاه ما را در موقعیت سهل و ممتنعی قرار می‌دهد. از یک طرف فضایل آنها را در خاطر داریم و از طرف دیگر بیم این می‌رود که که جنبه‌های نه‌چندان خوشایند شخصیت آنها فراموش شود.
مرحوم محمدرضا لطفی از آهنگسازان برجسته ایرانی بود، اما در این سالهای اخیر سخنانی از او صادر شد که در شأن او نبود و داوری‌هایی کرد که از او انتظار نمی‌رفت.
حالا او درگذشته و مطابق انتظار، سیل تعریف و تمجید است که به‌سوی او سرازیر شده است، اما ای کاش اشتباهات بزرگان را نیز از خاطر نبریم و همچنانکه همواره از هنرِ مِی یاد می‌کنیم عیبش نیز بگوییم

  • ۴ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۱۰

معرّفی کتابک

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۵۴ ب.ظ
  • ۴ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۵۴

مشاعرات پیامکی با حکیم 14

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۲۲ ق.ظ

[شأن صدور: نوروز 1393]

حکیم:

از سال گذشته هیچ خیری نرسید

بر سال جدید هم ندارم امّید

با این‌همه هست آرزویم این‌که

یک مورد نقض باشد اوضاع مجید

 

مجی:

اوضاع مجید بوده ای دوست کساد

آن‌سان که گلام خود ندارد در یاد

باشد که در این سال ز دیدار حکیم

روشن شودش چشم و دلش گردد شاد

 

امّید به تدبیر حسن بر باد است

زین روی دگر خیال ما آزاد است

با این‌همه آرزوی من یاران را

نوروز و بهار و سال و عمری شاد است

 

حکیم:

تنها شده بهره‌ام ز تدبیر و امید

این‌که شود او قافیه با نام مجید

ما را نرسید سودی امّا گویند

به پرسنل عدلیه بسیار رسید

 

مجی:

این شایعه با خزانه‌ی خالی او

کی جور شود؟ جواب من را تو بگو!

گفته است ولی به جمع دانشگهیان

داریم هوای جمله‌تان را نیکو

 

با پرسنل عدلیه گر داد کنند

باید دلشان بیش از این شاد کنند

افزایش بیست درصدی یا پنجاه

چیزی نبود کزآن توان یاد کنند!

 

حکیم:

افزایش بیست درصدی را تو بهل

زیرا که تورّم است بالای چهل

از مختصر افزایشی ای دوست چه سود؟

خوشبو نشود غذای فاسد با هل

 

گویند مبارک است هر عید مجید

بیهوده به یکدگر دهد خلق امّید

خاصیت عید نیست این  برکت و خیر

با بودن امثال تو عید است سعید

 

یک‌چند به مهمانی فامیل شدیم

گه فکر پذیرایی یک ایل شدیم

پایان سخن نگر که ما را چه رسید

انگار نه انگار که تعطیل شدیم!

 

در جیب اثر ز پول پیدا نبود

در معده برای آب هم جا نبود

ما مصرع اوّل‌ایم و مهمان دوم

گویند مبارک است امّا نبود

 

شادم که رسید عید را پایانی

چون خسته ز میهمان‌ام و مهمانی

هم‌درد من‌ای مجید چون احساسِ

تنهایی بین جمع را می‌دانی

 

مجی:

تعطیلی عید بدتر از کار شده

مهمانی و رفت‌وآمدش بار شده

افسوس که سهم ما از این عید و بهار

پیمودن جاده‌های دشوار شده!

 

حکیم:

گو شکر که سیزده‌به‌در می‌آید

وین نحسی عید هم به سر می‌آید

ای کار بیا که راحت جان من‌ای

وی پست بیا، ز مج نظر می‌آید

  • ۳ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۲۲